img
img
img
img
img
جعفر شجاع کیهانی

بدیع‌الزمان فروزانفر شیفته عمق اندیشه شاگردش، احمد سمیعی گیلانی شده بود

مریم آموسا

اعتماد: احمد سمیعی گیلانی نویسنده، مترجم، ویراستار و عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بی‌گمان یکی از ستارگان آسمان ادب فارسی در دو سده اخیر است. استادی که ۱۰۳ سال عمر کرد و در این عمر طولانی خدمات ارزشمندی از خود برای فارسی‌زبانان به یادگار گذاشت. کسی که در آخرین روزهای زندگی‌اش نیز نشان کوماندور، عالی‌ترین نشان آکادمیک فرانسه را در منزل خود از سفیر فرانسه دریافت کرد. جسم استاد سمیعی دوم فروردین ۱۴۰۲ از دنیا رفت، اما حیات معنوی استاد با شاگردان، آثار و سلوکی که از خود به جا گذاشتند، باقی و جاوید است.

 جعفر شجاع کیهانی، عضو هیات علمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، از شاگردان احمد سمیعی گیلانی است. ۵۶ ساله و متولد رشت است و می‌گوید از ۲۱ سالگی که «افتخار شاگردی استاد» را پیدا کرده، این شاگردی، همراهی و همکاری تا پایان عمر او تداوم داشته است. او از ۱۳۹۷ معاونت گروه ادبیات معاصر را به مدیریت استاد سمیعی برعهده دارد و تالیف بیش از ۱۰۰ مقاله در دانشنامه زبان و ادب فارسی، دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، فرهنگ آثار ایرانی اسلامی، یادنامه‌ها، همایش‌ها و نامه فرهنگستان در کارنامه او دیده می‌شود. با کیهانی درباره استادش احمد سمیعی گیلانی به صورت مکتوب گفت‌وگو کردم.

   با استاد سمیعی از چه زمانی و چگونه آشنا شدید و از چه زمانی رابطه نزدیک‌تری میان شما شکل گرفت؟ آیا زادگاه‌تان، رشت، نقشی در نزدیک‌تر شدن رابطه شما داشت؟
آشنایی من با استاد سمیعی به اسفند ۱۳۶۴ برمی‌گردد وقتی که دانش‌آموز سال چهارم علوم تجربی بودم. از ملال کتاب‌های درسی و آشوب و دلهره زمان جنگ به کتابخانه خانه‌مان پناه گرفته بودم و تصادفا کتابی از قفسه کتابخانه برداشتم و بی آنکه به عنوان کتاب توجهی کنم، آن را باز کردم و چند سطری خواندم. سطرهایی که مرا به خود گرفت و نثری که بسان موجی نرم مرا بر خود نشاند. هنوز سطرهایی از آن در یادم مانده است: «با یاد گرفتن پیر می‌شوم»، «مرا خوشایندتر است که از آنان بگریزم تا آنکه از ایشان نفور باشم». کتاب را بستم و عنوان آن را خواندم: «خیال‌پروری‌ها» اثر ژان ژاک روسو، ترجمه احمد سمیعی. تفصیل این حس خوب و خوشایند را در مقاله‌ای با عنوان «نافه‌گشایی ادب» نوشتم که ابتدا در خبرنامه فرهنگستان و سپس در جشن‌نامه استاد – به دانش بزرگ و به همت بلند- به چاپ رسید. سپس در سال ۶۵ که یک ترم در دانشگاه آزاد رشت دانشجو بودم، افتخار شاگردی دست داد. بعد به دانشگاه تهران رفتم و دوباره در هیاهوی جنگ و بمباران تهران به دانشگاه گیلان آمدم و توفیق شاگردی ادامه یافت. در سال ۱۳۷۱ که افسر وظیفه بودم به دعوت استاد بعدازظهرها به دانشنامه جهان اسلام می‌رفتم و در بخش ویرایش به سرپرستی ایشان مشغول بودم. پس از اتمام دوره سربازی در پایان آبان ۱۳۷۲ به لطف و اشارت استاد در فرهنگستان زبان و ادب فارسی جذب شدم. از آن تاریخ کم و بیش در خدمت استاد بودم. رابطه کاری و شاگردی نزدیکم با استاد از خرداد ۱۳۹۰، وقتی که به گروه ادبیات معاصر فرهنگستان آمدم، نزدیک‌تر شد. چون به واسطه اشتراکات فرهنگی حرف‌های مشترک و البته دغدغه‌های مشترک داشتیم. در برخی کتاب‌هایی که به من اهدا فرمودند، نوشته‌اند که: «به همشهری…»


