هممیهن: در بخش اول گفتوگوی مفصلی که با پروفسور فرهنگ رجایی داشتیم، بحث با این اندیشهورز سیاسی را از ارتباط میان فلسفه و سیاست آغاز کردیم و به موضوعاتی چون ضرورت حضور فیلسوفان در تصمیمگیریها، مهندسی فرهنگی، اندیشهورزی و چگونگی انسان ورزیدن پرداختیم تا به گفتوگو درباره موضوع «تمدن» رسیدیم و سوال درباره «تمدن» و «مدنیت» سرآغاز بخش دوم گفتوگو شد.
رجایی در بخش اول گفتوگو تاکید کرد که کار فیلسوف، روشن کردن حد و حدود و حد و مرز حجابهاست و ما در کشورمان فیلسوف سیاستزده داریم اما فیلسوفی که به امر سیاسی فکر کند، نداریم. رجایی همچنین گفت که با تفاوت قائل شدن میان غربی فکر کردن و شرقی فکر کردن مخالف است چون فیلسوف و متفکر، غرب و شرق نمیشناسد.
در انتهای بخش اول گفتوگو به اینجا رسیدیم که اندیشهورزی برای همه ضروری و لازم است منتها هرکسی در حوزه و حد و اندازه کار خودش باید این کار را بکند. در بخش دوم گفتوگو با رجایی، استاد دانشگاه کارلتون درباره تمدن و مدنیت، ورود او به حوزه ترجمه، اساتیدی که نزدشان درس فرا گرفته و آشناییاش با هانا آرنت سخن گفتیم و گفتوگو را با ارتباط این استاد فلسفه سیاسی با هنر، به پایان رساندیم.
رجایی در حال حاضر استاد تمام گروه فلسفه سیاسی و روابط بینالملل دانشگاه کارلتون است و ازجمله آثار او میتوان به «بازیگری در باغ هویت ایرانی: سرنمونی حافظ»، «مشکله هویت ایرانیان امروز: ایفای نقش در عصر یک تمدن و چند فرهنگ» و «اندیشه و اندیشهورزی» اشاره کرد.
رجایی در طول این سالها، آثار بسیاری از اندیشهورزان مهم جهانی را نیز ترجمه کرده که ازجمله آنها میتوان به ترجمه کتابهای «فهم نظریههای سیاسی» نوشته توماس اسپریگنز، «زندگی فضیلتمند در عصر سکولار» نوشته چارلز تیلور و «محبت و آگوستین قدیس» نوشته هانا آرنت اشاره کرد. در ادامه، بخش دوم این گفتوگو تقدیم خوانندگان خواهد شد.
در بسیاری از سخنرانیهایتان از دو واژه «تمدن» و «مدنیت» استفاده میکنید. در ایران هم مدتیست به مباحث تمدنی، زیاد پرداخته میشود و حتی مراکزی هم مربوط با این مفهوم تأسیس شدند و فعالیت دارند. باتوجه به مطالبی که بنده راجع به نظر شما درباره تمدن خواندم، اما بهنظر میرسد تمدنی که شما از آن حرف میزنید با تمدنی که در ایران از آن حرف زده میشود متفاوت است.
بله درست فکر میکنید. متأسفانه در مقاطع مختلف از یکسری واژهها استفاده ابزاری میشود و بهنظر میآید که فعلاً دکان صحبت درباره «تمدن» حسابی خریدار دارد و صحبت کردن دربارهاش باب شده است. مثل دورهای که سخن گفتن از «گفتوگوی تمدنها» باب شده بود. اینگونه بحثها بیشتر شبیه چاهی است که از آن آبی در نمیآید اما برای یک عدهای نان میآورد.
در اواخر دوره نظام گذشته هم از «به سوی تمدن بزرگ» صحبت زیاد میشد، اما به بیان حضرت سعدی؛ «طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی / صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست /… سعدیا گرچه سخندان و مصالحگویی / به عمل کار برآید به سخندانی نیست». همینجا بگویم که عمل در حوزه کار من عرضه نظریه منسجم و معنادار در حوزهای است که حرف میزنم.
