اعتماد: صبح جمعهای پاییزی مهمان خانه احمد محمود بودیم. جایی که این نویسنده خوزستانی پس از مهاجرت از اهواز به تهران و زندگی در چند خانه استیجاری، به کمک وام آن را خریداری کرد و خانواده او پس از مرگش، همچنان اقساط وام را پرداخت کردند تا خانه از قید بانک آزاد شود. خانهای که نویسنده بزرگ ما در آن زیسته و تعدادی از مهمترین آثار ادبیات داستانی معاصر را نوشته است. انگار در ۱۲ مهر ۱۳۸۱ مانده. اخیراً از گوشه و کنار خبرهایی غیررسمی شنیده میشود مبنی بر اینکه خانواده این نویسنده قصد فروش خانه را دارند. خبرهایی تاسفبرانگیز از آن رو که خریدارش طبعاً توفیری میان آن و هر ملک دیگری نخواهد دید و سرنوشتی جز تخریب سر برآوردن برجی به جای آن در انتظارش نخواهد بود. سرنوشتی که همانا از بین رفتن فضایی است که میراث فرهنگی و معنوی این شهر و این کشور محسوب میشود. به این بهانه به خانه احمد محمود آمدیم تا با فرزندش بابک اعطا و ناشرش لیما صالح رامسری گفتوگو کنیم.
بابک اعطا:
پدرم در مهمانی و سفر هم مینوشت
آقای اعطا، ماجرا از چه قرار است؟ چرا قرار است این خانه تخریب بشود؟
اعطا: چراییاش که خیلی روشن است! به هر حال این خانه وراثتی است و تکلیفش باید روشن شود. من اصلاً نمیخواهم دلایل خاصی را بشمرم و بگویم به این دلیل، به این دلیل و غیره. یک روند طبیعی است که پیش میآید برای هر خانهای و دلیل خاصی هم نیست. گاهی دلیلی نیاز نیست. گاهی دلایل دیگری هست ولی قصد ما این است که خانه را بفروشیم.
اما خوانندگان گسترده این نویسنده ملی میخواهند این خانه حفظ بشود و بماند برای آیندگان؟
چگونه حفظ شود؟ حفظ این خانه خیلی هزینه دارد. ما مدام داریم هزینههای زیادی برای حفظ این خانه میپردازیم. من باید یک جایی خودم را از این قضایا رها کنم. چون اینجا منزل احمد محمود است این روند غیر طبیعی جلوه میکند.
آیا از نهادی، سازمانی، شهرداری یا میراث فرهنگی تا به حال به شما پیشنهادی دادند که این خانه خریداری و ثبت شود؟
نه، ممکن است گاهی حرفش زده شده باشد که در حد حرف بوده اما اینکه پیشنهادی داده بشود نه. من نمیتوانم خیلی چیزها را باز کنم؛ اما تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که خیلیها از دور دستی بر آتش دارند. یعنی اصلاً نمیدانند چه اتفاقی دارد در خانه احمد محمود میافتد. فقط حرفشان این است که این خانه باید حفظ بشود. اما خیلی چیزها را نمیدانند.
حالا اگر این اتفاق بیفتد و نهاد یا سازمانی پا پیش بگذارد، چطور؟
خب اگر پا پیش بگذراند و بیایند، خب البته ما هم خیلی خوشحال میشویم. اگر واقعاً میراث فرهنگی یا جایی پا پیش بگذارد. ببینید احساس قلبی من میگوید که دلم میخواهد این خانه بماند.
ما سابقهاش را داشتیم که چندین خانواده اموال نویسنده و خانه او را در اختیار نهاد یا سازمانی گذاشتند تا آن خانه تبدیل به یک خانه موزه بشود اما بعد این اتفاق نیفتاده یا بلایی بر سر آثاری که در آن خانه بوده، آمده که دردناک است. مثلاً واقعیت امر، خانه نیما یوشیج که اصلاً ما رد پایی از شعر و ادبیات در آن نمیبینیم. عکسهایی که روی دیوارهای این خانه نصب شده و از منظر دیگری نگاه کنیم، اصلاً شاید جایگاه خاصی در ادبیات ما، بر اساس آن نگاهی که نیما یوشیج به شعر داشته اصلاً نداشته باشد؛ یا مثلاً اتفاقی که در مورد خانه صادق هدایت افتاد که اولین نویسنده ایرانی است که قرار بود برایش خانهای ساخته شود؛ ساخته شد و اموالش تحویل داده شد اما بعدها معلوم نشد که چه اتفاقی افتاد! براینکه اموال احمد محمود از دستبرد کسانی که به میراث فرهنگی و تاریخ ما اهمیت نمیدهند در امان بماند، چه باید کرد؟
ببینید تا جایی که به من مربوط است، در این بیست و خردهای، همه کار کردهام که حفظ کنم همهچیزش را. نمیدانم در آینده توانایی این را خواهم داشت یا نه! همهچیز را حفظ کردهام. حتی روزنامههایی را که بابا نگه داشته. فکر میکنم حتماً چیزی توش بوده که بابام آن را نگه داشته. نمیدانم بعدش تواناییاش را داشته باشم یا نه. حفظ دستخط و آثار احمد محمود و چیزهایی که از او باقی مانده، خب وظیفه دیگران هم هست. همین است که میگویم فرهنگ این مملکت است دیگر!
این اولین خانهای بود که پدرتان خریداری کردند. آنوقت همین شکل و شمایلی را داشت که حالا دارد؟
نه، ویلایی و یک طبقه بود. زیرزمینی هم داشت که آبانبار بود. ما آب انبار را تبدیل کردیم به یک زیرزمین. رنگش کردیم و شد دفتر کار پدر. در واقع از یک اتاق به اتاق پایینتر میرفتیم که دفتر کار پدر و کتابخانهاش بود. طبقه بالا هم یک آشپرخانه و اتاق نشیمن و… سال ۷۴ خانه تمام شده بود اما رنگ نشده بود. ما دو تا خانه آن طرفتر در همین کوچه بودیم. بالا خود صاحبخانه بود و طبقه پایین را به ما اجاره داده بود. بابا گفت پاشید بریم تو خانه خودمان. تا نرویم، بنّا و اینها بیرون نمیروند. آمدیم همینجا نشستیم.
از همان روزی که آمدند در نظر داشتند اینجا را اتاق کار خودشان کنند؟
از وقتی تصمیم به ساختنش گرفت، بله. بهمن مقصودلو برادری داشت به اسم بهروز که مهندس ساختمان بود. با بابا روابط خاصی داشتند. بهمن به بهروز گفت: میروی پیش آقای احمد محمود و خانهشان را میسازی. بهمن ازامریکا به بهروز گفت. گفت برو خودت هم همه کارهایش را بکن چون احمد محمود اصلاً حوصله این کارها را ندارد. بهروز میآید و به بابا میگوید و بابا میگوید من الان اینقدر پول دارم. او گفت نگران نباش و من با همینقدر تمامش میکنم. خود بهروز رفت شهرداری و همه کارهایش را هم خود بهروز انجام داد و اینجا را ساختند.
