گفتوگو با امیر مازیار
هممیهن: امیر مازیار، استاد دانشکده علوم نظری و مطالعات عالی هنر دانشگاه تهران روز سهشنبه ۱۹بهمن در اینستاگرامش نامه تعلیقش را که بهامضای رئیس دانشگاه هنررسیده، منتشر کرد. بنابر این حکم، او «از کلیه ساحتهای آموزشی و پژوهشی تا زمان رسیدگی در مراکز ذیصلاح، محروم» شده است. روندی که به نظر میرسد خبر از موج تازهای از برخورد با دانشگاهیان میدهد و موجب نگرانیهای تازهای در میان اساتید دانشگاهی شده که در صورت تشدید و تداوم میتواند خود دانشگاه را در وضعیت تعلیق قرار داده و با بحرانهای تازهای مواجه کند. امیر مازیار معتقد است که دانشگاه بهمثابه حلقه وصل میان دولت و مردم میتواند نقش میانجیگری بین آنها را به عهده بگیرد و اعتراضها را به عقلانیت گره بزند. برای آشنایی بیشتر با دیدگاههای او این مصاحبه را بخوانید.
مسئله این است که ما چه نگاهی به دانشگاه داریم و آن را دارای چه نقشی میدانیم. متاسفانه آنچه از سوی حاکمان درباره دانشگاهها بهرسمیت شناخته نشده مشارکت فعال دانشگاه در برنامههای حکمرانی و برنامهسازی و سیاستسازی است. اینکه یکی از وظایف دانشگاه، نظارت، نقد و اندیشهورزی در حوزه حکمرانی است. اندیشه هم یک عرصه پرمخاطره است. هر وقت در حوزه اندیشه به قالبها، شیوهها و دستورالعملها ارجاع میشود، اندیشه کشته میشود و رشد نمیکند. ظاهرا تصویری که از دانشگاه در نظام حکمرانی ما وجود دارد این است که دانشگاه حداکثر باید تکنسین تربیت کند. اینطور فکر میکنند که ما برنامهها و استراتژیهای روشنی داریم که بیعیب و نقص هستند و دانشگاهها باید آنها را در جامعه تزریق کنند یا حداکثر راهکاری عملی برای اجرایی شدن آنها ارائه دهند. درحالیکه وظیفه دانشگاه این است که اتفاقا آن کلان سیاستها و تصمیمها را مورد ارزیابی و نقد قرار دهد و بر آنها نظارت و قضاوت کند. باید این واقعیت را بپذیریم که بدون نقد و اعتراض، جامعه میمیرد، سیاست میمیرد و نمیتوان به سمت ترقی و تعالی حرکت کرد. اتفاقات اخیر خود مصداقی از بیتوجهی سیاستمداران به هشدارهای دانشگاهیان بوده که قبلا درباره پیدایش این بحران هشدار داده بودند اما کسی صدای آنها را نشنید. وقتی صدای دانشگاهیان و پژوهشگران شنیده نشود به فریاد در کوچه و خیابان تبدیل خواهد شد. خب حالا که این اتفاق افتاد به جای اینکه به دانشگاه و دانشگاهیان به مثابه نخبگان جامعه نگریسته شود که میتوانند به درک این بحران و حل آن کمک کنند، باز هم صدای آنها شنیده نمیشود. وقتی تحمل شنیدن صدای نقد و هشدار دانشگاه نباشد چطور میتوان صدای مردم را شنید؟ وقتی به دانشگاهیان اعتماد نمیکنیم آنوقت ممکن است متولیان حل مشکل از جامعه خارج شوند و به فضای بیرون از کشور سوق پیدا کنند که آنوقت دیگر کسی نمیتواند تصمیم بگیرد که این جریان به کجا خواهد رفت. ما دانشگاه را به مثابه دستگاهی ناظر و نقاد و اندیشه گذار جامعه با دستورالعملهای تنگنظرانه مثل تعلیق و اخراج و بازنشستگی اساتید خاموش میکنیم و اجازه میدهیم اندیشههایی که معلوم نیست خاستگاه آن کجاست و چقدر نقادی شدند و چه چیزی دارد آنها را هدایت میکند به صدای نقاد جامعه تبدیل شوند.
