گفتوگو با موسی اکرمی استاد فلسفهای که بازنشستگیاش را اخراج میداند.
هممیهن: موج برخورد با اساتید دانشگاه در دوره اول ریاستجمهوری محمود احمدینژاد کلید خورد و در سالهای پس از آن بسیاری از استادان صاحبنام به دلایل نامعلوم مجبور به ترک کرسیهای دانشگاه شدند. سال گذشته با ممنوعازخروج شدن سعید مدنی، جامعهشناس و اخراج بیژن عبدالکریمی، استاد فلسفه از دانشگاه آزاد، آتش زیر خاکستر اخراجها دوباره شعلهور شد. حالا بار دیگر شاهد موج تازهای از تعلیق یا اخراج و بازنشستگیهای اجباری هستیم. دکتر موسی اکرمی، استاد تمام دانشگاه در گروه فلسفه علم دانشگاه آزاد واحد علوم و تحقیقات تهران ازجمله اساتیدی بود که مشمول بازنشستگی اجباری و پیش از موعد شد. با دکتر اکرمی درباره دلایل این اتفاق، بحران در دانشگاه و مواجهه دانشگاهها با بحرانها به گفتوگو نشستیم که در ادامه میخوانید.
در اواخر شهریور ماه سال گذشته من شنیدم که ارادهای در حوزۀ ریاست دانشگاه آزاد اسلامی وجود دارد که تعدادی از استادان از جمله خود من را از دانشگاه اخراج کنند، بهطوریکه ادارهٔ جذب اعضای هیئت علمی و حوزۀ ریاست دانشگاه بهشدت در پی تحقق چنین امری است. کسانی از مسئولان واحد علوم و تحقیقات دستکم در مورد من و عدهای دیگر توصیه کرده بودند که این کار را نکنند زیرا هزینهبر است و بعضی از استادان از جایگاه علمی و محبوبیت بالایی برخوردارند. هرچند در آن مقطع اخراج ما عملیاتی نشد و آنکه در جلوی ویترین سردمدار «پاکسازی» بود ناگزیر شد از دانشگاه برود با این همه معلوم شد همچنان آن اراده در کار است و مقامات ذیربط در پی یافتن بهانه برای بیرون راندن استادانی هستند که با خط و ربط فکری آنها همراهی ندارند.
چه فعالیت سیاسیای؟! من هیچگونه کنشگری سیاسی، تشکیلاتی یا تندورانهای ندارم. دلیل یا علت این بازنشستگی تفکرات من دربارۀ پارهای مسائل سیاسی، بهویژه نقدهایم به شرایط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و دانشگاهی در چارچوب آرمانهای انقلاب ۱۳۵۷ حول محورهای استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی بوده و بهویژه از سال ۱۳۹۷ نسبت به بروز بحران فراگیر هشدار داده و به سهم حداقلی آن را آسیبشناسی کرده و راهحل ارائه دادهام. اندیشههای من در کتابها و مقالهها و سخنرانیها و مصاحبهها آشکارند. واحد علوم و تحقیقات در استخدام استقبال بسیار خوبی از من داشت و مرا بهسرعت با این نظر یکی از مقامات استخدام کرد که مایۀ خیرات بسیار برای دانشگاه خواهم بود. من استاد تمام رسمی-قطعی دانشگاه هستم، حتی در حد استاد ممتاز، با مقامهایی چون استادی نمونه و پژوهشگری برگزیده. چهل و چند کتاب و صدها مقاله از من منتشر شده. دکتری دو رشتۀ فلسفه علم و فلسفۀ هنر را در واحد علوم تحقیقات تأسیس کردهام که اولی برای نخستینبار در سطح ایران انجام شده. سردبیر مجلۀ علمی-پژوهشی بودهام. عضو هیئت تحریریه چندین مجلۀ ملی و مجله بسیار معتبر بینالمللی هستم. در همایشهای بینالمللی بسیار از سوی دانشگاه شرکت کردهام یا دعوت شدهام. ۴۴ درس تخصصی در سطح کارشناسی ارشد و دکتری عرضه کردهام که یک رکورد جهانی است. در طول سالهای تدریسم بیشترین رضایت دانشجویان دانشکده را جلب کردهام. قرار بود درترم دوم سه درس تخصصی جدید داشته باشم. هرچند ما از چند دقیقۀ بعد خبر نداریم، ولی اگر زنده باشم از توان جسمی و ذهنی بسیار بالایی برای تدریس و پژوهش برخوردارم. ولی آن ارادۀ غیرآکادمیک منافع دانشگاه و منافع راستین کشور و حقالناس برایش مهم نبوده برنامۀ خودش را دنبال کرده و این ضربه را به دانشگاه و دانشجویان و من زدهاند.