  آشنایی و همکاری با ایشان چه تاثیری در زندگی فرهنگی و شخصی شما گذاشت؟
تاثیر ایشان در زندگی فرهنگی من نه فقط به خاطر آموختن مباحث ویرایش و متون ادب فارسی و سبک‌شناسی و دستور و زبان‌شناسی، بلکه فراتر از اینها یعنی درک و فهم و استنباط متن را به اندازه فهم خود از ایشان آموخته‌ام. محفوظات آموزشی اقل اندیشه‌های درسی و مدرسه‌ای است؛ تامل در متن، جریان‌شناسی تاریخ ادبی، فرهنگی و اجتماعی آموزه‌های اصیل استاد بودند؛ مثلا در نقد یک اثر، بینش عمیق داشتند. نقد را فراتر از آنچه معمول جامعه فرهنگی است، می‌دانستند. نقد به تعبیر ایشان صیرفی بود ـ تعیین سره از ناسره، معارفه با اثر بود. اصلا استاد کنشگر ادبیات و فرهنگ ما بودند و کنشگری را پیشه فرهنگی خود ساخته بودند و شاگردان نیز بنا بر توانمندی خود از آن بهره می‌جستند. خستگی‌ناپذیری و شوق استاد به کار و زندگی دستمایه کار و زندگی‌ام بود. من این توفیق را داشتم که در فرهنگستان با استادان بزرگ از جمله شادروانان عبدالمحمد آیتی و اسماعیل سعادت مستقیما کار کنم و در حد بضاعت خود بیاموزم و تاثیر بپذیرم. خلاصه اینکه استاد خستگی‌ناپذیر بود و نشاط ایشان به زندگی به ما هم نشاط و زندگی می‌داد.


  بعد از سال‌ها همکاری با استاد، ایشان را چگونه انسانی توصیف می‌کنید؟ 
استاد شخصیتی ممتاز داشت. ممتاز از آن رو که فرزند روزگار و زمان خود بود. در حال زندگی می‌کرد. تازه بود، نوجو و نوآفرین بود. همیشه معتقد بود که اگر آدمی ورودی علم و اندیشه نو نداشته باشد، خروجی اندیشه تر و تازه ندارد؛ لذا این اواخر غصه می‌خورد که چشم و گوشش دیگر آن توانایی را ندارند تا عطش سیری‌ناپذیر دانستن او را سیراب کند. شخصیت بارز و آشکار ایشان کم‌سخنی بود. به قول استادش بدیع‌الزمان فروزانفر که به او در روزگار دانشجویی‌اش گفته بود «جوانک سکیت صموت» و استاد فروزانفر شیفته عمق اندیشه شاگردش شده بود.


  از دغدغه‌های فرهنگی استاد بگویید و اینکه آیا دل‌مشغولی اقتصادی هم داشتند؟
دغدغه‌های فرهنگی استاد کم نبود. فقر علمی دانشگاه‌ها او را می‌آزرد. وقتی در نامه فرهنگستان به عنوان مدیر داخلی دستیار ایشان بودم برآشفته می‌شد هنگامی که مقالات چند امضا – گاه تا چهار امضا- می‌رسید. اعم از نام استاد راهنما و داور و مشاور یا مشاوران که قریب به اتفاق از آگاهی به مقاله پیاده بودند و تنها به برکت «ارتقا» نام‌شان بر پیشانی مقاله‌ای بود که بیچاره «دانشجو» زحمت آن را کشیده بود. این مصیبت را چند باری به دستور استاد دریافته و به اطلاع‌شان رسانده بودم. وقتی که به استادان راهنما و داور و مشاور زنگ می‌زدم و سوالی از متن مقاله تحت نظرشان می‌کردم تا جواب بشنوم! اما گویی از جابلقا و جابلسا می‌پرسم! آنچه برایشان اهمیت داشت – فارغ از رتبه‌های علمی دانشگاهی- توانایی در کار بود نه صرف مدرک.
دیگر از دغدغه‌های فرهنگی استاد معضل مدیران نهادهای علمی و فرهنگی بود که یا اهلیتی نداشتند یا بدتر از آن بقایی در مدیریت و انتصاب نداشتند.
دل‌مشغولی‌های اقتصادی استاد نیز همان دل‌مشغولی‌های دیگر اهل فرهنگ بود. استاد اگرچه اهل تجمل نبود و به حداقل رضایت داشت، به حفظ شأن و کرامت آدمی و اهل فرهنگ سخت پایبند بود. از اینکه معیشت حداقلی همشهریانش به ویژه معلمان و فرهنگیان فراهم نمی‌شد، برمی‌آشفت و این استخفاف را به هیچ روی نمی‌پذیرفت.


