اعتماد: بختیار علی، نویسنده، نظریهپرداز و شاعر مطرح کرد که بیشتر به خاطر رمانها، شعرها و کتابها و مقالات تئوریک فلسفی و ادبی و هنریاش مشهور شده، در دو، سه سال گذشته به سمت نوشتن نمایشنامه هم رفته است. اخیرا دو ترجمه از نمایشنامهای از این نویسنده با عناوین «به سوی دوزخ ای بیگناهان» با ترجمه عباس محمودی در نشر افراز و «به دوزخ ای بیگناهان» با ترجمه مریوان حلبچهای در نشر ثالث منتشر شده است.
عباس محمودی، که یکی از مترجمان این نمایشنامه است، به همین بهانه گفتوگویی از بختیار علی درباره این نمایشنامه را که در کتاب زنجیرههای دنکیشوت، که سال ۲۰۲۱ در انتشارات رهند سلیمانیه منتشر شده، ترجمه کرده که میخوانید.
نویسندگان کرد، اهتمام چندانی به نمایشنامهنویسی نسبت به دیگر ژانرهای ادبی نداشته و ندارند؛ اما جدیدترین اثر شما، نمایشنامهای به نام «به سوی دوزخ ای بیگناهان» است. دلیل ورود شما به نوشتن در این ژانر، علاقه به تجربه کردن نوشتن در ژانرهای مختلف است یا اینکه داستانهایی هستند که ژانر و فرم خود را به شمای نویسنده تحمیل میکنند؟
حقیقت آن است که مایلم سبکهای متفاوت نوشتن را تجربه کنم. متن نمایشی در نهایت، همانا متن است؛ یعنی بخشی از ادبیاتِ مکتوب؛ و با رمان و شعر ارتباط تنگاتنگی دارد. ولی ایدههای بسیاری دارم که فکر نمیکنم، زندگی مجال بدهد همه را در قالب رمان بنویسم، اگر ممکن باشد و بتوانم، نمایشنامه راه مهم دیگری برای انتقال برخی از این ایدهها است. بیگمان ما سابقه تاریخی چندانی با تئاتر نداریم هر چند که حیاتِ اجرایی تئاتر در شهری مثل سلیمانیه، بیشتر از ۸۰ سال است اما روندی لاکپشتوار با دستاوردهایی حداقلی است و هنرمندان برجسته و بارز این دوره نیز انگشتشمارند. در کل، شاید فقدان فرهنگ تئاتر واقعی و روشنگرانه دلیل کمتوجهی نویسندگان کرد به تئاتر بوده است. هر کسی ضعف و ناتوانی جنبش تئاتر و سطح فکری فاجعهبار کارگردان کرد را ببیند، جسارت نمایشنامهنویسی در او میمیرد. بدون شک، متن نمایشی صرفا جهت اجرا نیست، اگر چنین میبود، سالانه هزاران نسخه از شکسپیر، شیللر، راسین و… چاپ و منتشر نمیشد. اگر همیشه منتظر اجرا برای شناخت متن نمایشی باشیم، تعداد نمایشنامهها در اکثر کشورهای جهان، بسیار انگشتشمارند. متن نمایشی بیش از هر چیزی، به مثابه متن، ارزش ادبی و فکری خاص خودش را دارد.
داستان «مصطفی رهبر» در این نمایشنامه این است که نمیداند چرا دستگیر شده و گناه و جرمش چیست؟ اینکه احساسِ گناه نمیکند؟ دقیقا جرمش همین است؟ آیا این گذر از داستانِ کافکایی نیست، وقتی که نزد کافکا هم نمیدانیم، چرا دادگاهی تشکیل میشود و تاوانش چیست اما در «به سوی دوزخ ای بیگناهان» تاوانش این است که مصطفی رهبر نمیداند چرا دستگیر شده، گناهش چیست؟ از اینکه احساس گناه نمیکند، دادگاهی میشود.