آن دورانی که خانه قبلی بودید، پدرتان اتاق کار داشتند؟
پدر هر جا میرفتیم و هر جا که بود، کارش را میکرد. او در هیچ شرایطی قلمش را زمین نمیگذاشت. واقعاً در هیچ شرایطی. یعنی حتی خانه همسایه هم که میرفتیم، گوشهای مینشست روی میز. یک چهارپایه داشت که هنوز دارمش، مینشست روی زمین و [روی میز] مینوشت.
در سفرها هم ایشان مشغول نوشتن بودند؟
در سفر و اینها، بستگی دارد؛ اما اینجوری بگویم که گاهی [پیش میآمد] پدر خوابیده بود و یک آن از خواب پا میشد، شروع میکرد به نوشتن. همیشه قلم و کاغذ کنارش بود. یعنی هر لحظه این ذهن کار میکرد. در جمع خانواده ما یک جا نشسته بودیم، بابا داشت کارش را میکرد. در جمع خانواده او کار خودش را میکرد. یعنی اگر او نیاز بود بنویسد، مینوشت.
شیوه کار آقای احمد محمود به چه شکلی بود؟ صبحها مینوشتند یا شبها مینوشتند؟
شیوه کارش اینجوری بود که صبح ساعت ۷ میآمد پایین و کارش را میکرد. عین کار اداری تا ۱۲ یا 12 و نیم، بعد میآمد بالا ناهار میخورد. بعد از ناهار، یکی دو ساعت میخوابید، باز دوباره میآمد پایین تا ۸ شب اینجا بود. ۸ شب خودش هم به طعنه میگفت، میآمد بالا که همه نشستیم، میگفت من حالا دیگر مال خانوادهام. متعلق به خانوادهام. یعنی آنجا دیگر مرد خانواده میشد.
احمد محمود با اینکه نویسنده بزرگ و موفقی بود، آنگونه که باید در دوران خودش مورد توجه قرار نگرفت. مثل جوایزی که باید به ایشان اهدا میشد [و نشد]. اینها چه تاثیری روی او میگذاشت؟
بابا میگفت در این مملکت نوشتن یک مقوله است. چاپ مقوله دیگری است. یعنی تمام حرفش این بود. میگفت من حالا مینویسم، ممکن است الان چاپ نشود. ممکن است بعد از فوتم چاپ بشود. مهم نیست. من باید کار نوشتنم را انجام بدهم. من باید مقوله نوشتنم را انجام بدهم. حالا در مقوله چاپ ممکن است من باشم یا نباشم. این نظر کلی بابا بود که دارم میگویم. حرف خود بابا بود که من دارم نقل قول میکنم.
در کنار داستانها و رمانهایی که مینوشتند، آیا روزنوشت هم داشتند؟
بله. بعضی از روزنوشتهایش هم هست.
اینها منسجم نبودند که در یک دفتری باشند؟
در کتاب «دیدار با احمد محمود» هم بعضی از خاطرات روزانهاش را آوردیم.
روزنوشتها به صورت کتاب مستقل قرار نیست منتشر شود؟
یک جورهایی باید بگویم جسته و گریخته است. یک دفتر دارد مال سالهای خیلی قدیمش. شاید مال قبل از آمدن ما به تهران. قبل از سالهای ۴۴ که آن روزنوشت در واقع مال آن سالها است. یک روزنوشت هم دارد در مورد شرایط زمان و روزگار جنگ.
شما در گذر زمان رجوع کردهاید به این نوشتهها که دوباره آنها را بخوانید؟ آیا مثلاً مسائلی که مطرح کردهاند همچنان میتواند مورد توجه قرار بگیرد؟
بله. من گاهی هنوز هم این کار را میکنم. مراجعه میکنم. در سررسیدها اغلب مینوشت که همه آنها هم اینجا هستند .
زندهیاد محمود، نویسندهای بود با یک گرایش سیاسی مشخص، شخصیتش در مقام یک شهروند، اما وقتی آثارش را میخوانیم از نویسندگان در واقع چپگرایی است که اثرش هیچوقت در مصادره مانیفست حزبی یا در واقع ملاحظات سیاسی قرار نمیگیرد. یعنی ادبیات ارجحیت دارد به مسائل سیاسی. شما به عنوان فرزندشان که تجربه زیسته در کنارشان داشتید، فکر میکنید این از کجا میآمد؟ تلقی خودش از ادبیات چه بود؟
نقل قول از خود پدر میکنم؛ میگفت «یک هنرمند، یک نویسنده اگر خودش را در بند این احزاب سیاسی و سازمانهای سیاسی بکند، کارش میشود شعار ». میگفت هیچ هنرمند و نویسندهای حق ندارد عضوی از این گروهها و سازمانهای سیاسی باشد. میگفت ممکن است که من رمان یا قصهای بنویسم که موافق فلان نگاه جهانی باشد اما اتفاقی است. این نگاه خودم است اما حق ندارم عضو سازمان یا گروهی باشم، چون کارم میشود شعار. شعار در خدمت آن حزب و آن گروه.
هیچوقت احساس کردهاید که نوشتن، پدرتان را جوری با خودش برده که جای شما را تنگ کند؟
چرا. بله. اصلاً همیشه این را میگویم. بابا هر رمانی که مینوشت، هر کاری که میکرد، انگار که بخشی از انرژیاش نابود میشد. من این را به عینه در پدرم دیدهام. تا این رمان آخری که همه انرژی او را برد. میگفت «بابک من سه سال دیگر زنده باشم دیگر هیچی نمیخواهم ». چون این رمانی را که در ذهنش بود میخواست بنویسد. میگفت من فقط این کار را بنویسم و بعد بروم. خب نشد. یعنی یک چیزی در ذهنش بود که به ما هم گفته بود. اصلاً من میدانم که چی هست. به ما، خانوادهاش گفته بود که داستان چیست، قصه چیست و دارد در ذهنش پخته میشود. میگفت من سه سال فقط وقت داشته باشم این را بنویسم، دیگر هیچ چیزی نمیخواهم؛ اما زمان به او فرصت نداد. این رمان از زبان بچهای سه یا چهارساله شروع میشد که مادرش مرده و دارند او را میبرند. من تنها چیزی که میتوانم به شما بگویم همین است. اصلاً چیز عجیبی بود. حیف شد این را ننوشت. میتوانست کار خیلی خوبی بشود.
نگاه میداشتند اینها را؟
نه. نگه نمیداشت. میگفت آن چیزی که باید در کار بعدی یا رمان بعدی بیاید، خودش میآید.
کتابی از پدرتان هست که از زمان نوشتن آن خاطره خاصی داشته باشید؟
چیزی که خیلی میتوانم برایتان تعریف کنم، راجع به کتاب «زمین سوخته » است. زمین سوخته در واقع داستان شهادت برادرش است. بعد از اینکه برادرش در جنگ شهید شد. جلوی خانهمان.در واقع هواپیماهای عراقی آمدند، زدند و عمویم جلوی درب بود و کشته شد. تحت تاثیر این حادثه، زمین سوخته را نوشت.که بعد از اینکه میخواست زمین سوخته را بنویسد، نگرانیهایی هم برای ما ایجاد کرد. چون پاشد رفت جبهه. گفت باید بروم ببینم. ما هم، همه نگران بودیم. دوره جنگ بود. سه، چهار ماه اول جنگ بود. گفت باید بروم ببینم. باید داستانم را بنویسم. نبینم چطور بنویسم. حتی وقتی میخواست برود جبهه، نگذاشتند برود. بعد رفت آشنایی پیدا کرد، مجوز گرفت برای جبهه و خیلی تلاش کرد و بالاخره رفت. دید و آمد و نوشت. بعد وقتی کتاب را مینوشت به داستان مرگ و شهادت برادرش رسید، تب کرد. پدرم سه روز تب کرد. این موضوع و زمین سوخته خیلی خاص بود و تاثیرگذار بود بر خانواده. چون زمین سوخته را همهمان با تمام وجود لمس میکردیم. که وقتی زمین سوخته هم آمد بیرون، آن موقع هم خیلیها آن را نفهمیدند. خیلیها هم پریدند به پدر، بد فهمیدند که چه نوشته است. پدرم همیشه این را میگفت. «میگفت؛ بد میفهمند ». این حرفش بود. میگفت، مهم نیست، بعدها خواهند فهمید.