  اگر بخواهید روایتی از یک روز از زندگی استاد بدهید، چگونه روایتی است؟ آیا ایشان هر روز به فرهنگستان می‌آمدند؟ کمی از نوع زیست ایشان بگویید.
استاد تا پیش از کرونا و شیوع آن هر روز پیش از ساعت ۷ صبح – به تقریب ۶:۴۵ – به فرهنگستان می‌آمدند و با نظم و انضباطی که داشتند، کار خود را شروع می‌کردند. در چند سال گذشته که طرح «سیر تحول ادبیات ژورنالیستی» در دستور کار بود، عمده کار استاد ویرایش مقالاتِ مربوط به طرح بود. پیش از آن هم در دوره سردبیری نامه فرهنگستان ویرایش مقالات نامه فرهنگستان ــ‌که بعضا «ویرالیف» یا ویرایش غلیظ توام با تالیف- بیشترِ ساعات اداری استاد را به خود می‌گرفت. حضور استاد در فرهنگستان تا حدود ساعت ۱۴ بود و پس از آن هم کارهای نیمه‌تمام را با خود به منزل می‌برد و فردا به تعبیر خودشان «مشق»های مرتب و منظم خود را همراه می‌آورد. در روزهای کرونا که مصادف با روزگار کم‌توانی و ضعفِ دیدِ استاد شده بود، هفته‌ای دو روز و سپس هفته‌ای یک روز می‌آمد؛ اما هیچگاه ندیدیم که استاد از کار دست بکشد. مقالات را با حروف درشت پرینت می‌گرفتیم و استاد با ذره‌بین آنها را ویرایش می‌کرد. خط لرزان و گاه ناخوانا بر حاشیه مقالات ذره‌ای از اقتدار استاد نمی‌کاست و همکاران را همچنان مقید و منضبط در کار می‌کرد.


  کمی درباره شیوه مطالعه ایشان بگویید. آیا همزمان چند کتاب می‌خواندند؟ از کتاب‌ها نت برمی‌داشتند یا در حاشیه کتاب‌ها می‌نوشتند؟
مطالعه استاد در فرهنگستان مقالاتی بود که باید به قلم ایشان ویرایش می‌شد. کتاب‌هایی هم که تازه چاپ می‌شد و به دست استاد می‌رسید از نظر می‌گذراند و آنهایی را هم که قابل‌اعتنا بودند، با دقت می‌خواندند. اما استاد عادتی هم در مطالعه داشت و آن اینکه شب‌ها پیش از خواب دو ساعتی رمان می‌خواند. استاد عاشق رمان بود و این عشق را از روزگار نوجوانی و جوانی به همراه داشت. تفصیل این علاقه را در مقاله «رمان، دنیای خیالِ عصر ما» آورده‌اند و آدم از این‌همه عشق و علاقه لذت می‌برد. در جایی از این مقاله آورده است: «از بهترین ساعات عمر من اوقاتی بود که به خواندن رمان مشغول بودم و فارغ از دنائت‌ها و دل‌مشغولی‌های بی‌قدر، در جانی آرمانی و اثیری به سر می‌بردم و شهباز خیال را در افق‌هایی گسترده و ناشناخته پرواز می‌دادم». هم نُت برمی‌داشت، هم در حاشیه کتاب قلم می‌زد. یادداشت‌های بسیاری از استاد در نُت‌برداری و خلاصه‌نویسی متون و کتاب‌ها به جا مانده است. از جمله خلاصه‌ای از کتاب بودا نوشته مایکل کریدرز با ترجمه شادروان دکتر محمدعلی حق‌شناس که استاد مستخرجی به مضمون و به عبارت از آن به دست داد و تعدادی برای استفاده همکاران و دوستان به چاپ داخلی رساند. همچنین حواشی‌ای که بر دیوان حافظ و دیگر کتاب‌ها زده‌اند.


