img
img
img
img
img
محمود درویش

گنجشک‌ها در الجلیل می‌میرند!

امید مافی

اعتماد: «در محاصره اگر باران نیستی درخت باش محبوبم…». درست پنجاه سال پیش، وقتی سردبیر روزنامه پرتیراژ صبحِ قاهره شعرهایش را با چنین دیباچه‌ای به فلسطین زخمی پیشکش و به نشانه حرمان، واژه‌های تراش‌خورده‌اش را روی شانه‌های تکیده قلم تشییع کرد، شاید نمی‌دانست روزی غزه اینچنین زیر بارانِ خون و خاکستر فصل پنجم تقویم را رقم خواهد زد. محمود درویش شاعر عشق و حماسه تا آن دم که در بیمارستان تگزاس سر بر بالش آرامش گذاشت و از دنیای پلشت گریخت، لحظه‌ای از موطنِ داغدارش غافل نشد و از گنجشک‌های بیدار تا سریرِ زن غریبه، یک سر و یک نفس، مظلومیت فلسطین را فریاد زد و نجوایی به غایت عاشقانه را زیر گوش‌های خسته و خیابان‌های خاموش نجوا کرد. 
شاعر با فرو رفتن در اعماق رنج‌ها و ایستادگی‌ها بر سلول‌های شعر، مهر پایمردی زد و در محاصره رام‌الله چنان برای در خون غلتیدگان طاق نصرت بست که رویای کودک‌کش‌ها بوی نا گرفت و خواب‌های شان به آتش کشیده شد. 
محمود درویش «چون شکوفه بادام یا دورتر» باغستان‌های غزه را آکنده از شمیم فداکاری کرد و با «برگ‌های زیتون» به مهمانی چشم‌های شبنمی رفت تا معاشقه با مام میهن، جای قار قارِ کلاغ‌ها را بگیرد و کبوترانِ سپیدبال، آوازهای التیام‌بخش را نذر پیچک‌ها کنند. 
درویش که در قامت اول شخص مفرد، تصاویری شفاف‌تر از آینه را در قاب نگاه جهان قرار داد، با تخیلی آغشته به دلتنگی دور از وطن، چنان مرزها را درنوردید که شعرش به بیش از بیست زبان دنیا ترجمه شد و بر ستیغ شعرِ عرب کاری کرد که دنیا در حیرتِ چکامه‌هایش بماند و فلسطین با مرور کلماتِ مقفّی و موزون او، فرزندانش را کفن کند. 
مردی که شروه خوانی‌اش محصول آوارگی و دوری از فلسطین بود، چنان خوش درخشید که شفیعی کدکنی در ستایشش چنین نوشت: «اگر یک تن را برای نمونه بخواهیم انتخاب کنیم که همواره شعرش با نام فلسطین تداعی می‌شود، همانا محمود درویش است». 
شاعری که روزگاری برای مرگ گنجشک‌ها در الجلیل گریسته بود، پانزده سال پیش با مرگ خود چنان سرزمین مادری‌اش را گریان کرد که زیر بام‌های سفالین به سرودی ابدی بدل شد و به سرعت انفجارِ خون در مغز، به قلب‌ها هجرت کرد. 
حالا گرچه محمود درویش نیست تا در اوج بمباران غزه، قافیه جنایت در برابر انسان را دست و پا کند، اما شعرهایش تا همیشه بر طبل‌ها می‌کوبند و مارش عزا را در فراسوی کرانه باختری به صدا در می‌آورند. و این لابد خاصیت شعر است که غل بردگی را از پاها باز می‌کند و آزادگی را به خاک خون‌آلود وام می‌دهد. شعری چنین بی‌پیرایه از او، زیر خیمه‌های خاموشِ خیال: 
نه دوری که منتظرت باشم 
و نه نزدیک که به آغوشت کشم
نه از آنِ منی که قلبم تسکین گیرد
 و نه از تو بی‌نصیبم که فراموشت کنم
تو در میان همه‌چیزی…

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  روانشناسی خلق اثر

هنرمند، با چشمی که بیشتر به نادیده‌ها حساس است تا دیده‌ها، آنچه را که در اعماق نهفته مانده، به سطح می‌آورد.

  چرا هیتلر برای ایرانی‌ها مهم است؟

چرا در کشوری که هرگز زیر چکمه‌های نازی‌ها نبوده، نام هیتلر هنوز در بساط کتابفروشان زنده است؟

  شوالیه خیالپردازِ درستکار

خطابه‌ای در بزرگداشت یوسا

  زنان در نگاه افلاطون حیات مستقل ندارند

نقدی فمینیستی بر مفهوم عدالت در فلسفهٔ افلاطون

  تکنولوژی چگونه معنای انسان بودن را از بین می‌برد؟

مارتین هایدگر و «فلسفه‌ی تکنولوژی»