اساسا درد همین است که برای فکر و اندیشه دانشگاهی، مرجعیت و اعتباری قائل نیستیم و یک حلقه پنهان تصمیمسازی و اندیشهورزی وجود دارد که اتفاقا حاصل اندیشه خود را در جامعه در معرض دید قرار نمیدهد و فکر میکند این تصمیمسازی یک جا گرفته میشود و بقیه خصوصا اندیشمندان علوم انسانی باید تابع این اندیشهورزی باشند نه سهیم و شریک در آن. این همراه شده با این دیدگاه بهویژه در علوم انسانی که علمی که در دانشگاهها وجود دارد یک علم غربی است که نظام سلطه آن را تولید میکند که نباید به آن تن دهیم. به فرض اینکه این نگاه درست باشد، خب آن علم بدیل که قرار است جایگزین این علوم غربی باشد در کجا دارد تولید میشود که به آن رجوع شود؟ ما این علم بدیل را در فضای عمومی و حتی در محیط دانشگاهی نمیبینیم اما همین نگاه و باور به این علم بدیل که پنهان است انگار دارد جامعه را هدایت میکند. وقتی ما اندیشه دانشگاهی را بیریشه فرض کنیم و مشکوک بدانیم و دانشگاهیان را صرفا سیاهیلشکر برنامهها و تصمیمات از پیش تعیین شده بدانیم، نهاد دانش و اندیشهورزی را عملا خنثی و عقیم کردهایم. خب وقتی دانشگاهیان از وضعیت نخبگانی و مرجع فکری جامعه بودن ساقط میشوند، آنگاه مراجع فکری جعلی مثل سلبریتیها و ستارههای هنری و ورزشی که البته جایگاه و نقش و احترام و اعتبار خودشان را دارند به مراجع فکری جامعه تبدیل میشوند.
دقیقا این رویکردهای متناقضی که اشاره کردید در رشتههای علوم انسانی و هنر پررنگتر است. از یک طرف مسئله کرسیهای آزاداندیشی بهویژه در علوم انسانی مطرح میشود و در واقع از دانشگاه انتظار میرود که ایدهسازی و نظریهپردازی کند و حتی در برنامههای وزارت علوم آمده که رابطه جامعه و دانشگاه را باید تقویت کرد اما وقتی استاد میخواهد در جامعه حضور پیدا کند و نسبت به رخدادهای جامعه واکنش نشان دهد، حرف بزند و موضعگیری کند با او برخورد میشود. مثلا دانشجو یا استاد حقوق ما باید نسبت به عملکرد قوه قضائیه از منظر علمی و تخصصی واکنش نشان دهد و آن را تجزیه و تحلیل کند یا دانشکده علوم سیاسی و روابط بینالملل ما باید وزارت خارجه و سیاستهایش را زیر نظر بگیرد و ارزیابی کند. این مصداق حضور دانشگاه در جامعه است اما در عمل حتی تحمل نقد یا واکنش یک استاد دانشگاه نسبت به رخدادی در جامعه را ندارند. آنهم واکنشی که به مدنیترین و قانونیترین شکل نقد و اعتراض صورت گرفته است. نمونهاش واکنشهای دکتر محسن برهانی درباره احکام اعدام بود که از منظر علم حقوق و فقه ایراداتی را مطرح کرده بود، اما آن را برنتابیدند. متاسفانه برخی مفاهیم در جامعه ما بد جا افتاده است. از جمله مفاهیم انتقاد و اعتراض. با اضافه کردن صفاتی ارزشگذارانه مثل انتقاد سازنده یا منصفانه که شاخصهای این انصاف و عدالت را هم خودشان تعیین میکنند، نوعی دوگانگی تصنعی و مجال حذف و طرد پیدا میکنند و آنگاه هرگونه انتقاد یا اعتراضی را به این بهانه که منصفانه یا سازنده نیست، حذف میکنند. درحالیکه درست یا غلط بودن یک نقد یا اعتراض را نهادها یا افرادی که مورد نقد یا اعتراض قرار میگیرند، نمیتوانند و نباید تعیین کنند. برای همین اساسا نقد و اعتراض را به غلط و درست تقسیم نمیکنند تا بعد بگویند نقدهای درست را باید مطرح کرد و جلوی نقدهای نادرست یا غیرمنصفانه را باید گرفت. آزادی بیان اساسا یعنی آزادی بیان حرفهای نادرست. چون مسئله در اینجا این است که درست یا نادرست را چه کسی میخواهد تعیین کند؟ عدهای فکر میکنند صرفا حرفهای خودشان درست است و حرفهای رقبا نادرست. صدمه این رویکرد هم در نهایت به خود صاحب قدرت میرسد، چون معایب و نقضهای خود را نمیبیند. نقد و اعتراض از نان شب برای قدرت واجبتر است. چون نقد صاحب قدرت به شکوفایی خودش کمک میکند. کمک میکند تا در مسیر درستتری حرکت کند.