بله. ظاهراً انتشار «بیانیه جمعی از اساتید و مدرسین دانشگاه در محکومیت بازداشت دانشجویان و ضرورت آزادی هرچه سریعتر آنها» در اوایل مهرماه امسال عزم تصمیمگیران را جزم کرد. آن بیانیه با امضای ۱۱۴۵ عضو هیئت علمی منتشر شد که تقریباً تنها ۷۸ تن از آنان عضو دانشگاه آزاد و شش تن عضو واحد علوم و تحقیقات بودند. نخست پیغام فرستادند که امضایم را پس بگیرم. سپس احضار شدم تا کتباً و با ذکر دلیل امضای خود را تأیید کنم. پس از آن آشکار بود که روند بازنشستهسازی آغاز شده است. در ۳۰ آذر طی نامۀ محرمانه به دانشکده اعلام شد که از اول بهمنماه بازنشسته هستم درحالیکه اولاً ترم معمولاً تا ۱۵ بهمن طول میکشد، ثانیاً سابقۀ کار من در دانشگاه بهتازگی از ۱۹ سال گذشته است و ثالثاً به من فرصت دفاع و آماده شدن برای طی مراحل بعدی داده نشد. پس از اعتراض من به یک دستورالعمل مصوب شورای معاونان استناد شد که تاریخ ۱۹ دیماه را داشت و به امضای «مشاور و رئیس مرکز حوزۀ ریاست و روابط عمومی و هماهنگی استانها رسیده بود که در آن بهطور غیرقانونی سن بازنشستگی استاد تمام به ۶۵ سال تقلیل داده شده بود. بهرغم اعتراض مقامات مسئول در سطح دانشکده و رایزنی همکاران نزدیک به حوزۀ ریاست تجدیدنظری در این تصمیم صورت نگرفت.»
در آییننامۀ فعلی سن بازنشستگی استاد تمام ۷۰ سال است. اگر در حد استاد ممتاز باشد با رضایت دانشکده میتواند تا ۷۳سالگی ادامه دهد. اگر دانشگاه مشمول قانون مدیریت خدمات کشوری باشد و سابقۀ کار استاد، مانند سابقۀ کار من، حدود ۲۰ سال باشد میتواند تا ۷۵ سالگی کار کند. متأسفانه اساسنامۀ دانشگاه آزاد مصوب مجلس نیست. بنابراین استادان آن مشمول این قانون نیستند. ولی مطابق بند ح مادۀ ۱۲ و مادۀ ۱۹ این اساسنامه اولاً دانشگاه از آییننامۀ استخدامی هیئت علمی دانشگاهها پیروی میکند، ثانیاً هیچ مقامی بهجز هیئت امنا حق تغییر در مادۀ ۱۹ را ندارد درحالیکه حوزۀ ریاست دانشگاه به مصوبۀ شورای معاونان برای تقلیل سن بازنشستگی استناد کرده که وجاهت قانونی ندارد. من به هیئت امنا نامه نوشتم و این نکات را مطرح کردم. متأسفانه هیئت امنا فعالانه برخورد نکرد. در همین جا از هیئت امنا و همۀ مسئولان دلسوز کشور و دانشگاه تقاضا دارم یک بار برای همیشه اساسنامۀ دانشگاه را به تصویب مجلس برسانند تا استادان و کارکنان دانشگاه آزاد مشمول مواد ذیربط قانون مدیریت خدمات کشوری و قانون کار شوند و در معرض انواع ظلمها نباشند. متأسفانه چند سالی است که برخلاف حداقلهای ضوابط دموکراتیک و توجه به منافع آکادمیک و دور از هرگونه شفافیت نگرشهای سیاسی و ایدئولوژیک باعث شدهاند افرادی ناوابسته به دانشگاه آزاد بر آن سلطه یابند و در فضایی غیرآکادمیک و ایدئولوژیک اجحافهایی در حق استادان و کارکنان و دانشجویان صورت گیرد.