آن زمان که خانهتان اینجا بود و اتاق کار پدر دایر بود، چقدر نویسندگان دیگر به دیدنشان میآمدند؟
آقامحمود دولتآبادی میآمدند. هنوز ارتباطمان برقرار است. من به او داداش میگفتم. دکتر یونسی میآمد اینجا. در واقع اینها خیلی خاص بودند و میآمدند. دوستی داشتند با پدر. خانوادگی میآمدند و میرفتند .
پدر هم خانه این دوستان میرفتند یا پذیرای مهمان بودند؟
پدر مینشست اینجا و من میزبانی میکردم. خودش کمتر جایی میرفت.
اهل کافه رفتن، قهوهخانه رفتن، صحبت کردن با مردم معمولی بود؟
بابا میگفت اینهایی که میروند پاتوق هی دور هم جمع میشوند، کی مینویسند؟ خیلی از این نویسندگان، هنرمندان، پاتوق داشتند و هی میرفتند این کافه، آن کافه، دور هم بودند. میگفت، اینها کی مینویسند؟ بابا اهل این چیزها نبود. کنج خانهاش نشسته بود و کتابش را مینوشت.
هنگامی که نمینوشت یا کلاً یک فراغتی داشتند، بیشتر چه کتابهایی میخواندند، شعر یا داستان میخواندند؟
بابا هر کتابی را میخواند. بابا میخواند. مطالعه میکرد. یکی از کارهایی را که میخواند اغلب قصههای این جوانها که مینوشتند را میخواند. آقای رامسری هم که هرچه چاپ میکرد را سریع میفرستاد برای بابا. هرچه در انتشارات ایشان چاپ میشد را میفرستاد برای بابا. بابا همهچیز را میخواند.
آقای اعطا، محمود داستان کوتاهی دارد با عنوان «در فراموش شدن».
در چیستا اول چاپ شد.
بله. امروز ما در خانه یک نویسنده درگذشته هستیم و آن داستان هم روایت دیدار یک نویسندهای که در خیال با یک نویسنده درگذشته است. میخواهم در مورد آن داستان بدانم و اینکه مرگاندیشی از کی در او پیدا شد؟
آن داستان که مورد خودش بود! یعنی میگفت الان هستم، بعد از اینکه فوت کردم، ۳۰ سال دیگر، کسی به سنگ قبرمان هم نگاه نمیکند. در واقع داستان خودش بود آن قصه. یک روز بابا نشسته بود اینجا و من آمدم و گفتم بابا چهار سال دیگر قسط این خانه تمام میشود و دیگر خانه میشود، مال خودمان. گفت: مبارکتان باشد، من که نیستم. دلم ریخت. در جواب شما این را میتوانم بگویم. حرفش درست بود. فوت کرد دیگر. یعنی در آن چهار سال بعد هم نماند که قسط خانه تمام بشود. من هنوز گاه با پدر حرف میزنم. واقعاً حرف میزنم با او. درد دل میکنم با او. داستان خودم است. مال خودم است.
آیا دورهای بود که کمی احساس امنیت مالی کرده باشد و زندگیاش کمی از شرایط سخت خارج شده باشد؟
احساس امنیت مالی که هیچوقت نداشت؛ ولی خب ثروت پدر، همینهایی است که الان هست. کارهای او است که میبینید. اندیشه اوست. ثروت پدر، تفکرش بود. فرهنگش بود، ثروت کلانی هم بود. ثروتی که برای ما به ارث گذاشت. من به شخصه از او ممنون هستم. ثروت کلانی برای ما به ارث گذاشت. ثروت که همیشه مالی نیست!
شما گفتید این ثروتی که پدرتان به جا گذاشته، برایتان گرانبها است. آیا همه اعضای خانواده همین تلقی را دارند؟ آیا نشده بود در طول حیات پدرتان، خانواده به خاطر هزینههایی که بابت کار ادبی محمود پرداخته بود، به این نتیجه رسیده باشد که کاش او نویسنده نبود و کار اقتصادی میکرد؟
نه، اینجوری نبود. اینجوری فکر نمیکردیم. حالا ممکن است در زندگی گاهی مسائل خانوادگی پیش آمده باشد، ولی خانواده ما شرایط خاصی داشت. پدر از همان اول ناخودآگاه ما را با کتاب و اندیشه آشنا کرده بود.
میگویند داستان اساساً در ذات خودش دموکراتیک است. احمد محمود رماننویس بود. از وجه دیگر، آدمی بود با عقاید مشخص سیاسی. برای کسانی که مثل او نمیاندیشیدند چقدر اهمیت قائل بود؟ برای مخالفانش؟
پدر به مخالف خودش هم احترام میگذاشت. میگفت او هم حق دارد. قرار نیست همه از کار من خوششان بیاید. بعضیها هم خوششان نمیآید و حق دارند. مثل من که از کار خیلیها خوشم نمیآید. پدر هم در خانه هم در بیرون، بسیار آدم دموکراتی بود. خیلیها هم اینجوری پدر را اذیت کردند.
مثلاً ؟
نام نمیبرم ولی پدر اهمیت نداد و احترام هم به آنها میگذاشت. یعنی همانی که مقاله مینوشت علیه پدر و فلان کار را میکرد؛ در فلان جلسه آمد و البته آدم خیلی بزرگی هم بود. پدر اینجوری نشست. همان آدمی که خیلی بزرگ بود و آمد و در روزنامه مقالهای نوشته بود و مزخرف میگفت، آمد نشست جلوی پدر. گفت من آن را نوشتم، فکر میکردم الان یک سیلی به من میزنی. پدر گفت برای چه بزنم؟ حرفت را زدی. کسی که آن کار را میکند و میآید در جلسهای جلوی او مینشیند، از اول میدانسته چه کار دارد میکند. از اول میدانسته که دارد بازی میکند. پدر برایش مهم نبود. باور کن برایش مهم نبود و اصلاً هم فکر نمیکرد به آنها. میگفت اگر من بخواهم به اینها فکر کنم، ذهنیتم از کار خودم دور میشود. مهم نیست. این چیزها را به ما هم یاد میداد اما یاد دادن با اینکه آدم در جمع باشد خیلی فرق میکند.
آیا بوده دورانی که احمد محمود نتواند بنویسد؟ یعنی تخیلش یاری نکند یا شرایطی برایش به وجود آمده باشد که نتواند بنویسد؟
بله، گاهی ممکن بود شرایط خاصی پیش بیاید که پدر نتواند بنویسد.