متن به وضوح، آنتی کافکایی است. به نزد کافکا انسان محکوم است، اما نمیداند چه کسی محکومش کرده است. این دیدگاه و رهیافتِ کافکایی، روحی الهیاتی دارد. ما از منظر دینی گناهکاریم و صدا و دادمان به آسمان نمیرسد و راهی برای رسیدن به خدا وجود ندارد. البته کافکا کل این روند و پروسه را در روابط بین انسان معاصر و اداره دولت نوینِ بروکراتیک به تصویر کشیده است. در واقع، در بیشتر دولتها و جوامع توتالیتر و استبدادزده نظیر جامعه ما، بازی به گونهای دیگر است. یعنی متن، پراکتیزه کردن کافکایی در جهانی دیگر است. در درون این جوامع ابزار بزرگ محکوم کردن، کار میکند، از زمان کودکی دائما بار «گناه» بر دوش شماست، خانواده، مدرسه، مذهب، سیاست، محل کار… همه با هم مکانی برای محکوم کردن هستند به طوری که حتی خود روابط میان انسانها مدام گناه سنگین بر آن تحمیل شده است. نمایشنامه تلاشی است برای نمایاندن و نشان دادن این وضعیت. انسان به گناه ناشناخته متهم نمیگردد، همانگونه که کافکا میگوید، بلکه کل سیستم روی عینیت بخشیدن و تجسم گناه کار میکند. گناه امری کاملا متافیزیکی و مبهم نیست. این شالوده نقد من از بر نهشت کافکایی است. مساله فقط احساسِ گناه نیست، بلکه درگیر کردن انسان با عملِ مجازات کردن خودش است. احساس میکنم روزبهروز، زندگی بیشتر فرم و شکلِ مازوخیستی (خودآزاری) به خود میگیرد. مثلا به روحیات بعضی انسانها نگاه کنید. همیشه در حال سرزنش، تحقیر و خودآزاری هستند. میبینید که سیستمها به طور فزاینده ما را به سوی تمایلات مازوخیستی میرانند. از این که در پی مجازات باشیم و خود را شایسته و مستحق آن مجازات بدانیم و از آن هم لذت ببریم. مساله اصلی نمایشنامه این است که انسانها تصویری را میپذیرند که برایشان ساخته میشود. یگانگی و همسویی آنها با تصویرِ مجرم و متهم است، پذیرش گناه و مجازاتش است. کل موارد گفته شده، تمایزهای ژرفی میان جهان مصطفی رهبر و فیگور «ک» رمان کافکا است.
در نمایشنامه «به سوی دوزخ ای بیگناهان» کل شهر، غرق در بیماری مسریای شده؛ بیماری گناهکاری، طاعونی که باید همگی گناهکار باشند و احساس گناه بکنند و تقصیرش را هم به گردن بگیرند. دلایلش به زندگی معاصر در میان سیستم و شهرهای ما بر میگردد که بدون طاعون و مرض و درد نمیتوانند شهر باشند؟ یا ریشههای دیگری دارد و هنوز در قرون و اعصار بسته زندگی میکنیم؟ این در حالی است که گناه و دادگاهی کردن در نمایشنامه، سیما و ظاهری مدرن دارد.
نه، همان طور که ملاحظه میکنید در نمایشنامه حتی مردان آیینی هم دیگر نماینده آن گناه دیرین نیستند که هست. آنها بخشی از سیستم مدرن گناهکار کردن هستند؛ دیگر به نمایندگی یا به نام گناه اصلی [نخستین] حرف نمیزنند، بلکه فرم و سیستم گناه کردنشان متعلق به سیستم کنونی است. مقصود از گناه کردن انسان در سیستم مدرن، ساختن انسانی ضعیف و بیمناک از این جهان و آن جهان است. هدفش، القای آن احساس است، اگر تو حاضر نیستی که خود را مجازات کنی، اینک دو نیروی بزرگ دیگر این کار را عملی میکنند و انجام خواهند داد. حاضرند تو را مجازات کنند. این مکانیسم میبایستی همیشه و به گونهای روزانه تکرار شود.