بله. متاسفانه این مفاهیم ارزشی مانند درست یا نادرست یا منصفانه و سازنده و نظایر اینها به دلیل تفسیرپذیر بودن ممکن است در معرض سوءاستفاده قرار بگیرد. به همین دلیل در حوزه فلسفه سیاسی بیشترین دقت را به کار میبرند تا قیدهای تفسیرپذیر را از واژههایی مثل نقد و آزادی بیان و مفاهیمی از این دست حذف کنند یا کاهش دهند تا مانع از گفتوگوی آزاد در جامعه شود. آزادی بیان تزیین و ویترین نیست که بگوییم برای یک ساختار سیاسی پرستیژ محسوب میشود. آزادی بیان امری فانتزی نیست، امری واجب برای ارتقا جامعه است. با آزادی بیان نمیتوان برخورد سلبی و قهری داشت.
اتفاقا به همین دلیل من به جامعه دانشگاهی هم انتقاد دارم که در اتفاقات اخیر به اندازه کافی واکنش نشان ندادند. دانشگاه جایی است که در شرایط بحرانی و آشفته، میتواند توازن و اعتدال و عقلانیت را به جامعه برگرداند. یکی از کارکردهای دانشگاه و اساسا علم، پیشبینی و پیشگیری از بحرانهاست و اینکه بهترین راهکار عقلانی را برای هر پیشامدی عرضه کند. هیچ مسئله و بحران اجتماعیای وجود ندارد که ما در دانش و علوم انسانی، راهکاری برای حل آن نداشته باشیم. اما وقتی دانشگاه را در حل بحرانها مشارکت نمیدهیم و به آن اعتماد نداریم و از امکان اندیشهورزی و ایدهپردازی در آن جلوگیری میکنیم خود دانشگاه به بخشی از همین بحران تبدیل میشود. به عبارتی دیگر جایی که میتواند به حل بحران کمک کند، خود به یک مشکل در وضعیت بحرانی تبدیل میشود. حضور اثربخش دانشگاه در جامعه، بیمهکننده جامعه است که مانع از آن میشود که مسیر جامعه و تاریخ دچار افراط و تفریط شود. دانشگاه حلقه وصل نظام سیاسی و مردم است و هر آسیبی به این حلقه برای هر دوسوی دولت و ملت آسیب زننده است. دانشگاه بین آنها تعادل و تعامل برقرار میکند تا توازن جامعه حفظ شود. اساسا دانشگاه نهادی است که باید میزان سنجه عقلانیت جامعه قرار بگیرد. این دانشگاهاست که میتواند تندرویها در هر ساحتی را تعدیل کند، نه آنکه خود آماج تندرویها قرار گیرد.
ما در جامعه دائم فریاد میزنیم که به تولید علم نیاز داریم و باید دانش جدید تولید کنیم ولی به اقتضات این تولید علم آگاه نیستیم. علم کی رشد میکند؟ وقتی با یک مسئله زنده و واقعی روبهرو باشد. مسئله زندگی و واقعی کجا وجود دارد؟ در جامعه. در جامعهای که من اینک دارم زندگی میکنم. ما یا باید بگوییم که دانشگاه خودش را با مسائل جامعه اصلا درگیر نکند که معنایش این است یک جایی باشد که همان علوم متعارف که در کتابها هستند را به دانشجویان بیاموزد که حداکثر یک دانش تاریخ علمی یا تکنسین درست میکند و هیچگاه به مرحله و مرتبه اندیشهورزی و تولید علم (صرفنظر از مناقشه در خود این اصطلاح) نمی رسد. یا اینکه نه دانشگاه باید وارد مسائل روز جامعه شود و ازطریق مواجهه با واقعیت، تمام دانستههای خود را عرضه کند و در حل مسائل جامعه بهکار ببرد. ما اگر چنین اجازهای به دانشگاه ندهیم قطعا به تولید علم و دانش جدید نمیرسیم و دانشگاه پویایی و کارایی خود را از دست میدهد. دانشگاه فقط محل انتقال تجربهها و اطلاعات پیشینیان نیست بلکه باید در مواجهه با جامعه و مسائل آن راهحل ارائه کند. برای اینکار قطعا انسان دانشگاهی باید هم پرسشگر باشد، هم کنشگر. اما ظاهر چنین ارادهای برای دانشگاهها که زایشگر علم و راهبرد باشد در عمل وجود ندارد. این اصلا به مسئله روشنفکری ربطی ندارد. اینکه چطور فعالیتهایمان را در عرصه عمومی تعریف کنیم و کنش روشنفکرانه داشته باشیم یک مسئله دیگر است، اما این مسئله درباره زنده بودن علم و دانشگاه در جامعه است. اینکه چطور میتوان دانشگاه را به نهاد تولید علم تبدیل کرد بهطوریکه در نسبت با واقعیتهای جامعه بتواند دانش و آگاهی تولید و به امکان زیست بهتر کمک کند.
