img
img
img
img
img

کباب غاز در خانه سالمندان!

امید مافی

اعتماد: مردی که تا واپسین روزهای حیاتِ صادق هدایت به دنبال آن بود به تاریکی دنیای خالق بوف کور پایان دهد، خود در پیرانه سری از زندگی بُرید و در خانه سالمندان آن سوی ژنو بر لگامِ افسردگی پای کوفت. پیرمرد اما تا آخرین نفس بوی کاغذ کاهی و حروف سربی را از یاد نبرد. همو که نویسندگی را رسالتی غیبی می‌پنداشت، با نگاه رئالیستی به جهانِ هزاررنگ توانست داستان‌هایی بدون اطاله کلام و ابهام را منتشر و در قامت پدرِ داستان‌نویسی نوین، پهنه‌ای جدید را در فراخنای ادبیات بومی ترسیم کند.  محمد علی جمال‌زاده نماد تلفیق فرهنگ ایرانی و فرنگی، در تمام سال‌هایی بود که دور از وطن به زایشِ دردآفرین اما خوشایند ِ داستان همت گماشت، صد البته هرگز خوی غربی بر کالبدش دمیده نشد و هرگز نخواست بوی دیوارهای کاهگلی فراسوی زاینده‌رود را فراموش کند. او تا آخرین دم خودش بود و همه آثارش از «کباب غاز» تا «بیله دیگ بیله چغندر»، تصویر واضحی از ظن و فهمِ پیشین مردی به غایت آریایی بود. پنداشت‌هایی از اوان کودکی و نوجوانی در کنارِ جوی آب چهار باغ عباسی. بی‌دلیل نبود که ایرج افشار سال‌ها پس از وداع جمالزاده با دنیای پلشت، بی‌تابِ رفیقِ شفیقِ دیرینه اینگونه نوشت: «سال‌ها از ایران دور بود اما خانه‌اش آراسته به قالی و قلمکار و قلمدان و ترمه و تافته و مسینه و برنجینه‌های کرمان و اصفهان و یزد…». برای او که در امتداد سایه‌های مبهم با زبانی شیرین‌تر از قندِ مکرر عمری از زیستن حرف زد، گیتی سروته یک کرباس بود. دارالمجانینِ عمرهای نه چندان بلند با آسمان و ریسمانی پوسیده که تنها قصه‌های کوتاه را برای بچه‌های ریش‌دار واگویه می‌کرد. محمدعلی تا هنگامه گره زدن کفن، از تُربتِ وطن در جیب‌هایش، سیراب نشد و بی‌اعتنا به اتهامات بی‌اساسِ منتقدانی که او را برابر مامِ میهن قرار می‌دادند، سرشارِ از مهر به سرزمین مادری‌اش بود. او در سال ۱۹۶۵ نامزدِ جایزه نوبل ادبیات شد و با قصه‌هایی آمیخته به سادگی، طنز و برخوردار از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات عامیانه توانست به پستوی تنهایی دوستداران داستان در جای‌جای سیاره نسیان راه یابد. طرفه آنکه خود در جایی گفته بود: مرا همین بس که «مارگرت اگرت» بانوی فداکار آلمانی‌ام نخستین خواننده آثارم در آپارتمانِ خاموشم باشد.  جمال‌زاده ۲۶ سال قبل، بعد از آنکه از آشیانه‌اش در خیابان «رو دو فلوریسان» ژنو به خانه سالمندان منتقل گردید، چنان دِپرس شد که گوش به زنگِ مرگ تا پشت هیچستان رفت و سرانجام در میانه آبان به آرامشِ بوسیدنِ آسمان رسید و حلقه بر دستِ مرگی که دیر کرده بود، انداخت و در حوالی راه شیری تمام کرد.  چند روز بعد جسم بی‌جان آقای نویسنده به بلوک بیست و دوم قبرستانِ همیشه سبزِ پتی ساکونه سپرده و او دور از موطنش، پشت به آفتابِ ژنو به شمایلی شکوهمند بدل شد. شمایلی خسته از تنگ‌نظری و شورچشمی برخی ژاژخایانِ حاضر جوابِ سرزمینش که به اتهام تنفس در اتمسفر غربت بارها او را نواختند. آنگونه که خود با قلبی مجروح در لابه‌لای دست نوشته‌هایش نگاشته بود:  «من سر تا پا عاشق آن خاکم اما هیچ جای دنیاتر و خشک را مثل برخی مردمان سرزمینم با هم نمی‌سوزانند!»

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  روانشناسی خلق اثر

هنرمند، با چشمی که بیشتر به نادیده‌ها حساس است تا دیده‌ها، آنچه را که در اعماق نهفته مانده، به سطح می‌آورد.

  چرا هیتلر برای ایرانی‌ها مهم است؟

چرا در کشوری که هرگز زیر چکمه‌های نازی‌ها نبوده، نام هیتلر هنوز در بساط کتابفروشان زنده است؟

  شوالیه خیالپردازِ درستکار

خطابه‌ای در بزرگداشت یوسا

  زنان در نگاه افلاطون حیات مستقل ندارند

نقدی فمینیستی بر مفهوم عدالت در فلسفهٔ افلاطون

  تکنولوژی چگونه معنای انسان بودن را از بین می‌برد؟

مارتین هایدگر و «فلسفه‌ی تکنولوژی»