آیین و سیاست، نقش بزرگی در پیچیده کردن و ابهامِ معنی گناه دارند. به گونهای که همه پدیدههای طبیعی و متداول زندگی را دربرمیگیرد. در چنین جوامعی به گناه فرم و شکلی داده نمیشود، احساس میکنم که مقصود اصلی کافکا هم این بوده که میگوید: «گناه به امری ناشناخته و نامتعین بدل شده است» اما در حقیقت، گناه و گستره گناه در جوامع نوین و جدید ما، به طرز وحشتناکی گسترش و افزایش یافته است. برای مثال؛ در غرب وقتی مدرنیته میآید، بار گناه دینی به تدریج از روی دوش انسان کاسته میشود؛ مفهوم گناه نیز دیگر مفهومی مذهبی به نظر نمیرسد. تابو و مفاهیم ممنوعه دینی شکسته میشوند، ولی عوض آن، گناهان جدید ظهور میکنند؛ گناهانی که بیشتر با روح سرمایهداری همخوانی دارند؛ برای مثال، گناه، سرکشی و نافرمانی از قانون، عدم احترام به مالکیت فردی و مالکیت دولت است. در غرب، احساس گناه در عرصه مسائل جنسیتی و اعتقادات، تحقیر و برچیده میشود و دخالت در حوزه شخصی و جنسیتی یا در حوزه اعتقادات، کم و بیش کاهش مییابد، در عوض دیگر ارزشهای اخلاقی ظهور میکنند. ولی در شرق، برعکس؛ سیستم احساس گناهِ دینی، کماکان ثابت و پابرجاست و زود به زود هم تشدید میشود، چون که زندگی مدرن پر از تهدید و مخاطرات بزرگی علیه اخلاق دینی است. اما در کنار دین، سیاست هم به نیروی وحشتناک تولید گناه تبدیل میشود؛ متهم کردن فرد سیاسی به خیانت، به کمتوجهی و سهلانگاری و عدم مبارزه و… بدل به گناه کبیره میشوند. هر کاری انجام میگیرد تا گناه فرعی به حوزه معرفت هم تحمیل شود. در این گونه سیستم، مهم است که حوزه علم و معرفت بیطرف شوند، مورد تهدید قرار بگیرند، متهم شوند تا آن فرآیند اتهام و گناهکار کردن بزرگ و همیشگی، آشکار و فاش نشود. در اینجا حوزه معرفتی، تحت نظارت و کنترل شدید حوزه دینی و سیاسی در میآید، پیوسته تحت عنوان روشنفکری، نظارت و تفتیش سیاسی و اخلاقی به میان دیگر حوزهها رخنه میکند، شمار بسیاری از مفتشان و گزمگان و پاسبانان سیستم در عرصه فرهنگ و هنر قرار داده میشوند، فرآیند وحشتناک متهم کردن روشنفکری و معرفت آغاز میشود تا آنچه در این عرصه روی میدهد، موجب متوقف ساختن کار آن ماشین بزرگ و هیولا نشود که انسان را چون گناهکاری ضعیف و مطیع و رام شده تولید میکند .