لذا سخن گفتن به شکل فعلی درباره تمدن در ایران یکجور شوخی است به این دلیل که تمدن و مدنیت هیچگونه صفتی نمیپذیرد. مثلاً امویان اصرار داشتند که تمدن اسلامی بنا کنند اما چرا از دل امویان تمدن و مدنیت در نیامد بلکه بجایش جهانگیری و غیریت مبتنی بر قومیت عربی درآمد؟ امویان هم قلمروی وسیعی داشتند، هم قدرت داشتند اما متمدن نشدند چون از دل جهانگیری تمدن در نمیآید.
چون اصلاً نظام حکومت نوع امویان با مدنیت و تمدن جور در نمیآید. اما عباسیان از زمانی که آمدند دغدغه دیگری داشتند که دراز مدت بود. چیزی که من میگویم برای الان نیست و در اولین کتابهایم هم اشاره کردم، چیزهایی که در سالهای بعد از جنگ در ایران تحت عنوان «توسعه» از آن یاد میشود مثل پایین آوردن نرخ مرگومیر نوزادان، توسعه نبود، محصول توسعه بود.
بحث من درباره تمدن با بحثی که در حال حاضر در ایران درباره تمدن وجود دارد متفاوت است و موضوع تازهای هم نیست. همسخنان بحثی که من درباره تمدن دارم، ابنخلدون و توینبی از مشهورترین مورخان و فیلسوفان تاریخ معاصر هستند. من در خیلی از گفتوگوهایم به این موضوع اشاره کردم که واحد مطالعات من «تمدن» است.
در کتاب آخرم هم این موضوع را بسط دادم و گفتم که حکمت وجودی آدمی به روی زمینِ مدنی بودن و تمدنسازی است و این یک سنت دیرینه است، بنابراین قواعدش ربطی به الان ندارد. حرف من این است که اگر قصد تمدنسازی میکنیم علامت و نشانه آن چیست؟ نشانهاش در جاهایی که مدنیت و تمدنسازی قاعده بازی است خیلی ساده است؛ جهت مهاجرت سرمایه (سرمایه یعنی مغز انسانها، پول، میراث ارزشمند). تکرار میکنم جایی که بازیگری هست، تمدنسازی صورت میگیرد، سرمایه را جذب میکند، نه برعکس.
معنی مدنیت و تمدن هم یعنی با قاعده بازی کردن. به بیان دیگر من استاد دانشگاه با قاعده بازی میکنم، فرد لولهکش با قاعده بازی میکند، پزشک هم با قاعده بازی میکند. بنابراین در چنین سرزمینی، پزشک بساز و بفروش نمیشود. چون پزشک بودن یک قاعدهای دارد و قاعده تمدنسازی، تولید همهجانبه توسط همه در حوزه کار خودش و همزمان است.
یعنی در جایی که مدنیت وجود دارد همزمان که هنر تولید میشود، قدرت، ثروت و تاریخ هم تولید میشود. برحسب این تعریف ما در حوزه تمدن و مدنیت کاری نکردیم؛ همان حرفی که مرحوم شایگان هم در کتاب «آسیا در برابر غرب» گفته: نه این / نه آنی. به قول ایشان ما در یک تعطیلی تاریخی بهسر میبریم چون در چرخه تولید حضور نداریم. به قول استاد محترم و واقعاً فاضل و نه فقط اسماً، آقای محمد فاضلی، ما از چرخه تولید ارزش کاملاً بیرون هستیم.
به گمان من، طبیعی است چون اندیشه و عمل یا در بحث ما فلسفه و سیاست از هم دورافتادهاند. ازاینرو، بهجای چرخه تولید، هرزهگرد «دلالی» بیدار و فعال است. اسفناکترین نشانه آن که علنی و بدون هیچ دورویی هم انجام میشود گرمی بازار «رساله نویسی» برای پول است.
تناقضنمای تاریخی و رسواییآور که مطمئناً از دید جهانیان دور نیست، درست ضلع جنوبی دیوار دانشگاه تهران، دهها تابلو و تازه تبلیغات برای رسالهنویسی سخت جریان دارد که در ادبیات نگارنده اوج ناتمدنی است.
باز یادآور شوم در جوامع نابازیگر، هستند افراد و گروههایی که بازیگرند اما در اقلیتاند. در اینجا امیدوارم دوستانی که این روزها در ایران به طور جدی به حوزه تمدنسازی مشغولند، همچنین موسساتی که فعالیت میکنند موفق باشند، چون از نتیجه آن همه ما برخوردار میشویم.