شرایطی پیش آمد که پدر یکیدوسال نتوانست بنویسد. میگفت آدم مواقعی که به این درد گرفتار میشود، باید مطالعه کند. روزی ۱۰ ساعت میخواند. هر وقت چنین حالتی به او دست میداد شروع به مطالعه میکرد.
مطالعه را الهام بخش یافته بود.
بله. میگفت باید خواند. به من. به بچههایش، به همه میگفت بخوانید. فکر نکنید خواندن الان به دردتان نمیخورد. یک زمانی مثلاً ۱۰ سال دیگر، فلان چیزی که خواندی اینجا، به دردت میخورد. میگفت هیچوقت آن چیزی را که میخوانی به هدر نمیرود. حتماً یک جایی به دردت خواهد خورد. من افتخار میکنم به او. گفتم ثروت پدر همین چیزها بود که دارد و من خوشحالم که چنین ثروتی داشته. مگر من چند سال دیگر میخواهم زندگی کنم. من آمده بودم اینجا، داشتم نگاه میکردم به این وسایل. گفتم یک روزی من هم میروم و همه اینها میماند همچنان.
اگر بخواهیم کلی نگاه بکنیم، شما همهچیزهایی که درمورد پدرتان تا به الان گفتید، قبول داشته باشیم، فکر میکنید پدرتان روی خودتان و خانوادهتان چه تاثیری گذاشته است؟
روی ما و خانواده خیلی تاثیرگذار بود. رفتار و زندگی الان ما هم تحت تاثیر پدر است. هم خود من، هم برادرم و هم خواهرم سارک که اخیراً کتابی هم منتشر کرده که این تاثیر پدر است. او همچنین نثر زیبایی دارد و کار میکند.
این که آدم زیر نام همچین نویسنده بزرگی قرار بگیرد، مسوولیتش را سخت نمیکند؟ باعث نمیشود گاهی فکر کنید که نمیتوانید کاری بکنید ؟
مسوولیت ما را سخت میکند و یک مشکل هم برای ما ایجاد میکند. من بعداً متوجه شدم. قصه مینوشتم. بعد قصهام را با قصه بابا مقایسه میکردم و میانداختمش دور. بعد متوجه شدم ای بابا! از خیلی از قصههای آدمهای دیگری که الان دارند چاپ میکنند، بهتر مینویسم. خودم را با پدرم مقایسه میکردم. حق نداشتم این کار را بکنم. به جرات میگویم که توانایی این را دارم که قلم بگیرم دستم. الان شما یک موضوعی را بگویید، بنشینم و بنویسم. چون بزرگ شدم با نوشتن. به جرات میتوانم بگویم این توانایی را دارم ولی اصلاً به این توانایی توجه نمیکردم. اصلاً برایم مهم نبود، چون با آدمی بزرگ شده بودم و زندگی کرده بودم که توانایی وحشتناکی [در نوشتن] داشت. این را در خودم هیچ میدیدم. بعد متوجه شدم خیلیها که الان دارند مینویسند و خیلیها که الان مدعی هستند، من میتوانستم از آنها بهتر باشم. یعنی وجود پدر در واقع باعث شد که ما خودمان را پایین بگیریم. در صورتی که در جامعه همه مثل پدر نبودند.
تشویقتان نمیکردند به نوشتن؟
همیشه برای خودمان مینوشتیم. من همیشه نوشتهام و مینویسم. بعضی از لحظات زندگیام را. بعضی خاطراتم را. خاطراتی دارم که در لحظه نوشتم؛ نه اینکه بنشینم خاطرهنویسی کنم. یک اتفاقی در زندگیام افتاده، یک لحظه نشستم بدون اینکه حواسم باشد، قلم دستم بوده و یکباره نوشتهام. پیش آمده که من ۱۰ دقیقه یک چیزی آمده در ذهنم و یک اتفاق بوده و نوشتهام. بعد نگاهش کردهام دیدهام چیز قشنگی شده اما فقط به عنوان یک خاطره نگهش داشتهام. نه اینکه بنشینم روزنگاری کنم. یک چیزهایی الهام میشود. آدم ناخودآگاه مینشیند مینویسد. جایی پیش میآید؛ برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.
فکر میکنید این روند فروش خانه تا کی طول بکشد؟ آیا اقدامی کردهاید؟
نمیدانم. اگر مشتری پیدا بشود… حالا که شرایط خرید و فروش خیلی بد است. من چون با املاکیها حرف زدهام. با یکی از املاکیها هم دوست هستم و به او گفتم مشتری پیدا کند. چون من خودم هم باید یک جایی را بگیرم. او به من گفت فعلاً دست نگه دارم. ناچارم فعلاً دست نگه دارم.
با توجه به اینکه پدرتان بیشتر مینشستند در خانه و کار میکردند و ممکن بود روزها هم از خانه بیرون نروند، مردم محله میدانستند اینجا خانه احمد محمود است؟
هیچکس نمیدانست. رفیقی داشتم به نام حسین، خانهاش نبش کوچه ما بود. الان از اینجا رفتهاند. گاهی با هم میرفتیم بیرون و قدم میزدیم. نشسته بود در خانهشان و بیبیسی نگاه میکرد و از اخبار شنیده بود که احمد محمود فوت کرده است. آمد بیرون و دید اینجا چیزهایی به دیوار زدهاند. با تعجب به من گفت بابک، یعنی احمد محمود پدر تو بود؟ گفتم آره. گفت چرا در این مدت به من نگفتی. اینجا شلوغ شده بود اما خیلی از همسایهها نمیدانستند.
افسوس بزرگی است که یک نویسنده مطرح در یک منطقه و محل سکونتش، ناشناس باشد و حتی همسایهها و اطرافیانش او را نشناسند.
البته بعد از فوت او، پدر را شناختند. موقعی که زنده بود هیچ کس نمیدانست و نمیشناختش.
چند وقت پیش با مهرداد دفتری گفتوگو داشتم که از خیلی از بزرگان فرهنگ و هنر ایران عکاسی کرده بود و زمانی که به آقای احمد محمود رسیدیم گفت زمانی که به سراغ او رفتم، گفت که چهره من خسته و رنج کشیده است و من دوست ندارم که همچین تصویری از من ثبت بشود و تن ندادند. یا خانم گلستان گفتند که وقتی میخواستند گفتوگوی کتابشان را با ایشان انجام بدهند، خیلی طول کشید که احمد محمود قبول کردند. خانم گلستان بهترین لحظات زندگیشان را زمانی عنوان میکنند که در خانه احمدمحمود و پای صحبت ایشان بودند.
دلم میخواهد خاطره تلخی را هم در اینجا بگویم. خانم مریم زندی عکاس شروع کرده بود به عکاسی از هنرمندان و از پدر من هم عکس گرفته بود. آمده بود اینجا، پدر وقتش را داده بود به او، عکسش را گرفته بود و رفته بود. بعد وقتی عکسها را گرفت، بابا به او گفت که از کپی عکس برای خودمان هم بفرست که داشته باشیم. برای بابا صورت حساب فرستاد که این مقدار پول بریزید اینجا تا عکس را برایتان بفرستم. پس آن زمان که آمده عکس بگیرد، بابا هم باید صورت حساب بهش میداد؟ بسیار کار زشتی بود. بعد بابا گفت بسیار خب، عکس من را از کتابت درمیآوری.