در یک نگاه کلی میتوان این تحلیلها را تایید کرد اما آن را مشروط میکنم به برخی نکاتی که میخواهم مطرح کنم. بله. زمان تاسیس دانشگاه و آموزش عالی را اگر از خواست عباس میرزا بگیریم، غرض این بود که یک عدهای تربیت شوند تا در خدمت ارتش قرار بگیرند. بعد آرامآرام رشتههای پزشکی و کشاورزی یا حقوق و سیاست مطرح شد که منتهی شد به تاسیس دارالفنون و مدرسههای فلاحت، طب و سیاست و تاسیس دانشگاه تهران و راهاندازی انواع رشتههای مهندسی و علوم طبیعی و علوم انسانی. در کل حاکمیت قصد داشت از بالا نهادی علمی برای تربیت متخصصان مورد نیاز فراهم کند. این رویکرد هم دستاوردهای مثبت داشت و هم منفی. آنجا که دانشگاه در خدمت تربیت متخصص برای نوسازی کشور است جنبه مثبت آن است. آنجا که نهاد قدرت استقلال نسبی دانشگاه را برنمیتابد و نمیپذیرد که دانشگاه فقط قرار نیست متخصص تربیت کند بلکه دانشگاه محفل رشد تفکر و نقد هم هست، جنبه منفی آن است. اگر به عقبتر برویم باید به افلاطون یا ارسطو برگردیم. آنها نخستین کسانی بودند که آکادمی و لوکیوم درست کردند. قرار بوده یکسری افرادی را تربیت کنند برای فرمانروایی و ادارۀ کشور. مطمئناً آنان مرتبهای از نقد و آزاداندیشی را پذیرفته بودند. قاعدتاً نهادهای موفق آموزشی در دیگر کشورها، از جمله در چین یا در ایران پیشااسلامی و پسااسلامی اینگونه بودهاند. در دوران پیش از رنسانس و در آستانۀ رنسانس و دوران جدید اروپا هم پیدایش دانشگاهها بر ضرورت هم برای تربیت متخصص بوده است هم برای روشنگری در سطوح کلان معرفتی. مثلاً دانشگاه کمبریج شعارش روشنگری و دستیابی به شناخت ارزشمند بوده است. در روند مدرنیته و مدرنسازی اروپا اهمیتمحوری دانشگاه به رسمیت شناخته شد و ایده یا فلسفۀ دانشگاه به آموزهای مهم در محافل تصمیمگیری و مبارزان فکری تبدیل شد. کانت در کتاب «کشمکش دانشکدهها» عقل و فلسفه را محوریت میدهد و دانشکدۀ فلسفه را در برابر دانشکدههای برآورندۀ نیازهای روزمرۀ جامعه قرار داده و برای فلسفه نقش مداخلهگرانهای در ساخت جامعه قائل است. در واقع کانت دانشکدۀ فلسفه را نهادی برای راهبری جامعه و نظارت بر آن جامعه میداند. توجه کانت بر خودآیینی انسان مدرن به نوعی درباره کارکردهای دانشگاه و رشتههای فلسفه و علوم انسانی خاص کاربست پیدا میکند و از آن پس خودآیینی و استقلال دانشگاه تقریباً به اصل اول فلسفۀ دانشگاه تبدیل میشود. پس از نظر کانت و هومبولت و بنتام و مارکس و آینشتاین و بسا کسان دیگر دانشگاه حق تعیین سرنوشت خودش را دارد. بنتام متاثر از همین نگرش است که شرط استقلال دانشگاه را در آزادی و سکولاریسم میداند که تابع هیچ قدرتی، اعم از قدرت کلیسا یا دولت نباشد. او در برابر کمبریج و آکسفورد که تحت تاثیر نهاد کلیسا پدید آمدهاند به تأسیس یو.سی.