نمونهاش اینکه اصفهان هنوز هم در حوزه نقاشی و معماری و فرشبافی برای ما الهام بخش است؛ چرا؟ چون اصفهان، آخرین پایتخت تمدن زنده ایرانی بود. تمدنسازی، ایجاد عرصه و ساحتی است که همه در آن بهرغم اختلافات فکری و نظری احساس امنیت میکنند، نه احساس خطر.
کمی هم برایمان درباره ارتباط میان فلسفه مدنیت و تمدنسازی بگویید.
همانطور که جهانداری قانون و عقل خودش را دارد، تمدنسازی هم قانون و عقل خودش را دارد و این قانون و عقل به همهکس و همه حوزهها قابل تعمیم است. توسعه، مدنیت و تمدنسازی یک طرح یا پروژه نیست بلکه یک روند است که ممکن است موفقیتآمیز باشد ممکن هم است نباشد چون روند زندگی انسانی با مهندسی خیلی فرق دارد.
در همین جهت باید بگویم که این اوج نامتمدنی است که ما اصطلاحی با عنوان «مهندسی فرهنگی» داریم. چون فلسفه، فرهنگ، هنر و… اصلاً قابل مهندسی نیستند. مهندسی کردن یک چیز به سرانجام میرسد و تمام میشود اما تمدنسازی ادامه دارد. برای نمونه، تمدنهای صفویان و هخامنشی خیلی وقت است که تمام شدهاند اما تمدنشان هنوز که هنوز است ادامه دارد چون تمدنسازی همانطور که اشاره کردم یک روند است.
در ادامه گفتوگو میخواهم کمی درباره موضوع ترجمه با شما صحبت کنم چون شما مترجم آثار مهمی ازجمله ترجمه کتاب هانا آرنت هستید. اینکه تعداد آثار ترجمهای ما از آثار تألیفیمان بیشتر است هم به همان موضوع بلد نبودن قاعده بازیگری ما برمیگردد و آیا اساساً اینکه ما در حوزه علوم انسانی بیش از تألیف، ترجمه داریم ایراد است یا خیر؟
من مترجم نیستم، کارم هم ترجمه نیست؛ من بهضرورت، برگردان میکنم به این معنا که با خودم میگویم این نویسنده اگر قرار بود این اثر را به فارسی بنویسد چگونه مینوشت. به همین دلیل هم «سکولار» را انسانحضوری برگردان میکنم. ایکاش هموطنان من به خودشان جرأت میدادند، تفکر و بازیگری میکردند که ما اصلاً به آثار ترجمهای نیاز نداشتیم اما متأسفانه اینگونه نیست. فارابی، افلاطون را ترجمه نکرده بلکه با او به همپرسه نشسته بود و بعد این همپرسهها را نوشت.
به همین دلیل هم ردپای افلاطون را در آثار فارابی میبینیم و او را جزو افلاطونیها میدانیم. حوالی سال ۱۳۵۵ که من تازه از خارج از کشور وارد ایران و فضای آکادمیک شده بودم، کتابی با نام «جوامع فراصنعتی» نوشته دنیل بل منتشر شده بود. آن زمان از آقای عنایت پرسیدم به نظرتان من این کتاب را ترجمه کنم؟ چون کتاب بسیار خوبی است و ایشان پاسخ بسیار جالبی دادند؛ گفتند: اولاً ارتباط و چفت و بستش با جامعه ما کجاست و دوماً این کتاب چه حرف ماندگاری میزند؟ و من یادم افتاد که در دوران دانشجویی هم ایشان به ما میگفتند که همسخن شما که سیاست میخوانید، باید فردوسی و خواجه نظامالملک باشد.
در همان دوران من یاد گرفتم دو چیز ماندگار است: ۱- مقولاتی که روش و چگونگی فکر کردن یاد میدهند. ۲- اثری که آزمون مکان و زمان را پشت سر گذاشته و همزمان که رنگ و بوی زمانه خودش را دارد، ورای آن زمان هم است و بیشتر بینش منتقل میکند تا دانش. با در نظر گرفتن این موارد، من سراغ ترجمه کتاب «فهم نظریه سیاسی» اثر توماس اسپریگنز رفتم که تاکنون بارها تجدید چاپ شده است.