دقیقا. اتفاقا خطری که در انتظار از کارکردهای دانشگاه وجود دارد تعریف آن به صرف امر سیاسی است. مسئله صرفا نسبت ناکارآمد یا معیوب بین سیاست و دانشگاه نیست، بلکه مسئله پیوند اثربخش بین دانشگاه و زندگی است که سیاست هم در درون آن یعنی در پروبلماتیک زندگی معنا میشود. ضمن اینکه بحث من اکنون بر سر این است که روحیه علمی، پرسشگرانه و پژوهشی در دانشگاهها در حال اضمحلال است و این دانشگاه را از درون تهی و به نهادی بیخاصیت تبدیل میکند که درنهایت حیات اجتماعی ما را تهدید خواهد کرد.
به هر حال یک فرد دانشگاهی پیش از آکادمیک بودن یک انسان و یک شهروند است که نسبت به مسائل عمومی جامعه خود ازجمله یک امر یا رخداد سیاسی دغدغه دارد یا واکنش نشان میدهد. اساسا شهروند کسی است که نسبت به سرنوشت عمومی جامعهای که در آن زیست میکند و سرنوشت فردی خودش به آن گره خورده، احساس مسئولیت کند. بهعنوان شهروند از حقوقی برخوردار است که باید آنها را مطالبه کند و پای آن بایستد. حتی نسبت به حقوق دیگر شهروندان حتی اگر همفکر و همسو با ما نباشند حساسیت نشان دهد. حرفه و هویت شغلی یا منزلت اجتماعی هیچ کسی، شهروندی او را ساقط نمیکند. اتفاقا اقشاری مثل اساتید دانشگاه یا نویسندگان و روزنامهنگاران به اعتبار تریبونی که دارند و نسبت به یک شهروند معمولی بیشتر دیده و شنیده میشوند، مسئولیت اجتماعی بیشتری هم دارند. با این حال انسان دانشگاهی به میانجی کار پژوهشی، نظری و علمیای که انجام میدهد هم به نوعی کنشگری دست میزند. چون محصول شغلش درنهایت ایجاد آگاهی و تولید و توزیع علم و دانش است. از سوی دیگر سلطه یا نابرابری در جوامع امروزی وجوه آشکار و پنهان دارند. وجوه آشکار آن را اغلب مردم میبینند و میفهمند اما این انسان دانشگاهی و صاحباندیشه است که آن وجوه پنهان را درک و کشف میکند و درباره آنها دست به روشنگری میزند. به عبارت دیگر این انسان دانشگاهی یا متفکر است که سویههای هژمونیک سلطه، بیعدالتی و نابرابری را فهمپذیر و روایت میکند. از این منظر مسئولیت یا کنشگری اجتماعی او نسبت به شهروندان عادی از دامنه و عمق بیشتری برخوردار است و به همین دلیل هم مسئولیت اجتماعی او نسبت به جامعهاش بیشتر است. درواقع اینجاست که جایگاه یک انسان دانشگاهی یا اندیشمند، ضرورت خود را آشکار میکند. جایی که او دست به افشاگری ظلمهای پنهان میزند. حتی آن کسی هم که دارد ظلم میکند ممکن است متوجه آن نباشد یا حتی گمان کند عادلانه رفتار میکند اما وقتی لایههای درونیتر و پنهان و زیرساختی او را میشکافید، متوجه میشود که مثلا در آنجا عملکرد بدی داشته یا ظلمی روا داشته است. این وظیفه دانشگاهیان و متفکران است که روابط پنهان سلطه و نابرابری را شجاعانه آشکار کنند. این همان چیزی است که بهویژه از یک فعال دانشگاهی در حوزه علوم انسانی انتظار میرود.