ادب، هنر و تفکر، ابزاریاند که میتوانند بازیهای درون سیستم را بخوانند. در نتیجه، ضربه زدن و کوچک گرداندن فیگور روشنفکر، به استراتژی غالب و اصلی سیستم تبدیل میشود، بزرگترین و کاراترین ضربه زدن، همان ضربهای است که افرادی در لباس و هیات روشنفکری به خود روشنفکر وارد میکنند. اینجا دشمنی و ستیز علیه ادبیات و روشنفکری و تفکر به پدیدهای روزانه تبدیل میشود. این دشمنی و ستیز ارتباطی با آن نقدهایی ندارد که در وضعیت عادی، عموما متوجه بازی روشنفکری یا خود روشنفکر است، این بازی دیگری است، اینها عبارت از پروژه یا فرآیند «عمومی کردن گناه» است. عبارت از آن تزِ فاشیستی لاهوتی است که میگوید: «همه گناهکاریم و همه شایسته و مستحق مکافات و مجازاتیم.» این گونه دشمنی ژرف، برآمده از روح فاشیستی این عصر است. این نمایشنامه، فریادی علیه فرآیند و پروژه عمومیکردن گناه است.
«مصطفی رهبر» بهرغم دستگیری و دادگاهی شدنِ مستمر، تا مرحله آخر تسلیم نمیشود و مطیع سیستم و دادگاه نمیگردد، این نیز همان داستان تراژیک فاشیسم در شرق نیست؟ این ایده و اصول چگونه وضعیت و مرزی است که مصطفی رهبر را تا سرحد مرگ میبرد و تسلیم نمیشود؟
در حال حاضر مفهوم مقاومت مانند ۵۰ سال پیش نیست. در روزگاران و اعصار گذشته، ایستادگی و مقاومت علیه دولت یا حکومت، روش و شکلِ اصلی مقاومت بود اما اکنون در شبکهای هولناک و پیچیده و درهمتنیدهای زندگی خواهیم کرد. رسانه، سیاست، دین و حوزه آکادمیک، در کنار دستگاهها و نهادها و موسسات معمولی و کلاسیک دولت ازجمله پلیس و امنیت، از هر سو انسان را محاصره کردهاند. قهرمان نمایشنامه، دراینجا کنشی کاملا آنتی کافکایی را به نمایش میگذارد. قهرمان کافکا، گناهکار و به گونهای زبون و فرومایه میمیرد، در اینجا مصطفی پس از اینکه گناه را اثبات میکند، بر بیگناهی خودش اصرار میورزد، یعنی مقاومت انسان در این است که تحمیل گناه بر خود را ناروا میداند و پاک بودن بزرگتر از آن باشد که گناه را بپوشاند. مصطفی بر گناه خودش آگاه است، میداند که چه کسی او را متهم کرده، میداند با چه مکانیزمی مجازات میشود، یعنی نسبت به دامی که برایش پهن کردهاند، کاراکتری کاملا هوشیار است؛ این ایده اصلی است. مصطفی یک قهرمان ساختگی و تصنعی نیست که از اول تا آخر شکستناپذیر باشد، برعکس، آرام و به تدریج تمامی ابعاد و جوانب مساله را درک میکند. در اینجا، تغییر و تبدیل مجازات به کشتن، کنشی کاملا مقاومت محور است… مصطفی دیگران را وادار میکند که در خودکشیاش سهیم باشند تا اثبات کند که او گناهکار و مجرم بزرگ نیست، بلکه دیگرانند که بازی را راه میاندازند، این خودکشی به نحوی احساس واقعی گناه را در میان شرکتکنندگان دادگاه پدید میآورد. یگانه تاوان و جنایت واقعی که روی صحنه نمایش اتفاق میافتد؛ تاوان و جنایتی است که بازپرسها و همکاران آنها مرتکب میشوند. با مرگ مصطفی این پرسش واقعی مطرح میشود: گناهکار و مقصرِ اصلی کیست؟ این همان پرسشی است که در نهایت، بایستی خواننده یا بیننده از خود بپرسد.