این روش است که ما را از «غربزدگی» یا هر «زدگی» دیگر نجات میدهد. در غیر اینصورت باید بگوییم فارابی یونانیزده بود؟ با معیار آلاحمد بله و با معیار من خیر. چون ما فارابی را بنیانگذار فلسفه در جهان اسلام میشناسیم و در دنیا، فارابی را بعد از ارسطو، معلم ثانی میگویند چون برای دنیا هم حرف ماندگار زده است.
پس صحبتهای امثال آلاحمد درباره غرب خیلی صحیح نیست و من اتفاقاً خیلی خوشحالم که فیلسوف برجسته و دردمند کشورمان، آقای دکتر داوری هم سخنانی را که درباره غرب زده بود، در گفتوگویی که در مجله «سیاستنامه» انجام داده بود، پس گرفت. چون حرفهایی از این قبیل که «ذات غرب شیطانی است»، حرفهای نادرستی است. غرب و شرق که ذات ندارد و چرا ما فقط غربگرایی و غربستیزی داریم. چرا غربشناسی نداریم؟ در همین راستا هم من سراغ ترجمه یکسری آثار رفتم، آثاری که در جهت شناساندن غرب است.
البته امیدوارم روزی برسد که به جای ترجمه، اثر تألیفی در گفتوگو با دیگری داشته باشیم اما اگر هم قرار است اثری را ترجمه کنیم، باید ببینیم چه سوالی داریم که برای پاسخ به آن، باید حتماً آن کتاب ترجمه شود. مثلاً چرا باید ترجمه آثاری مثل کتاب خانم اوباما یا شاهزاده هری در ایران اینقدر پرفروش باشد؟ خواندن این آثار به چه سوالی پاسخ میدهد؟ وقتی سوالی نباشد یکسری کتاب فقط براساس موج و جو موجود ترجمه میشود و دیگر آن ترجمه نیست؛ شکل دیگری از دلالی است.
از جو و موجسواری گفتید خواستم این سوال را درباره متفکران هم بپرسم، در سالهای اخیر در دورههای مختلف، هر چندوقت یکبار تب یک فیلسوف یا جامعهشناس در ایران فراگیر شده است؛ مدتی تب ژیژک و دریدا، مدتی دیگر هم تب هایدگر و الان هم هانا آرنت. به نظر شما این مد شدنها از کجا میآید و ضرورت اینهمه توجه به آثار هانا آرنت چیست؟
متأسفانه ما جوگیر و موج سوار هستیم؛ اما درخصوص آثار هانا آرنت باید بگویم پیش از من، آثار ایشان توسط کسانی که میدانستند هانا آرنت را باید جدی گرفت مثل آقایان عزتالله فولادوند و محسن ثلاثی ترجمه شده بود. در حال حاضر اما شاید باور نکنید بخش زیادی از دلیل محبوبیت یکباره این متفکر در ایران، مدیون روی کار آمدن دونالد ترامپ بود، چون هانا آرنت در بخشی از نظریاتش درباره جوامع تودهای و توده تکانپذیر حرف میزند و ترامپ هم سردسته تودههای تکانپذیر است و ذهن تودهاندیش دارد.
همانطور که اشاره شد، امیدوارم روزی ما از ترجمه بینیاز شویم، ولی فعلاً در آن نقطه نیستیم. با این همه باز به هر ترجمهای هم نیاز نداریم. من میتوانم دلایلم را برای نیاز به ترجمه آرنت بحث کنم اما برای وقت دیگری میگذارم. فقط بگویم من هانا آرنت را مهمترین اندیشهورز بازیگری میدانم و شاید همپرسگی با او برای ما مهم باشد بهویژه که فکر میکنم زمانهای را به بحث میکشد که بیشباهت به وضعیت ما نیست.
کمی درباره پروژههای خود که درباره هانا آرنت بوده، توضیح دهید.
مختصراً بگویم، من در کانادا از سال ۲۰۰۰ درسی به نام «تمدن وتجدد» تدریس میکنم و طی این دوره ۲۴ ساله تدریس متوجه شدم برای توصیف و تحلیل نقش شهروند متجدد، کسی بهتر از هانا آرنت نیست. خیلیها معتقدند، هایدگر مهمترین متفکر قرن بیستم است اما به نظر من هانا آرنت مهمتر است. ضمن اینکه هرچقدر آثار ایشان را بیشتر درس دادم، نظرم نسبت به این متفکر عوض شد و متوجه شدم که هانا آرنت حرفهای زیادی درباره بازیگری در جهان امروز دارد.