  آیا درباره کتاب‌هایی که می‌خواندند با شما و دیگر همکاران صحبت می‌کردند؟
وسعت مطالعه استاد گسترده بود؛ اعم از داستان و رمان، تاریخ، متون ادبی و مباحث زبان‌شناسی و وزن شعر. راجع به کتاب‌هایی هم که می‌خواند با همکاران حرف می‌زد و اگر کتابی یا مقاله‌ای هم نظرشان را می‌گرفت، توصیه می‌کرد تا ما هم بخوانیم. بارها به من گفت فلان مقاله را به تعداد همکاران کپی کنید تا بخوانند و در فرصت‌هایی هم آن مقاله را از ما می‌پرسید و به نوعی امتحان‌مان می‌کرد تا یقین کند که آن را خوانده‌ایم؛ اما استاد همه‌اش کتاب نبود؛ خود را شریک غم‌ها و شادی‌های همکارانش می‌دانست. وقتی پاهای فرزند همکارمان از حرکت بازایستاد، استاد به او اجازه داد دورکاری کند و در منزل مراقب فرزندش باشد. رفتارش پدرانه بود. سوغاتی سفر برای تمام همکاران یادش نمی‌رفت. عیدها به همه عیدی می‌داد و در مراسم سوگواری همکاران شرکت می‌کرد و چه بسا سخنی در تسلای دل صاحب‌عزا ادا می‌کرد.


  یکی از دغدغه‌های استاد فوتبال بود و نقدهایی که در زمان تماشای بازی به تیم‌ها می‌کردند و اینکه این نقدها را حتی مکتوب می‌کردند. آیا این روحیه در تمام شوون دیگر زندگی‌شان هم بود؟
به نکته خوبی اشاره کردید که جنبه دیگری از شخصیت استاد است. استاد شیفته تماشای فوتبال بود و باشگاه‌ها و تیم‌های خارجی را می‌شناخت و دنبال می‌کرد و راجع به چهره‌های مطرح فوتبال خارجی اظهارنظر می‌کرد. شخصیت بعضی را متفرعن و بعضی را صمیمی می‌دانست. همین اواخر یعنی در روزهای اسفندماه یادداشتی در میان نوشته‌های‌شان – که مربوط به ایدیوم و بوم‌گویه‌ها بود- دیدم. آن را چند بار خواندم و تعجب کردم. یادداشتی تقریبا مفصل درباره بازی استقلال و ارسال توپ اشتباه از جناحین و خطاهای بازی. در پایان هم نوشته بودند: «به امید پیروزی تیم محبوب، استقلال». به استاد زنگ زدم و راجع به این یادداشت پرسیدم. با خنده‌ای شیرین از من پرسید که «نظرت راجع به تحلیلم از بازی چطور بود؟» تعجبم را اظهار کردم و دقت فنی ایشان را – که به مثابه مربی و کارشناس سنجیده فوتبال بود- ستودم. بعد به من گفت: «اگر صلاح می‌دانی برای کانال تیم استقلال ارسال کن.» من هم، به پسر همکارم – که در فوتبال دستی دارد – سپردم و او هم مطلب را فرستاد. نکته اینجاست که استاد در ۱۰۳ سالگی در ناتوانی به واسطه دررفتگی استخوان فمور از لگن و عمل جراحی، همچنان سرزندگی خود را حفظ کرده بود. ضمنا به موسیقی کلاسیک و تماشای فیلم علاقه داشت و در فرصت‌هایی، شنیدن و دیدن آنها را از دست نمی‌داد؛ خلاصه اینکه استاد یک دنیا شور و علاقه و هیجان بود.
  شیوه مدیریت ایشان در گروه چگونه بود؟ چقدر حضور ایشان در گروه باعث نظم و انضباط همکاران می‌شد؟ اگر قرار بود کسی را توبیخ یا تشویق کنند، چه می‌کردند؟
استاد مدیری منضبط و خواستار انضباطِ همکاران بود. البته آن انضباطی که محصول تربیت صحیح باشد، نه انضباطی که از سرِ ترس و دیکتاتوری حاصل می‌شود؛ منظور از تربیت صحیح یعنی دقت در کار، عشق و علاقه به کار، پرهیز از گشادبازی و هرزه‌کاری. اتّفاقاً در یکی از سرمقاله‌های نامه فرهنگستان (پژوهشگر نمونه ــ پژوهشگر هرزه‌کار  شماره مسلسل ۲۶) به اخلاق پژوهشگری اشارات دقیقی کرده است. استاد خود نمونه انضباط و تربیتِ صحیح در کار بود و تعهد کاری داشت. از همین رو می‌توان گفت که زندگی با چنین استادی نظم و کار را رونق و سامان می‌بخشید و البته آسان هم نبود. در توبیخ شیوه خاصی داشت. اگر مدارا و مماشاتش با پژوهشگری ثمر نمی‌داد به او کم‌اعتنا و بی‌اعتنا می‌شد و زمینه‌های قطع همکاری را فراهم می‌کرد. در تشویق سخاوت داشت. خاطرم هست در اِعراب‌گذاری جمله‌ای عربی، تذکری دادم. بسیار خوشش آمد و در مقام استادی و شاگردنوازی چندین بار در جمع مرا ستود. استاد وقتی مسوولیتی به کسی می‌سپرد، در واقع او را برمی‌کشید و اعتمادش را به آن شخص نمایان می‌کرد و این لطف استاد افتخاری برای آن فرد بود.