با توجه به اینکه احمد محمود اهل بیرون رفتن نبود و چندان معاشرت نمیکرد، کتاب «محمود، پنجشنبهها، درکه» چطور انجام شد و چطور راضی شدند بروند؟
برزو ثابت میآمد بابا را میبرد کوه. جوان خیلی دوستداشتنی یی بود. الان ایران نیست.
چطور احمد محمود که بیرون نمیرفت، کوه میرفت؟
برزو میآمد به زور میگفت باید ببرمت کمی پیادهروی کنی. به خاطر سلامتی پدر میآمد. پنجشنبهها به زور بابا را میبرد و کار خوبی هم میکرد. تا برزو [ایرانم] بود میآمد و این کار را میکرد.
صالح رامسری:
محمود ، نویسندهای که فراتر از زمان خود بود
در بخش دوم این گفتوگو از لیما صالح رامسری، ناشر آثار احمد محمود درباره تجربه همکاری با این نویسنده پرسیدیم. او در مقام مدیر انتشارات معین از حق نشر آثار احمد محمود به جز کتاب «همسایهها» برخوردار است. صالح رامسری پیش از تاسیس انتشارات معین در نشر امیرکبیر مشغول به کار بوده. انتشاراتی که «همسایهها»ی محمود را منتشر کرده بود.
تصور میکنم پیش از اینکه ناشر آثار احمد محمود شوید با او آشنا بودید؟
صالح رامسری: من پیش از این در یادداشتی که به مناسبت سالروز احمد محمود در روزنامه «اعتماد» منتشر شد که بازتاب خوبی هم داشت، نوشتم که آشنایی من اول با اسم او بود. زمانی که جوان بودم و به کتابخانه عمومی شهرمان میرفتم، وقتی میخواستیم جلوی دخترها افهای بیاییم به کتابدار میگفتیم کتاب «همسایهها»ی احمد محمود را دارید؟ بلند هم میگفتیم تا همه بشنوند که ما کتاب احمد محمود را میخوانیم یا مثلاً «مادر» ماکسیم گورکی را میخوانیم. آن زمان میگفتند کتاب «همسایه»ها ممنوع است و داشتن آن شش ماه زندان دارد. بعدها که به تهران آمدم و دانشآموز دبیرستان خوارزمی شدم، روزهایی که از مقابل کتابفروشی امیرکبیر شاهآباد رد میشدم، یک روز دیدم که دو عنوان کتاب از احمد محمود چاپ شده؛ یکی «زائری زیر باران» و کتاب دیگر «غریبهها و پسرک بومی». جلوی کتابفروشی میایستادم و با خودم میگفتم شاید یکی از آن غریبهها من باشم چون زیر باران آمدهام، چون از شمال آمده بودم؛ اما پول خرید کتاب را نداشتم. تا آن زمان هنوز کتابی از احمد محمود نخوانده بودم. زمان گذشت تا اینکه درسم تمام شده. آن زمان به مجله فردوسی با سردبیری عباس پهلوان میرفتم. در دوره انقلاب مدتی مجله تعطیل بود اما در دورهای که میگفتند آزادی کارتری، دوباره مجله فردوسی راه افتاد. در آن زمان چون علاقه به کتاب داشتم در مجله فردوسی مشغول به کار شدم. چند تا از کتابهای آقای پهلوان را انتشارات امیرکبیر چاپ کرده بود چون خانه من در میدان امام حسین بود و انتشارات امیرکبیر هم در نزدیکی میدان عشرتآباد. پهلوان به من گفت داری از آن سمت میآیی حقالتألیف من را از انتشارات امیرکبیر بگیر. این باعث شد من با عبدالرحیم جعفری آشنا شوم. خودتان روزنامهنگار هستید و میدانید که کار در مجله و روزنامه درآمد چندانی ندارد؛ من هم باید اجارهخانه میدادم. به آقای عبدالرحیم جعفری گفتم اگر امکانش وجود داشته باشد من را در انتشارات امیرکبیر استخدام کنید. چون آن زمان تعدادی از نیروهای انتشارات امیرکبیر رفته بودند، ایشان مرا استخدام کرد. اولین کتابی که از احمد محمود خواندم «داستان یک شهر» بود. آن زمان من آخرین کسی بودم که در انتشارات کتاب را میخواندم و مسوول امضای کتاب بودم. زمانی که این کتاب را میخواندم، تابستان بود و من زیر کولر احساس گرما میکردم. اینقدر که نثر این کتاب قوی بود، حتی بوی زهم ماهی هم به مشمام میخورد. انقلاب شد و سازمان تبلیغات اسلامی انتشارات امیرکبیر را مصادره کرد. آن زمان من هم در تولید انتشارات امیرکبیر کار میکردم. یک روزی در دفتر انتشارات بودیم که دیدم که همه در گوشی دارند میگویند احمد محمود آمده. من هم کتاب «داستان یک شهر» را خوانده بودم. درباره «همسایهها» شنیده بودم. «زائری زیر باران» را دیده بودم. علاقهمند شدم و از اتاق آمدم بیرون تا ببینم احمد محمود که در لابی انتشارات نشسته چه جور آدمی است. دیدم مردی آنجا نشسته با پالتویی که روی دوشش انداخته و به خاطر سیگار سبیلهایش زرد شده. برایش چای آورده بودند اما قند نیاورده بودند. آن زمان ما دورهای بود که ما باید از خانه قند سر کار میبردیم. برگشتم به اتاقم و از کشوی میزم قندانم را آوردم تا احمد محمود چایش را بخورد. از انتشارات با احمد محمود تماس گرفته بودند چون نمیتوانستند کتاب همسایهها را منتشر کنند، در قبال مقداری پول فیلم و زینک کتاب را به او فروختند و او فیلم و زینک را خرید و کتاب را با خودش برد و این اولین آشنایی من با احمد محمود بود.
آن روز نمیدانستم که بعدها ناشر تمام آثارش میشوم.
چند سال طول کشید که پس از آن ناشر آثارش شدید؟
این آشنایی به سال ۱۳۵۸ برمیگردد. من در سال ۱۳۶۴ انتشارات معین را راهاندازی کردم و نخستین کتابی هم که منتشر کردم کتاب مقالات بود. به خاطر آشنایی که با احمد محمود در انتشارات امیرکبیر داشتم با او برای انتشار آثارش تماس گرفتم. چون احمد محمود نویسندهای نیست که شما بخواهید راحت از کنار آثارش بگذرید. به هر حال من از امیرکبیر هم به دلایلی آمده بودم بیرون و دنبال مولفهای خوب مثل احمد محمود، زرینکوب، جعفر شهری برای نشر خودم میگشتم. به هر حال با احمد محمود تماس گرفتم و آشنایی دادم و او شناخت و اجازه داد رفتم خانهاش.
همین خانه؟
بله. البته آن زمان به این شکل هنوز ساخته نشده بود.