ال میپردازد تا آموزش و پژوهش در آزادی و سکولاریسم کامل صورت گیرند. دانشگاه مدرن ایران هم از همان سال در کنار وظایف آموزشی درگیر فعالیتهای سیاسی و کنشگری اجتماعی دانشجویان و استادان هم میشود. تعدادی از پایاننامههای اولیه تحت تاثیر مسائل و دغدغههای سیاسی و اجتماعی روز هستند و بهنوعی در جهت بسط مدرنیته با خوانش سوسیالیستی یا لیبرالیستی و ملی در ایران نوشته شدهاند. با این حال در دورههای پهلوی اول و پهلوی دوم قدرت نمیتوانست در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی دانشگاهها تجاوز از یک حد خاص را تحمل کند. از منظر خاستگاه طبقاتی هم که به نهاد دانشگاه نگاه کنیم اغلب فرزندان طبقۀ مرفه و طبقه متوسط در آن حضور داشتند. فرزندان طبقهای که روحیه انتقادی و اعتراضی بیشتری داشت عمدتاً از ۱۳۵۴ به دانشگاه راه یافتند و همین هم موجب شد دانشگاهها بیش از پیش به نهادهای اعتراضی تبدیل شوند. سالهای سال، بهویژه پس از کودتای ۱۳۳۲ به بعد دانشگاهها مهمترین نهاد اعتراضی جامعه بودند. بعد از انقلاب هم به نوعی دیگر شاهد واکنش دانشگاه و کوشش حکومت برای مهار آن بودیم. کشاکش دوسویه در نهایت به انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها انجامید. پس از آنکه دانشگاه بازگشایی شد و دانشگاههای گوناگون پدید آمدند ساخت سیاسی همچنان در پی استفاده از دانشگاه و دانشجو و استاد در خدمت خود بود و کمتر اندیشۀ مستقل و نگرش انتقادی یا اعتراضی را میپذیرفت. جالب اینکه دقیقاً روزی که بهعنوان نماد اعتراض دانشجویی محسوب میشود بهعنوان روز دانشجو رسمیت یافته، ولی ساختار سیاسی نخواسته که دانشجویان چنان کنشهای اعتراضیای را در دانشگاه و جامعه داشته باشند. این پارادوکسی است که در نسبت بین نهاد قدرت و نهاد دانشگاه در کشور ما وجود دارد.
ظاهراً سکولار را دارید به معنای «غیرایدئولوژیک» به کار میبرید نه در پیوند با جدایی حکومت از دین. با این نگاه باید گفت نهاد دانشگاه لزوماً سکولار نبوده و نیست. به هر حال بخش عمدهای از جنبشهای دانشجویی در کشور ما جنبشهای چپ بودند که سویههای ایدئولوژیک داشتند. این جنبشها پیش از انقلاب سلطۀ بلامنازعی در دانشگاه داشتند تا زمانی که طرفداران دکتر مصدق و دکتر شریعتی و مجاهدین خلق و نهضت آزادی هم زیاد شدند. اینان پیش از انقلاب رویارویی ایدئولوژیک با یکدیگر را تقریباً پنهان میکردند زیرا هدف مشترک را سرنگونی رژیم پهلوی میدانستند. پس از انقلاب نگرش ایدئولوژیک مخالف با حکومت و برداشت دینی از آن طرفدارانی داشت و دارد که البته چندان مجالی برای بروز و رشد و تحول معقول نیافته.
نهاد دانشگاه با مدرنیسم پیوند میخورد و اساساً محصول مدرنیته است. مرکز تبادل انواع افکار و اندیشهها از وارداتی و داخلی است. طبعاً جنبش دانشجویی در معرض همه این گفتمانها قرار داشته است. دانشگاه در چارچوب استقلال مطلوب خود همواره میتواند مدعی عدم دخالت حکومت در دانشگاه، بهویژه یک حکومت دینی، باشد. از این نظر میتوان دانشگاه در معنای مدرن و در پی نگرشهای کانتی را سکولار دانست هر چند ممکن است درون آن انواع ایدئولوژی مطرح شوند. با همۀ تلاش حکومتها برای مهار دانشگاه، دانشگاهها معمولاً یکسانسازی سیاسی و ایدئولوژیک را نمیپذیرند. دانشگاه محل طرح رسمی یا غیررسمی انواع نگرشها است.