درواقع مواجهه ما با یک متفکر سه مرحله دارد؛ ابتدا جذب او میشویم، سپس توجهمان نسبت به او جلب میشود و در مرحله سوم هم با او وارد گفتوگو میشویم. گاهی ممکن است بین مرحله اول تا سوم سالها فاصله بیفتد؛ مثلاً من ۱۰ سال اول تدریس توجهم به آرنت جذب شده بود اما بیشتر که روی آثار او کار کردم متوجه شدم او چقدر متفکری جدی است و جای کار دارد. آرنت اولین کارش که من هم ترجمه کردم، «محبت وآگوستین قدیس» و آخرین کارش هم درباره موضوع «داوری» بود که متأسفانه نتوانست آن را به اتمام برساند. هماکنون هم من مشغول ترجمه یکسری آثار دیگر آرنت هستم، چون پروژه هانا آرنت برای من یک پروژه مهم و جدی است و فکر میکنم هانا آرنت میتواند به برخی از مقولات امروز ما کمک کند.
البته توجه داشته باشید که همه کارهای آرنت برای همه جوامع قابل استفاده نیست. ما باید سراغ ترجمه آثاری از آرنت برویم که درباره آن پرسش داریم مثل اینکه سوال من این باشد که «شر چیست؟». ضمن اینکه آرنت خودش را فیلسوف نمیداند، نظریهپرداز میداند. به نظر من که در ایران حدود ۱۵۰-100 سال است که پرسش تعطیل است اما درباره همهچیز جواب داریم. من آرنت را برای همه فصول مناسب میدانم و برای همین جرأت کردم و در آثارم نوشتم که هانا آرنت ارسطوی زمان ما بود و همانطور که ارسطو برای همهی دنیاست، هانا آرنت هم همینطور است.
شما حدود سال ۲۰۰۷ (۱۳۸۵) کتابی درباره انقلاب سال ۱۳۵۷ به زبان عربی نوشتید که کمتر درباره آن صحبت شده است. کمی هم درباره این کتاب برایمان میگویید.
سوال اصلی من در کتاب «اسلامگرایی و تجددگرایی» که در دانشگاه تگزاس به زبان انگلیسی چاپ و بعداً به زبان عربی ترجمه شد این بود که چه شد اسلامیان میدان را از دیگر گروهها در دوران بعد از انقلاب گرفتند؟ برای فهم این کتاب باید یکسری از مفروضات را یادآور شوم؛ مفروض اول اینکه برعکس برداشت چپ و مارکسیستها، فعل توصیف انقلاب «شدن» است، نه «کردن».
به بیان دیگر انقلاب مانند طلاق است و وقتی در یک جامعه انقلاب میشود یعنی نظامحکومت و جامعهمردم مطلقه میشوند و من باور ندارم هیچ زوجی با این برنامه اقدام به ازدواج کردند که برای طلاق برنامهریزی کنند، اما گاه طلاق اتفاق میافتد؛ انقلاب هم همینطور است. تعریف دقیق و درست مولانا قابل تعمیم به انقلاب است: «چون بیفزاید میتوفیق را / قدرت میبشکند ابریق را»؛ جامعهمردم چنان پیچیده و فربه میشوند که قالب نظامحکومت توان تحمل ندارد بنابراین میشکند. مفروض دوم اینکه درست مانند طلاق گاه گریزی از انقلاب نیست؛ هنر چگونگی حلوفصل پیامدهای انقلاب و از سرگرفتن زندگی است.
مفروض سوم اینکه انقلاب نوشدارو نیست و انتظار راهحل از انقلاب انتظار آب از سراب است. البته انقلاب برای مدت کوتاهی تخته تاریخ را پاک کند و برای مسئولان امور فرصتی کوتاه فراهم میکند، اگر موسیوار عمل کنیم از این فرصت تاریخی بهرهمند میشویم وگرنه رودخانه تاریخ ما را در خود میبلعد. مفروض چهارم اینکه انقلاب سال ۱۳۵۷ اولین انقلاب کلاسیک در جهان غیرغرب است به این معنا که اندیشهاش را از فرانسه و روسیه و اینها نگرفته بود. اینکه آیا این فرصت نادر را تحقق خاص دادهایم، ظاهراً هنوز کلاف انقلاب کاملاً باز نشده است که داوری امکانپذیر باشد.