چه تاریخی بود؟
تاریخ و روزش یادم نیست. به هر حال به دیدارش رفتم و از او خواستم کتابی برای انتشار به من بسپارد اما گفت در حال حاضر کتابی برای انتشار ندارد؛ آشنایی به وجود آمد تا اینکه برای بار دوم با او تماس گرفتم و به دیدارش آمدم. آمدم خانهشان. سال ۱۳۷۲ بود. سه تا پوشه روی میزش بود. تا آن زمان کتاب «تهران قدیم» جعفر شهری و مجموعه مقالات دکتر زرین کوب با عنوان «نقش بر آب» را که منتشر کرده بودم به عنوان نمونه کتاب با خودم آوردم که ببیند و بداند سرمان به تنمان میارزد. خیلی از کتابها خوشش آمد. گفتم دوست دارم از شما هم کتاب منتشر کنیم. محمود اهل دروغ گفتن نبود. گفت نمیتوانم به تو دروغ بگویم. این آخرین کتاب است که من نوشتهام اما قولش را به ناشر دیگری دادهام. این ناشر قرار بود هفته پیش سهشنبه بیاید کتاب را ببرد و امروز یکشنبه است. اگر تا سهشنبه نیامد بیا کتاب را ببر. دقیقاً سهشنبه ساعت چهار بعدازظهر زنگ زدم گفت نیامده؛ اگر تا فردا صبح نیامد، بیا کتاب را ببر. فردا صبح زود با دوستم سوار موتور شدیم گفتم سریع برویم کتاب را بگیریم چون ممکن است آن ناشر برود کتاب را از محمود بگیرد. وقتی رسیدیم به ما گفت سریع این کتاب را از جلوی چشم من بردارید؛ هر چند اگر الان هم بیاید دیگر کتاب را به او نمیدهم. ما همانجا کتاب را برداشتیم بردیم حروفچینی.
همان روز قرارداد کتاب را نوشتید؟
نه، آماده نکرده بودیم. گفت کتاب را بردارید ببرید. نمونه اول که از حروفچینی آمد، خودم خواندم، بعد بردم برای احمد محمود و همان موقع قرارداد بستیم.
یادتان میآید اولین قراردادتان چگونه بود؟
۲۰درصد از قیمت پشت جلد ضرب در تیراژ.
تیراژ چاپ اول چقدر بود؟
۷۷۰۰ نسخه. ۵۵۰۰ نسخه را شومیز چاپ کردیم و ۲ هزار نسخه را هم گالینگور و در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران در سال ۱۳۷۲ رونمایی کردیم. چون بعد از مدتها رمان سه جلدی از احمد محمود منتشر شده بود، غرفه ما خیلی شلوغ شد.
با توجه به اینکه آن زمان جمعیت ایران در مقایسه با امروز کمتر بود، انتشار ۷۷۰۰ نسخه ریسک بزرگی نبود؟
احمد محمود به من گفت رامسری، من ۱۶ هزار نفر خواننده ثابت دارم؛ اگر کتاب من را در همان چاپ اول ۱۶ هزار نسخه منتشر کنی، همه نسخهها فروش میرود.
این آمار را چطور به دست آورده بود؟
نمیدانم خودش میگفت من ۱۶ هزار نفر خوانده دارم.
«مدار صفر درجه» با چه قیمتی منتشر شد؟
سه جلدش ۱۷۰۰ تومان. الان به چاپ هجدهم یا نوزدهم رسیده و با توجه به وضعیت کاغذ در هر چاپ هزار نسخه منتشر میکنیم.
براساس آمار خود احمد محمود مخاطبش آن زمان ۱۶ هزار نفر بود. آیا او همچنان نویسنده پرخوانندهای است؟
بله. ما ناشری هستیم گزیدهکار. یکسری نویسندههایی داریم که مرگ ندارند. مثل جعفر شهری. کتاب «تهران قدیم» شهری با اینکه ۵ جلد و قیمتش پنج میلیون تومان است، آثارش را همچنان میخرند. مرادی کرمانی هم همینطور است. کتاب «شما که غریبه نیستید» و «قصههای مجید» را سالی یک بار تجدید چاپ میکنیم. احمد محمود هم اینطور است. نویسندهای است که آثارش مرگ ندارد. رمان «زمین سوخته» او هر سال دوبار تجدید چاپ میشود. الان به چاپ بیستم رسیده. متاسفانه «زمین سوخته» و «همسایهها» را بعضیها همینطور قاچاقی چاپ میکنند.
زمانی که برای نخستینبار کتاب احمد محمود را منتشر کردید، بازخوردها چگونه بود؟
پنجمین نفری که آمد در نمایشگاه و این کتاب را خرید، آقای رضا براهنی بود. روز بعد نمایشگاه خیلی شلوغ شد و برای همین از آقای محمود خواهش کردیم که یک روز بیایند نمایشگاه تا مخاطبانی که سراغش را میگیرند، او را ببینند تا کتاب را برایشان امضا کنند. آنقدر غرفه ما شلوغ شده بود که غرفههای کناری ما از غرفه ما به مدیریت نمایشگاه شکایت کردند که همه آمدهاند اینجا صف بستهاند و مزاحم کسب کار ما شدهاند. ما هم بدمان نمیآمد که آقای محمود زودتر بروند چون برخی افراد از شلوغی استفاده میکردند و کتابهای ما را بدون اینکه پولی پرداخت کنند بر میداشتند و میبردند. خلاصه از آقای محمود خواهش کردم که بروند. او هم گفت چایی بخورم و سیگاری بکشم، میروم.
بعد از آن روابط شما با آقای احمد محمود چگونه پیش رفت؟
بعد از آن روابط ما آنقدر خوب شد که شدم انگار یکی از فرزندان احمد محمود. روابطمان به شکلی بود که من مستاجر بودم و دنبال خانه بودم، دیدم آقای محمود برای من دنبال خانه میگردد. یکی، دو جا هم من را فرستاد و گفت چون با او دوست هستند، نگران کرایه نباشم.
از این خانه خاطره خاصی دارید؟
خاطره که بسیار دارم. احمد محمود همیشه در اتاقش یک فلاسک چای داشت و هنگامی که مشغول کار میشدیم، مدام چایی میریختیم و سیگاری روشن میکردیم. یادم میآید، اواخر که او مشکل ریه داشت، یک کپسول اکسیژن کنارش بود و لولههای کپسول در دماغش بود. آن زمان مشغول آخرین نمونه خوانی درخت انجیر معابد بودیم، من با نویسندههای بسیاری کار کردهام، من مشتیتر از احمد محمود ندیدهام و خیلی قدرت پذیرش انتقاد بالایی داشت. در درخت انجیر معابد سگی هست که محمود نام آن را سوده گذاشته بود، من گفتم اسم این سگ را عوض کن عادت داشت وقتی هیجانی میشد دستش میلرزید گفت باشه. یادم میآید وقتی آخرین نمونه درخت انجیر معابد را خواندم به من گفت نظرت چیه گفتم آخرش خوب تمام نشده است، گفت یونسی هم همین را به من گفت. فصل آخر را پاره کرد انداخت دور. گفتم چرا پاره کردی؟ گفت اگر پاره نکنم تنبلی میکنم بنشینم بنویسم. زمانی که هر کتاب را مینوشتند باید آقای ابراهیم یونسی هم حتماً کتاب را میخواند.
کجا نشسته بودند ایشان؟
پشت میزش نشسته بود و من کنارش روی صندلی نشسته بودم، فلاسکی داشت و یک چایی برای او و یکی برای خودم میریختم. او عادت داشت وقتی سیگار میخواست روشن کند اول به شما تعارف میکرد و بعد برای خودش روشن میکرد. کاری نداشت تو سیگاری هستی یا نیستی. من هیچوقت نمیگفتم سیگاری نیستم، با او همراهی میکردم.