متأسفانه حاکمیت همواره نسبت به دانشگاه بدبین بوده است. به نظرم علت آن همان رویکرد ایدئولوژیک و از دیدگاه سیاسی خاص بوده است که طبعاً دانشگاه دیر یا زود واکنش نشان میدهد. حالا هم که بدبینی حاکمیت به دانشگاهها با یکدست شدن ساختار قدرت بیشتر شده و گویی رشتۀ اعتماد بین نهاد قدرت و نهاد دانشگاه گسسته شده است. واقعیت این است که حتی اگر کرسیهای آزاداندیشی به شکل محدودی در برخی دانشگاهها برگزار شده باشند، خروجی اثربخشی نداشتهاند زیرا بیشتر فرمایشی بودهاند و مسئولان خواستهاند آمارشان را بالا ببرند. آستانۀ تحمل نقد در محیطهای دانشگاهی پایین است. به صراحت بگویم اکنون جریانی بر دانشگاهها غالب است که استقلال دانشگاهها را به معنای راستین کلمه برنمیتابد. وزارت علوم بر همه روندهای جاری در دانشگاههای دولتی نظارت دارد که از جذب هئیت علمی تا ترفیع و ارتقا و حتی سفر به خارج را شامل میشود. در دانشگاههای غیردولتی هم از طریق حراست دخالتهای محدودکنندهای صورت میگیرد. این دانشگاهها به کسانی واگذار شدهاند یا زیر نظر افرادی اداره میشوند که به استقلال دانشگاه بها نمیدهند و متأسفانه همۀ حرکات دانشگاه را از منظر ایدئولوژیک کنترل میکنند. از رویۀ دموکراتیک مگر در سطوح معمولی فاقد تأثیر استراتژیک خبری نیست. بنابراین چند سالی است که با انفعال در دانشگاهها مواجهایم. سیستم بر سر راه تشکیل نهادهای صنفی مستقل استادان و کارکنان که مدافع راستین منافع آنان باشد، مانعتراشی کرده است. البته در حوزه تولید کتب دانشگاهی شاهد پویایی و تنوع و تحمل نسبی اندیشهها هستیم، اما آثار منتشرشده هم فاقد کیفیت مطلوباند هم در عمل یک استاد اجازۀ اندیشهورزی و موضعگیری و کنشگری ندارد. اندیشهورزی مستقل هزینهبر است تا چه رسد به کنشگری بهگونهای که هم دانشجو هم استاد از کنشگری در سطح دانشگاه پرهیز میکنند تا موقعیتشان یا معیشتشان به خطر نیفتد. همین موجب شده تا عملاً نوعی انفعال و سکوت در سطح دانشگاه فراگیر شود. البته دانشگاه نیز مانند جامعه آستانۀ تحملی دارد چنانکه طی اتفاقات اخیر دیدیم دانشگاهها دست به کنشگری زدند، ابتدا از سوی دانشجویان سپس از سوی تعداد نهچندان زیادی از استادان، که البته کمهزینه هم نبوده. این درحالی است که اتفاقاً دانشگاهها میتوانند اعتراض را به کنشی عقلانی تبدیل کرده، از خشونتهای احتمالی آن بکاهند و در نهایت به نهادی برای فهم و حل بحران تبدیل شوند. باید پذیرفت که دانشگاه صرفاً محلی برای آموزش رشتههای علمی نیست، بلکه، بهویژه در نبود احزاب و آلترناتیو معقول فعال، مطمئنترین مکانی است که نهاد قدرت میتواند به آن اعتماد کند تا در فهمپذیر کردن بحران به زبان علمی و در نهایت راهبردهایی برای عبور از بحران به حاکمیت کمک کند. ولی با برخورد نادرست حالا خود دانشگاه به بخشی از بحران موجود تبدیل شده که میتواند دولت را در مدیریت دانشگاه دچار چالش کند. اگر معتقد به خرد جمعی هستیم چه جایی بهتر از محیط دانشگاه و اعتماد کردن به دانشگاهیان که صاحب خودآگاهترین خرد جمعی هستند. خردی که با کمترین تعصب یا احساسیگری گره خورده و در فضای عقلانی گفتوگو برای درک حقیقت و یافتن راهحل میتواند گرهگشاه باشد.