مفروض پنجم اینکه مسلمانان با تجدد مشکل نداشته و ندارند اما با تجددگرایی مسئله دارند. در عین حال، توضیح شده است که راه مواجهه با تجدد اسلامگرایی نیست؛ ازاین رو نام کتاب «اسلامگرایی و تجددگرایی» است.
از نظر محتوایی حرف اصلی کتاب دو مطلب است. یکی اینکه در میان همه گروههای درگیر با روند انقلاب «اسلامیان» آمادگی و بسیج زیادتری داشتند و این از زمان شکلگیری قم بهعنوان مرکز «تشیع» تا بدانجا بود که جای نجف را حتی گرفت. مطلب دیگر اینکه در روند هر تحولی باید به نظریه نسلها توجه کرد. برای نمونه نسل مشروطیت بود که بعداً در دوران رضاشاه مملکت را ساخت.
در این کتاب درباره چهار نسل در میان اسلامیان صحبت میشود؛ نسل اول نسلی هستند که معتقدند اسلام و تجدد با یکدیگر قابل جمعند که مثلاً از آخوند خراسانی تا مرتضی مطهری را شامل میشود. نسل دوم نسلی است که اسلام را ارزش و تجدد را ابزار میدانند و لذا با بهرهگیری از واژه انقلاب بهعنوان ابزار برای همه چیز صحبت میکنند. نسل سوم همهچیز شامل اسلام، تجدد و حتی سنت را ابزار میداند و همین گروه تاماندیشی و افراطگرایی را مقبول میداند، و گاه به گمان من گناه کبیره «هدف وسیله را توجیه میکند» را در عرصه عمومی جایز میداند.
بالاخره نسل چهارمی هم هستند که به «بازسازی فکر» خواه در حوزه دین خواه در تجدد باور دارند و به نوسازی و ایجاد صلح میان اسلام و تجدد میاندیشد. بهطور کلی، کتاب سیر تحول این چهار نسل را از در ایران سده بیستم میلادی توضیح میدهد.
برنامهای برای چاپ این کتاب به زبان فارسی ندارید؟
فعلاً نه. چون طرحهای مهمتری ازجمله «اندیشه سیاسی ایرانشهری جدید» در دست دارم و وقت ندارم و از طرفی در حال آمادهسازی مجموعه آثارم هستم. انشاءالله ممکن است در آینده به آن برسم.
شما از محضر اساتیدی چون پروفسور حمید عنایت و چارلز تیلور بهره بردید کمی درباره دوران شاگردیتان نزد این اساتید برایمان بگویید.
دوست دارم این بحث را با یک بیت از حضرت حافظ آغاز کنم: «دریغ و درد که تا این زمان ندانستم / که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق». من نمیدانم حافظ این بیت را چه زمانی سروده، اما این حالت دریغناکیاش بیان از این دارد که در اواخر عمر آن را سروده است و ربط این بیت با سوال شما این است که بالاترین نعمت در زندگی هر انسانی، افرادی هستند که در زندگی سر راه وی قرار میگیرند.
من هم در سفری که از خسبیجان (زادگاهم) تا اوتاوا داشتم، وادیهای مختلفی را پشت سر گذاشتم و در همه این وادیها همراهان بسیار جالبی داشتم. به عقیده من مسئول بدبختیهای هرکسی فقط خودش است اما خوشبختی و موفقیتهایش را مدیون یک گروه ارکستر است. اولین وادی برای من مدرسهای بود که در اراک میرفتم و دبیر اجتماعی که داشتیم، به من بینش خوبی از حضرت حافظ آموخت: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است».
او هنوز معاشر من است. وادی دوم برای من دانشگاه تهران و آشنایی با پروفسور عنایت بود؛ شخصی که معنای دانشوری دانشگاهی را به من منتقل کرد و از آن مهمتر اینکه ایشان در شرقیکردن من بسیار نقش داشت. نفر بعدی آقای محمدعلی اسلامی ندوشن بودند که اصطلاح «ققنوس ایران» را برای من روشن کردند و توضیح دادند که اگر هر اتفاقی برای ایران بیفتد نترس زیرا این سرزمین عادت دارد که خاکستر شود و بعد دوباره از خاکستر خودش برخیزد.