همیشه در اتاق کار آقای محمود با ایشان دیدار میکردید؟
بله در همین اتاق بود. بگذارید خاطرهای برایتان تعریف کنم. ایشان بسیار آدم حساسی بودند. یادم میآید برای طرح روی جلد کتاب مشکل داشتیم. تصمیم گرفته بودم که دیگر تصویر خودش را روی جلد کتابهایش منتشر کنم. سفارش داده بودم و کسی تصویر احمد محمود را کشیده بود. وقتی آن را دید گفت «این چیه رامسری؟ شبیه گاو مشد حسن شده!» ناگهان چشمم خورد به نقاشی آقای خانباباپور که روی دیوار هست. چیزی در ذهنم جرقه زد. وقتی آقای محمود برای شستن دستهایش از اتاق بیرون رفت، بدون آنکه چیزی به او بگویم، نقاشی را برداشتم و گذاشتم در کیف سامسونتم. کارم که تمام شد از خانه محمود مستقیم رفتم پیش ابراهیم حقیقی و نقاشی را از توی قاب درآوردم و گفتم حقیقی از روی این نقاشی عکس بگیر، میخواهیم این تصویر را روی جلد «درخت انجیر معابد» کار کنیم. کارش که تمام شد رفتم دفتر و به آقای محمود زنگ زدم و گفتم روبهروی شما یک نقاشی بود، الان سر جایش هست، گفت نه. گفتم این پیش من است. گفت اگر نگفته بودی من میگفتم این نقاشی چه شد! گفت چه کارش میخواهی بکنی؟ گفتم میخواهم از این به بعد فرمت روی جلد کتاب شما همین باشد. اگر توجه کنید، این عکس روی جلد همه کتابهای احمد محمود چاپ شده. فقط رنگ زمینه کار فرق میکند.
چرا با اجازه خودشان نقاشی را نبردید؟
چون اصل بود، میدانستم نمیدهد. من حساسیتهای ایشان را خوب میشناختم.
با توجه به اینکه پیشتر ابراهیم حقیقی طراحی روی جلد کتاب همسایهها را انجام داده بود، برای حفظ آن خاطره، طراحی باقی جلدهای احمد محمود را به او سپردید؟
رامسری: نه پیش از آن ابراهیم حقیقی طراحی سایر کتابهای انتشارات معین را هم کار کرده بود. من ایده کار را به آقای حقیقی دادم و او هم اجرا کرد.
با توجه به اینکه شما از سال ۱۳۷۲ همکاریتان را شروع کردید تا زمان حیات ایشان چند عنوان کتاب منتشر کردید؟
اصولاً من آدمی هستم که فقط اگر با مولفم رابطه عاطفی برقرار کنم با او میتوانم کار کنم اما اگر مولفم مر ا به عنوان یک کاسب ببیند نمیتوانم. بسیاری هستند که همکاریام با آنها پس از انتشار کتاب اول تمام شد. مترجمی بود که بعد از کتاب اول با همه تلاشش برای همکاری برای کتابهای بعدی با او کار نکردم. این درحالی بود که آن زمان سایر ناشران تلاش میکردند که با او کار کنند. با محمود، جعفر شهری و مرادی کرمانی و ژاله آموزگار رابطه عاطفی شدیدی داشتهام و دلم نمیخواهد این رابطه هیچوقت قطع شود. حتی یک بار آقای کیاییان به من گفت رامسری چه کار کردی باآقای محمود که نشر تو را رها نمیکند؟ گفتم چطور؟ گفت یک بار مهمانی در فشم دعوت بودم، آقای محمود هم بود. آخر شب به آقای محمود گفتم شما را میرسانم. در راه به او گفتم ما هم انتشاراتی داریم و دلمان میخواهد کتابی از شما منتشر کنیم، میدانید احمد محمود چه جوابی به من داد؟ گفت آقای کیاییان، شما آدم خوبی هستید؛ ناشر خوبی هستید؛ اما من یک ناشر کوچک دارم که فعلاً دارم با او کار میکنم. هر وقت ناشرم به هر دلیلی نخواست کتاب من را چاپ کند با شما تماس میگیرم.
خاطره دیگری که از احمد محمود دارم این است که در اتاق با هم نشسته بودیم و داشتیم کار میکردیم. دستش بند بود. من گوشی را برداشتم گفتم بفرماید آنور خط گفت از بیبیسی تماس میگیرم و میخواهم با آقای محمود صحبت کنم. دوره آقای مهاجرانی بود که فضا کمی باز شده بود. گوشی را دادم به آقای محمود. آن ور خط از احمد محمود پرسید نظرتان درباره سانسور [کتاب در ایران] چیست؟ محمود گفت: خب، چه کسی از سانسور خوشش میآید که من خوشم بیاید! از او پرسیدند خب، سانسوری وجود دارد گفت: بله اما ما این جا یک خانواده هستیم سر چیزی که هست بحث میکنیم یا ما موفق میشویم یا آنها. این مساله خانوادگی است و ما یک خانوادهایم و خودمان حلش میکنیم.
میدانیم که قرار بود کتاب احمد محمود به عنوان کتاب سال انتخاب شود اما نشد. این موضوع چه تاثیری روی احمد محمود گذاشت؟
آن روز من در آن مراسم بودم ایشان همان اول نشسته بود. جایزهها سر جای خودش بود. نفر به نفر اسم میبردند میرفتند جایزهشان را میگرفتند. هر دفعه که اسم میبردند او عصایش را روی زمین میکوبید. اسم همه را خواندند و جایزهشان را گرفتند یک جایزه ماند که جایزه احمد محمود بود. کتابش به عنوان برترین کتاب داستان پس از انقلاب معرفی شده بود اما آن جایزه را به او ندادند. گفتند از بالا دستور دادند جایزه را ندهید. پیش از آن رضا رهگذر چندین مقاله درباره «مدار صفر درجه» نوشته بود و آن را مدار بیدرجه خوانده و نسبت به این کتاب موضع گرفته بود. مراسم تمام شد و احمد محمود حالش بد بود. وقتی با شما تماس بگیرند که قرار است به شما جایزه بدهند و بعد جایزه را ندهند، معلوم است که ناراحت میشوید. فردای مراسم جایزه را برای او فرستادند اما قبول نکرد، چون ایشان جایزهشان را از مردم گرفته بودند. فردا مطبوعات نوشتند «مدار بیدرجه» و کتاب در عرض سه ماه به چاپ چهارم رسید. مراسم که تمام شد همه دور احمد محمود ایستاده بودند. من با همسر و پسرم آمده بودم. بابک پسر آقای محمود هم کنار پدرش بود. پسرم که راهنمایی بود، بغضش گرفته بود. این اتفاق در دوره وزارت آقای مهاجرانی افتاد. آقای مهاجرانی عشق عجیبی به احمد محمود داشت و کتاب احمد محمود ارزش انتخاب شدن داشت. دستور داده بودند جایزه احمد محمود را ندهند. بعد از این اتفاق در عرض ۱۰ روز کتاب سه جلدی که فروش آن کند پیش میرفت سه هزار نسخهاش فروش رفت.