همینطور است. به نظر میآید شعارها زمانی که به سطح پایین برای اجرا میرسند، میانتهی میشوند زیرا کارگزاران ایدئولوژیک افراد و شعارها را تنها از منظر خود نگاه میکنند. به همین دلیل دانشگاه خاصیت ایدهپردازی خود را از دست داده و نمیتواند برای حل مسائل و چالشهای علمی بنیادین راهکار ارائه کند. عدم ارتباط دانشگاه و جامعه بهتدریج موجب شده تا دانشگاههای ما به تولید آگاهیهای انتزاعی صرف تقلیل پیدا کرده و اثربخشی و کارآمدی آن در حل مسائل جامعه یا پیشبرد توسعه کاهش یابد. بعضی از سیاستمداران دانشگاه را با حزب سیاسی رقیب اشتباه گرفتهاند، درحالیکه این دانشگاه در ترازی فراجناحی میتواند هم سیاستمدار کارآمد تربیت کند و هم به سیاستمداران در فهمپذیر کردن مدیریت کشور کمک کرده و نقشی تسهیلگر داشته باشد. دانشگاهها میتوانند ابعاد مختلف جامعه، از سیاست گرفته تا اقتصاد و اخلاق، را در ایدهپردازیهای خلاقانه خود غنیتر کنند اما بیاعتمادی نسبت به دانشگاه و بدتر از آن، بداخلاقی با آن، امکان هرگونه کنشمندی خلاقانه در خدمت کشور را از این نهاد میگیرد و آن را صرفاً به قول شما به یک آموزشگاه تبدیل میکند که حتی نمیتواند وظیفۀ آموزشگری را هم بهخوبی انجام دهد.
بله. در کل موافقم. در بسیاری از کشورهای دنیا، دانشگاهها در جنبشها یا تحولات اجتماعی، عملکردی محافظهکارانه دارند و به واسطه تبدیل شدن به یک ساختار و نهاد بروکراتیک از جوشش و پویایی برای حضور در تحولات اجتماعی به معنای کنشگری یا از اثربخشی لازم برخوردار نیستند. بخشی از این محافظهکاری ناشی از سازوکارهای نهادی دانشگاهها است، بخشی ناشی از ساختار سیاسی جامعه. مثلاً در کشورهایی که قدرتی ایدئولوژیک حاکم است، کنترل و نظارت بر دانشگاهها بیشتر است و امکان عملی کنشگری در فضای دانشگاه وجود ندارد یا محدود است، ولی این کنترل ممکن است به انفجار بینجامد. در این جوامع آنقدر هزینههای گوناگون بالا است و امنیت گوناگون کاهش مییابد که یک استاد بهآسانی برای انتقاد و اعتراض به وضع موجود موقعیت آکادمیک خود را به خطر نمیاندازد. در واقع این حکومتها با هزینهدار کردن کنشگریهای انتقادی و اعتراضی برای اقشار فرهنگیتر جامعه، آنها را به سمت انفعال سوق داده و به نوعی محافظهکاری را نهادینه میکنند تا چه زمان وضع تحملناپذیر شود و همراه با تحرکات دیگر اقشار واکنش عملی اتفاق افتد. در برخی از کشورها که ساختار سیاسی و اجتماعی پایداری دارند اصولاً به کنشگری سیاسی استادان چندان نیازی نیست. ولی در کل در همۀ جوامع کنشگری و اندیشهورزی و خلاقیت بیشتر بیرون از دانشگاه روی میدهد.