  ایشان در طول حیات‌شان تالیف‌ها و ترجمه‌های مختلفی دارند. چند عنوان کتاب منتشرنشده از ایشان وجود دارد؟
چنان‌که پیش‌تر گفتم، استاد جامعیت علمی داشت؛ این جامعیت در آثار ایشان منعکس است. کتاب‌های ایشان اعم از تالیف و به ویژه ترجمه معلوم و مشخص است و به چاپ رسیده‌اند. تاکنون سه جلد از مجموعه‌مقالات ایشان، دو جلد با عنوان گلگشت‌های ادبی و زبانی و یک جلد با عنوان خلوت فکر، با گردآوری سایه اقتصادی‌نیا چاپ شده است. جلد سوم گلگشت‌های ادبی و زبانی را هم من تهیه کرده و در بهمن‌ماه به دست انتشارات هرمس سپرده‌ام. از مجموعه‌مقالات و دیگر آثار استاد مجموعه سرمقالات، نوشته‌های مربوط به گیلان‌شناسی، نقد و معارفه، ویرایش، گفت‌وگوها و سخنرانی‌ها در زمان حیات استاد گردآوری و به انتشارات هرمس سپرده شده‌اند. همچنین داستان بادکنک گُلی، اثر لاموریس که در سال ۱۳۳۶ در مجله ستاره ایران با همکاری خانم آذر رهنما ترجمه کرده بود، به صورت کتابی مجزا به زودی از سوی انتشارات هرمس به چاپ خواهد رسید. چاپ این کتاب البته ماه‌ها پیش آماده بود که به سبب برخی نظرات و وسواس‌های استاد در طراحی اثر، تاکنون به طول انجامید. این نکته را اکنون یعنی پس از درگذشت استادم می‌توانم بگویم که ترجمه بادکنک گُلی اصلا به قلم استاد سمیعی است و خانم رهنما در انتخاب اسم اثر یعنی «بادکنک گلی» به جای «بادکنک قرمز» و برخی ملاحظات زبانی کودکان پیشنهادهای پذیرفتنی به استاد داد که سبب شد استاد نام خانم رهنما را هم کنار نام خود بیاورد؛ اما یکی، دو نکته را هم باید در آثار ویرایشی استاد بگویم. یعنی الان می‌توانم بگویم. بسیاری از آثاری که به نام دیگران به چاپ رسیده است، در واقع به قلم ایشان است. مثلا کتاب از صبا تا نیما مجموعه یادداشت‌های یحیی آرین‌پور بود و استاد این یادداشت‌ها را به صورت کتاب و چنان اثر زبده‌ای درآورد. همچنین ترجمه بل‌آمی که قلم «ویرالیفی» و «ویراترجمه‌ای» استاد است. از این نمونه‌ها البته کم نیستند. برخی مقالات مندرج در نشر دانش و نامه فرهنگستان که به نام دیگران به چاپ رسیده‌اند مدیون همان قلم «ویرالیفی» استاد است.