وادی بعدی برای من دوره کارشناسیارشد سال ۱۳۵۴ دانشگاه آوکلاهمای آمریکا و آشنایی با استادی بود که به من پیشنهاد داد دوره فوق لیسانس، رشته مدیریت امور عمومی بخوانم و دلیل تاکیدش هم این بود که من غیر از خواندن نظریههای سیاسی باید با دنیای عمل هم آشنا شوم اما در دوره دکترا که وادی بعدی من بود در دانشگاه ویرجینا با کنت تامسون آشنا شدم و ایشان به من یاد داد که چقدر اخلاق در سیاست مهم است و اگر در سیاست، اخلاق حاکم نباشد، خیر عام حاصل نمیشود. وادی بعدی، دوران تدریسم در ایران به مدت ۱۰ سال بود (سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۵) و در مدتی که در «انجمن حکمت و فلسفه» تدریس داشتم و با افرادی چون آقای سیدجواد طباطبایی، بهاءالدین خرمشاهی و عبدالکریم سروش همکار بودم.
در این دوره ۱۰ ساله نظریات دکتر ابراهیمی دینانی و دکتر شایگان خیلی برای من جالب بود و این دو استاد به من چیزهای مهمی یاد دادند. مثلاً از آقای دینانی که خدا سلامت بدارش «عظمت و تکیه بر خرد» و از مرحوم داریوش شایگان تواضع را آموختم و ایشان مرا با اقیانوس عظیم شرق اُخت کرد. در همین دوره برای مدت کوتاهی استاد مهمان دانشگاه آکسفورد و با اساتید بهنامی همکار شدم و از سال ۱۳۷۵ تاکنون هم که در کانادا هستم و در این مدت هم با دو شخصیت جالب آشنا شدم.
یک کشیش یسوعی که خیلی شخصیت جالبی داشت و از او چیزهای زیادی یاد گرفتم و نفر دوم هم چارلز تیلور، که بهنظر من الان در رأس همه فلاسفه زنده دنیاست. حرف اصلی چارلز تیلور این است که چطور همزمان هم فردیتمان را مقدس بدانیم هم جماعت را. درواقع از نظر او این دو ضد یکدیگر نیستند. همچنین تیلور به خوبی توضیح میدهد که چطور میشود هم خداحضور بود هم انسانحضور. برخی میگویند، فرد سکولار نمیتواند قدسی هم باشد درحالیکه به عقیده تیلور که من هم موافقم انسانحضوری و خداحضوری با همدیگر قابل جمع هستند.
سوال پایانی اینکه شما در کنار همه این کارهایی که کردید علاقه جدی به هنر مخصوصاً موسیقی دارید بهطوریکه در میان آثارتان، کتابی با عنوان «گنج سوخته: پژوهشی در موسیقی عهد قاجار» دارید؛ چطور این روحیه ظرایف و لطایف با روحیه فلسفه سیاسی سازگار است؟
ببینید این سوال شما هم برآمده از بینش تمدناندیشانه من است. وقتی واحد مطالعه یک نفر «تمدن» باشد نمیتواند از تاریخ، میراث، فرهنگ و هنر آن مدنیت غافل باشد. تمدن یک پدیده اندامواره است. بیدلیل نیست که ابنخلدون میگوید: اوج پیچیدگی یک جامعه با درجه پیچیدگی موسیقیاش سنجیده میشود.
من اگر مثل افلاطون یک آکادمی میساختم (آرزوی رویایی برای ساختن آن در روستای زادگاهم) که سرپیشانی دروازه آکادمیاش نوشته بود کسی که هندسه نمیداند وارد نشود، حتماً سرپیشانه دروازهاش مینوشتم هرکس موسیقی نمیداند وارد نشود چون اوج دقت در موسیقی است و این دقت اینقدر زیاد است که سکوت، مهمترین نت آن است. بنابراین اصلاً نمیشود به موسیقی توجه نداشت.
خوشبختانه در کانادا، من شانس این را دارم که در دانشکدهای تدریس کنم که نامش دانشکده انسانیات است و دانشجویان این دانشکده چندین واحد موسیقی دارند. چرا؟ چون اگر بخواهی متمدن باشی نمیتوانی از موسیقی غافل باشی.
گفتوگو با اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
نهادهای رسمی دین نتوانستند به دغدغههای انسان مدرن پاسخ دهند.
گفتوگویی منتشر نشده با زندهیاد فتخالله بینیاز
بخش دوم گفتوگو با دکتر فرهنگ رجایی
گفتوگو با فرهنگ رجایی دربارهی اندیشهورزی در جهان امروز