در دورهای که احمد محمود مینوشت برخی از جناحها در پی جذب نویسندگان و هنرمندان بودند تا آنها را در جبهه خود جای دهند مثل حوزه هنری. آیا به سراغ احمد محمود هم آمدند؟
نویسندگان گروه ادبیات داستانی حوزه هنری بارها از احمد محمود خواهش کردند که برود حوزه اما او هرگز قبول نکرد. از نظر جسمی نمیتوانست برود اما آنها هراز گاهی میآمدند پیش احمد محمود تا ایرادهای کارشان را بگیرد و تجربههای داستانیشان را با آنها در میان بگذارد. احمد محمود آدم راحتی بود و برای خودش مرزبندی سیاسی نمیگذاشت. او از جمله نویسندگانی بود بر اصول خودش پایبند بود. مثلاً در جوانی عضو حزب توده بود و به خاطر همین زندان رفته بود. یک روز وزارت ارشاد مرا خواست و به من گفتند رامسری معلوم نیست موضع فکری تو چیست! از مرادی لیبرال کتاب چاپ میکنی، از احمد محمود تودهای کتاب چاپ میکنی، از خانلری سلطنتطلب کتاب چاپ میکنی… گفتم آقا من کاسب هستم و اصلاً کاری ندارم که [کی] چه فکری میکند. اینطور نیست که شما میگویید. احمد محمود اصلاً تودهای نیست! شما وقتی در نشست صمیمانه با او مینشینید، میبینید که او حزب توده را زیر سوال میبرد و رسماً میگوید حزب توده خیانت کرده. کسی را که در مقطعی از عمرش گرایشهایی داشت، الزاماً تا آخر عمرش آن گرایشهای فکری را ندارد! در گذر زمان خیلی از چیزها برای آدمها اهمیتش را از دست میدهد ولی چون ایشان حاضر نبود در محافلشان شرکت کند و برخلاف بسیاری از نویسندگان اهل مصاحبه و مهمانی و محفلهای روشنفکری نبود و همیشه میگفت این نویسندهها پس کی مینویسند و اصول خودش را داشت… اینطوری نبود که مثلاً بگوید این مراسم را حوزه هنری یا ارشاد برگزار میکند، من شرکت نکنم؛ او اصول خودش را داشت. شاید آنها فکر میکردند که محمود چون مواضع فکری دارد با آنها کنار نمیآید؛ اصلاً اینطوری نبود.
یک روز پیش احمد محمود بودم که تلفن زنگ زد. یکی از نویسندهها پشت خط بود. آن زمان تازه کتاب «مدار صفر درجه» را منتشر کرده بودیم. نویسنده خطاب به احمد محمود گفت چرا ما این همه ناشر داریم، رفتی کتابت را در یک نشر مذهبی چاپ کردی؟ یک دفعه دیدم احمد محمود عصبانی شد. همیشه بدش میآمد که کسی برایش تعیین تکلیف کند. برگشت به نویسندهای که پشت خط بود، گفت: تو از کجا میدانی ناشر من مذهبی است یا این ناشر من چپ هست یا چپ نیست. دستهایش داشت میلرزید. آن نویسنده گفت: من شنیدم [که مذهبی است]. محمود گفت: بیخود شنیدی. من خودم تشخیص میدهم به چه ناشری کتابم را بدهم. یا در زمان مهاجرانی که گروهی از نویسندگان را به سفر کیش میبردند، یکی از نویسندگان با احمد محمود تماس گرفت و گفت ما این سفر را بایکوت کردهایم، شما میروید؟ احمد محمود هم گفت من میروم، شما میخواهید بایکوت کنید یا نکنید! اما نرفت.
آخرین تصویری که از احمد محمود درذهنتان مانده چیست؟
آخرین تصویر این بود که من رفتم بیمارستان اما او دیگر من را به جا نمیآورد. انگار که سالهای سال بود خوابیده بود و این برای من خیلی بد بود. دوست داشتم برای آخرین بار با او خدا حافظی کنم.
خداحافظی مردم با او چگونه بود؟
باید میدیدید چگونه مردم تابوتش را روی شانههایشان میبردند. عدهای هم آمده بودند مراسم را خراب کنند. بعد از جریان قتلهای زنجیرهای بود. مردم آنقدر او را دوست داشتند که اجازه ندادند. احمد محمود در قطعه گلشیری در خاک آرام گرفت. بازخورد مراسم او در رسانهها هم گسترده بود.
باتوجه به اینکه شما همواره با احمد محمود در مراوده بودید، نظرش درباره آینده خانهاش و اینکه خانهاش موزه شود چه بود؟
احمد محمود فراتر از زمان خودش بود. اصلاً به این چیزها مهری نداشت. وقتی من به او حق التألیفش را میدادم به من میگفت حقالتألیف را جوری بده که بتوانی آن را پرداخت کنی. دفتری داشت که چکهایش را آن جا میگذاشت. هر ماه میدید که چک دارد خوشحال میشد و میگفت این ماه هم اموراتمان میگذرد. امیدوارم هر ماه حق تألیف داشته باشم. اصلاً اهل این حرفها نبود که دیگران چگونه فکر میکنند و چه میگویند. در گوشه پارکینگ خانهاش برای خودش اتاق کار ساخته بود؛ در حالی که با مولفهایی سر و کار داشتم که میز کارشان از میز رییسجمهور هم بزرگتر بود و دلشان میخواست در اتاق کارشان با من ناشر قرار بگذارند تا میزشان را به رخ بکشند.
هیچوقت شما و فرزندان احمد محمود به این فکر نکردید که بنیادی برای او راهاندازی کنید؟
خانوادهاش باید تصمیم بگیرند. من با مولفهایی سر و کار داشتهام که گفتهاند که این میز و صندلی همین طوری بعد از پدرمان میماند و دست به چیزی نمیزنیم اما بعد از یک سال خانه را فروختهاند و چیزی از نویسنده بهجا نگذاشتهاند. اما دوستداران احمد محمود جایزهای به نام او راهاندازی کردهاند.
با توجه به این ،خانواده احمد محمود قصد دارند خانه پدری را بفروشند آیا راهکاری هست که این خانه حفظ شود؟
بله. همین چند هفته پیش بود که تصمیم گرفتند خانه هوشنگ مرادی کرمانی را خانه ادبیات کنند. من دوبار تاکنون از شهردار تهران خواهش کردهام؛ یک بار در زمان آقای قالیباف برنامهای در رادیو ترتیب داده بودند که من در پایان آن گفتوگو از شهردار تهران خواهش کردم که خیابانی به نام جعفر شهری نامگذاری شود. در زمان آقای قالیباف نشد اما بعداً این اتفاق افتاد. الان هم از شهردار تهران درخواست میکنم که با خرید خانه احمد محمود این خانه را برای آیندگان حفظ کنند و اتاق احمد محمود همینگونه حفظ شود و در خانه کلاسهای ادبی برگزار شود و…
نگاهی به ابعاد زندگی و اشعار پدر شعر فارسی به مناسبت روز بزرگداشت رودکی
ترجمه ۱۰۰ اثر کلاسیک ایران و چین
مهمترین نظریه های مطرح در لویاتان و بهیموت توماس هابز
یکی از برجستهترین خصوصیتهای مولانا شناخت فوقالعاده او درباره روحیات و روان انسان است.
گفتوگو با پویه صمیمی