  از نگرانی‌های‌شان درباره کتاب‌هایی که تجدید چاپ نمی‌شدند، بگویید؟
بله، ایشان از توقف انتشار فرهنگ آثار ایرانی ـ اسلامی که سرپرستی کار بر عهده ایشان بود، بسیار ناراحت بود. چند بار هم نامه نوشتند و به دست مسوولان دادند و حتی تلاش کردند که چاپ این اثر را با ناشران دیگر ادامه دهند که به سبب مشکل تامین هزینه، کار انجام نشد و این کارشکنی در توقیف انتشار فرهنگ آثار پیوسته خاطر ایشان را آزرده می‌کرد. نگرانی ایشان که بسیار هم عمیق بود بی‌اعتنایی به کتاب و بازار نشر و اُفت شمارگان کتاب بود و این را مشکل و درد بزرگ فرهنگی روزگار ما می‌دانستند.


  اعطای نشان کوماندور به استاد سمیعی بیشتر از چه نظر مهم است؟
نشان کوماندور عالی‌ترین نشان نخل آکادمیک فرانسه است که به بزرگان فرهنگ در امر آموزش اعطا می‌شود. نشان «افسر» و «شوالیه» درجات یا کلاس دوم و سوم نخل آکادمیک هستند که افراد متعددی در ایران و جهان آن را به سبب خدمات فرهنگی دریافت کرده‌اند. اما نشان کوماندور یا «فرمانده» اولین‌بار بود که در ایران اعطا می‌شد و استاد به سبب گسترش ایجاد روابط فرهنگی با ترجمه‌های دقیق از آثار گرانسنگ زبان فرانسه این نشان عالی‌را دریافت کرد. اعطای این نشان در جهان نیز نادر است. دریافت این نشان در استاد اثری درخور داشت از اینکه دولت فرهنگی بزرگی مثل فرانسه قدردان زحمات فرهنگی او هستند. در واقع پیوند استاد با زبان و ادبیات فرانسه که از روزگار نوجوانی او شکل گرفته با این نشان در روزگار پیری به کمال رسید و این درخت دوستی تناور، شکوفا و ثمربخش شد درختی که ریشه‌هایش و شاخسارش در خاک و آسمان دو کشور تنیده و بالیده است و میوه داد.
  آیا ایشان آرزویی داشتند که هنوز محقق نشده باشد؟
پاسخ به این سوال دشوار است؛ آدمی فرزند آرزو و آرزو،زاده آدمی است. آرزو اگر نباشد حیات ممکن نیست. از آنجا که استاد زندگی را دوست داشت و همیشه سرزنده بود بنابراین  می‌توان گفت که آرزوهای او هم بسیار بود. اما جنس آرزوهای او یقینا پختگی و کمال داشت. در این سال‌های رنجوری که دو چشم و دو گوشش بیمار شده بود آرزوی سلامتی می‌کرد که چشمانش قوت خواندن بگیرند. گاهی به طنز می‌گفت: «نشنیدن خیلی آزاردهنده نیست بلکه در بسیاری جاها خوب است و سبب می‌شود آدمی حرف‌های بی‌ربط را نشنود». از همین رو در برخی جاها به عمد سمعکش را نمی‌زد که دعوت اجباری را فقط حاضر باشد. حرف‌های «صد من یک غاز» را به سنگینی گوش می‌سپرد اما آرزوی بزرگ استاد سمیعی سعادتِ مردمش بود، ثبات در معیشت و انضباط فرهنگی کشور.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  رضاشاه میوه‌چین مشروطه

گفت‌وگو با فرهنگ رجایی

  آموزش تفکر نقاد باید از دبستان شروع شود

گفت‌وگو با هادی صمدی درباره شبه‌علم و مصادیق آن

  مخاطرات اندیشه‌ی یک فیلسوف

گفت‌وگو با البرز حیدرپور

  «کودکی که فروخته شد» و زخم چرکین برده‌داری

گفت‌وگو با اسماعیل یوردشاهیان اورمیا

  معنویت‌های نوظهور و کافرکیشی مدرن از کجا آمده‌اند؟

نهادهای رسمی دین نتوانستند به دغدغه‌های انسان مدرن پاسخ دهند.