این که مصطفی رهبر چنان به نظر میرسد صدای تنهایی باشد، علتش این است که بیماری یا طاعون گناهگاری هست و پیوندِ واقعی بین انسانها را مختل میکند و بهم میزند؟
درحال حاضر، بیشترین کنش مقاومت، کنشهای فردی یا اقدامات گروههای کوچک و حاشیهایاند. مقاومت جمعی بزرگ، دیده نمیشود. سیستم توانسته آنچه به آن مردم ـ توده میگویند، به تملک خود درآورد. پاسخ به همین سادگی نیست؛ اما بیشتر اشارات حاکی از آن است، آنچه به آن توده گفته میشود، قدرت تغییر را ندارد. بلکه تبدیل به جایی خطرناک برای رشد هر نوع از تهدیدات حذف کننده شده است. انتقاد توده، عامه مردم باید امروز در رأس همه کارها باشد. مصطفی رهبر نمونهای از مقاومت فردی است، مقاومتی که خط گریز را میکشد، خطی را مشخص میکند که میتوان آن را دنبال کرد هر کنش دفاعی، فرستادن نشانهای برای کل جامعه است. عمل و کنش واقعی فرد، به خود فرد ختم نمیشود، برعکس، اگر امیدی به تغییر وجود داشته باشد، باید چنین مقاومتی درکل اندام اجتماعی طنینانداز شود. مصطفی رهبر تنها خواهد مُرد، اما مرگ او برای ما نشانهای است که باید این گونه مُردن، مسیر بازی را تغییر بدهد.
در محاکمه آیشمن، وی همیشه اصرار میورزد آنچه را انجام داده، از روی وجدان بوده است. کارمندی بوده که وظایفش را انجام داده است. چیزی به نام قانون اخلاقی کانت هست که قرار است در قلب هر انسانی که زیر آسمان پرستاره زندگی میکند، باشد. چرا سیستم برای محافظت از خود و بقا به تمام خوبیها پشت میکند؟ آیا مصطفی رهبر، قربانی دوران و سیستمی است که دیگر خبری از مصلحت عمومی نیست؟ یا اینکه مصلحت عمومی، محاکمه و مرگ او را میخواهد؟
باید بگویم عصر کنونی ما زیاد نویدبخش نیست، در جهانی که مصطفی رهبر در آن زندگی میکند، لازمهاش کار کردن برای دیگران به عنوان نیرویی ویرانگر است و این بازپرسها، خبرنگاران، روانکاوان و… هستند که مصلحت عمومی را مشخص و تعیین میکنند. اگرچه این نمایشنامه برای آن نوشته نشده تا از راه آن در خصوص جامعه کردی حرف بزنم اما انسان میتواند فقط با نگاهی به جامعه کردی، به تصویر کلی که در بسیاری از نقاط دنیا چیره و مسلط است واقف شود. در جهان ما، زبان قدرت، زبان خبرنگاران و زبان آنهایی که به مشاوره میپردازند و توصیههای روانشناختی ارایه میدهند و […] یک زبان است. معضل بزرگ زمان و عصر ما این است که افراد مذکور، معنای مصلحت عمومی را مشخص و تعریف میکنند و مصلحت عمومی را در آن میبینند که حس گناهکاری و مدیون بودن در انسان، قوی و ژرف باشد. مفهوم گناه در اینجا اشارتی است به آن تصوری که جامعه به افراد تحمیل میکند. زبانحال تمام این نیروها این است؛ تو همانی هستی که ما میخواهیم و غیر از این، تبدیل به فردی بیمار، غیراجتماعی و جنایتکار میشوی. مصلحت عمومی درهم شکستن افرادی مانند مصطفی است، مانع شدن و طرد هر کسی که احساس مقروض بودن نکند؛ نسبت به جامعه و قوانینش احساس گناه نکند […]
منبعِ گفتوگو: زنجیرههای دنکیشوت، بختیار علی، انتشارات رهند، سلیمانیه، ۲۰۲۱
گفتوگو با البرز حیدرپور
گفتوگو با اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
نهادهای رسمی دین نتوانستند به دغدغههای انسان مدرن پاسخ دهند.
گفتوگویی منتشر نشده با زندهیاد فتخالله بینیاز
بخش دوم گفتوگو با دکتر فرهنگ رجایی