البته تمام قصه این نیست. در مقابل ما شاهد رشد و گسترش مطالعات میانرشتهای بهویژه در دپارتمانهای علوم انسانی و هنر هستیم که از پیوند و ترکیب و گفتوگوی چند دانش مختلف شکل گرفته و دست به تولید ایده یا گفتمانسازی میزند. به عبارت دیگر ما شاهد تولید دانشها و گفتمانهایی هستیم که برساخته دانشهای گوناگون است. مثلا رشته جامعهشناسی پزشکی ترکیبی از علوم انسانی و تجربی است. درواقع شما امروز در درون گفتمانهای علمی هم نمیتوانید صرفا در حیطه تخصصی خودتان کار کنید و به حوزههای دیگر کاری نداشته باشید. یک جامعهشناس نمیتواند به تاریخ و ادبیات بیاعتنا باشد یا یک پژوهشگر فلسفه نمیتواند به علوم سیاسی یا اقتصاد توجهی نکند؛ همچنان که یک اقتصاددان نمیتواند بیتفاوت به فلسفه یا تاریخ باشد. امروز شاهد نوعی درهم تنیدگی دانش هستیم که بهویژه خود را در نسبت با قدرت و مناسبات آن صورتبندی میکند. نظریه میشل فوکو درباره نسبت بین قدرت و دانش نشان میدهد که دیگر نمیتوان به تخصصگرایی در علم باور داشت و رابطه خود را با سیاست، قدرت و جامعه نسنجید. گفتمانهای قدرت خودشان را همهجا بازتولید و تکثیر میکنند و قدرت صرفا در عرصه سیاست عمومی تجلی نمیکند. آن سلطه پنهان و هژمونیکی که به آن اشاره کردم و وظیفه متفکران و دانشگاهیان است تا به روایت و افشاگری آن بپردازند، دقیقا برساخته از همین موقعیت درهم تنیده دانش و قدرت است.
من فکر میکنم در لحظه خطیری در تاریخ خود هستیم و در این لحظه همه اجزای جامعه باید یک تصمیم خیلی شجاعانه بگیرند برای اینکه ایران بماند. برای اینکه اندیشههای تجزیهگرایانه یا سرکوبگرانهای که هست، اتفاق نیفتد و ساختار سیاسی هم باید این تصمیم شجاعانه را بگیرد که به مردم قدرت دهد، نه اینکه بر آنها اعمال قدرت کند. هر ساختار سیاسی برای قدرتمند شدن، باید به مردم خود قدرت ببخشد و این یعنی حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خود را محقق کند. الان وقت مسئولیتشناسی شجاعانه است هم از سوی دولت، هم از سوی ملت که فصل مشترک آن خود ایران است. تصمیمی که کمک کند تا مشکلات و مسائل ایران در درون خود ایران حل شود و یکی از تمهیدات آن، اعتماد و اعتباربخشی به دانشگاههاست، نه برخورد سلبی و قهری با آن. برخورد با دانشجویان و اساتید، سیاست شکستخوردهای است و نباید این تجربه شکستخورده تاریخی را تکرار کرد. وقتی دانشگاه را به سکوت واداریم، صدای اعتراض به فریاد تبدیل میشود و با خطر خشونت و آشوب مواجه میشود. دانشگاهها میتوانند اعتراضها را به کنشی عقلانی تبدیل کرده و هزینه تغییر و تحولات اجتماعی را کاهش دهند. من امروز بیشتر از دانشجویان، از اساتید دانشگاه انتظار کنشگری دارم تا نقش دانشگاه در حل بحران کنونی به نقشی راهگشا و سازنده تبدیل شود. اگر قرار است اعتراضها و انتقادها به سمت عقلانیت سوق پیدا کند و از آسیبها در امان بماند، با تامین استقلال و آزادی دانشگاه و مدد جستن از آن در بیان درد و شیوههای درمان آن ممکن میشود. حذف و تعلیق و اخراج اساتید و دانشجویان راه حل نیست، بنبست است. امروز که در جامعه ما به دلایل مختلف گروهها و احزاب سیاسی اعتبار و کارکرد خود را از دست دادهاند این دانشگاه و دانشگاهیان هستند که میتوانند مطالبات مردم را به شکل عقلانی نمایندگی کنند و صدای آنها باشند. الان زمانی است که دانشگاه میتواند بین دولت و ملت میانداری و میانجیگری کند. اکنون زمان شنیدن صدای دانشگاه است، نه سکوت آن یا به سکوت واداشتن آن.
گفتوگو با فرهنگ رجایی
گفتوگو با هادی صمدی درباره شبهعلم و مصادیق آن
گفتوگو با البرز حیدرپور
گفتوگو با اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
نهادهای رسمی دین نتوانستند به دغدغههای انسان مدرن پاسخ دهند.