قطعاً همینطور است. امروزه شاید در شهری مانند تهران یک واکسی درآمدی بیشتر از یک عضو هیئت علمی، بهویژه در دانشگاه آزاد دارد. من زمانی که استخدام شدم ردیف حقوقی خاصی برای جذب در واحد علوم و تحقیقات داشتم. با مدیریت جدید حقوق ما افزایش چندانی نیافت. عمدتاً از اوایل امسال حقوق ما افزایش نسبتاً معقولی داشته. با این همه حقوق من حدود ۶۰ درصد همتایم در دانشگاه دولتی است، ضمن اینکه طی خدمتم از هیچ امتیازی مانند مسکن و زمین برخوردار نشدهام. در جامعهای تورمزده و با افراد فاسد رانتخواری که درآمدهای بسیار زیاد دارند، حتی استاد یا کارمند دانشگاه دولتی نیز هرگز حقوقی در شأن خود دریافت نمیکند. اگر چنین استادی اخراج شود، چگونه میتواند روزگار بگذراند. او که نمیتواند واکسی یا رانندۀ تاکسی شود. طبیعتاً در این وضعیت نیروهای دانشگاهی دچار محافظهکاری و سرخوردگی و افسردگی میشوند و دیگر انگیزه و حتی توانی برای کنشگری اجتماعی در آنها نمیماند و خمودگی بر دانشگاهها حاکم میشود.
البته حوزه علوم انسانی برای حاکمیت خیلی حساس است اما این معنایش این نیست که مطرحکنندگان مسائل اجتماعی استاد علوم انسانیاند. بسیاری از کنشگران دانشگاهی اتفاقاً از رشتههای فنی یا علوم پایه یا حتی پزشکیاند. بیشتر دانشجویان مهندسی و مهندسان بودند که در شکلگیری انقلاب یا مدیریت آن نقش داشتند. در واقع کنشگری اجتماعی و سیاسی بیش از آنکه به رشته تحصیلی مرتبط باشد، برآمده از مسئولیتپذیری اجتماعی و میزان دغدغهمندی یک فرد دانشگاهی نسبت به مسائل جامعه است و فرصت بررسی عامل آن نیست. پس نباید مسئولیتپذیری یا کنشگری را به رشته تحصیلی تقلیل داد هر چند از حیث نظری علوم انسانی به دلیل ربط مستقیمی که با جامعه و سیاست و انسان دارند از پتانسیل و ظرفیت تئوریک بیشتری برای نقد و تحلیل برخوردارند، ضمن اینکه ایدهپردازیهای نظری را هم اگر شکلی از کنشگری بدانیم، دانشجویان و استادان علوم انسانی از این طریق هم میتوانند دست به کنشگریای بزنند که لزوماً از جنس حضور در خیابان نیست. ذهن نخستین مکان کنشگری است و کار نظری بخشی از فرایند نقد یا اصلاح امور است که بیشترین تجلی آن میتواند در علوم انسانی رخ دهد.
این دو مکمل یکدیگرند. بدون تفسیر نمیتوان دست به تغییر زد و هر تغییری خود به تعبیر محتاج است. با این حال میتوان این تفکیک را قائل بود که لزوماً هر کس که دنبال تعبیر است به دنبال تغییر نیست یا بالعکس. به نظر من اولویت دانشگاه به مثابه یک نهاد علمی و پژوهشی تعبیر جهان است، گرچه میتوان در تغییر هم موثر باشد. وقتی از کنشگری اجتماعی حرف میزنیم از ویژگی یک شهروند مدرن و مدنی سخن میگوییم که فارغ از هویت و منزلت شغلی خود باید یا میتواند کنشگر باشد. از این رو یک استاد دانشگاه نه لزوماً به واسطه هویت و جایگاه شغلی یا علمیاش بلکه به دلیل شهروندی باید نسبت به سرنوشت عمومی احساس مسئولیت کند یا نقشی موثر ایفاء کند. البته مقام دانشگاهی به او جایگاه ویژهای در نظر و عمل میبخشد. از دانشگاهیان و روشنفکران بهعنوان مراجع فکری جامعه انتظار بیشتری در این کنشگریها میرود هر چند مقامات دانشگاه من برنمیتابند که نویسندۀ کتابی که نام بردید و مترجم جان رالز و بسا آثار دیگر در فلسفۀ سیاسی از حداقل کنشگری در این زمینه برخوردار باشد!
گفتوگو با فرهنگ رجایی
گفتوگو با هادی صمدی درباره شبهعلم و مصادیق آن
گفتوگو با البرز حیدرپور
گفتوگو با اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
نهادهای رسمی دین نتوانستند به دغدغههای انسان مدرن پاسخ دهند.