اعتماد: جمله مشهور «رویای خوشبختی خود را هرگز فراموش نکن» از اوست. سال ۱۹۵۵ نوبل ادبی را برد و از اینرو نامش در تاریخ ادبیات ثبت و ماندگار شده است. البته در ایران چندان شناختهشده نیست و حتی دل ناشران و مترجمانی را هم که معمولا به چنین نویسندگانی توجه نشان میدهند نبرده است. اگر اشتباه نکنم جز یکی- دو نوشته از او در کشور ما ترجمه و چاپ نشده و همین یکی- دو عنوان هم نادیده و در حاشیه ماندهاند. اما هالدور لاکسنس نویسنده مهمی بود. بهویژه اگر دغدغه درک و شناخت قرن بیستم را داشته باشیم، او درباره این قرن پرحادثه- که در آغازش متولد شد و در پایانش از دنیا رفت- حرفهای زیادی دارد. مهمترین نوشتهاش رمان «نور جهان» (۱۹۶۹) است. شاعری گوشهگیر را برای روایت داستانش، شخصیت محوری قرار میدهد و پشتسر او، به میان افکار و آرزوهای خودش میرود. میگویند همه گفتوگوهایی که میان آدمهای این رمان شکل میگیرد، محصول کشمکشهای درونی خود نویسندهاند. شاعر در صحبت با دوست انقلابیاش میگوید «من هر وقت حالم خیلی بد بود، سعی میکردم به زیبایی و خوبی دقیق بشوم و بدی را فراموش کنم» و دوستش میگوید «تا وقتی زندگی آدمها جنایتی بیپایان است، برای من زیبایی وجود ندارد. اگر طرز فکری جز این داشتم، ناچار باید میپذیرفتم که آدم رذلی هستم.» شاعر میپرسد «از خدا گِلهمندی؟» و پاسخ میشنود «اگر تو بتوانی ثابت کنی که تقصیر خداست که پدر و مادرم توان آن را نداشتند که وقتی ما بچه بودیم برایمان شیر بخرند، اگر این خدا بود که نگذاشت ما حتی یک بار در سال غذای درست و حسابی بخوریم، اگر خدا اجازه نداد که ما وسع هیزم خریدن نداشته باشیم و در سرمای زمهریر زمستان کلبههای درب و داغانمان را گرم کنیم، اگر این خدا بود که نمیخواست ما لباس به تن داشته باشیم، اگر خدا به دنیا اجازه نداد که ما بچهها تابستان و زمستان از سرماخوردگی و خنازیر در امان باشیم- بله، در آن صورت از خدا گلهمندم. اما اگر قرار است صادقانه جواب بدهم، باید بگویم ابدا فکر نمیکنم که تو بتوانی ثابت کنی که خدا اینجا حکومت میکند.» لاکسنس در «نور جهان» شخصیتی را خلق میکند که گاهی- به ناچار- با زشتیها و ناملایمات کنار میآید، اما به خودش خیانت نمیکند. وسوسههای اطرافش زیادند، زندگی را هم بسیار دوست دارد و خوشبختی را ناپسند نمیشمرد، اما برای داشتن اینها به زیر سایه قدرت و سیاست نمیرود و بازیچه این و آن نمیشود. او با بسیاری از مهمترین پرسشهای قرن بیستم درباره آرمان و عمل، درباره تعهد و زیبایی در هنر و ادبیات درگیر است و برای برخی از این پرسشها هیچ پاسخ قطعی و آرامشبخشی پیدا نمیکند. البته نشانههایی از گرایش به آرمان چپ- مثل عشق به دختری که زیر پرچم سرخ ایستاده و بوسهاش شبیه بوسه خورشید بر زمین در فصل بهار است- در کنش و واکنشهایش دیده میشود. منتقدان شوروی جذب این نشانهها شدند و لاکسنس را برای روایتشان ستودند. اما گویا بخش بعدی ماجرا را ندیدند یا نخواستند که ببینند. شاعر، صبح فردا به عشقی که شب قبل تجربهاش کرده بود پشت میکند، از دختر جدا میشود و به زندگی قبلیاش برمیگردد. میاندیشد «همهچیز را اینجا بگذار. همهچیز را. تمام رویاها. تمام شعرها. تمام امیدها. تمام زندگی. همهچیز را.» اما خود لاکسنس؛ آوریل ۱۹۰۲ در ریکیاویک، پایتخت ایسلند- که آن زمان تابع حکومت دانمارک بود- متولد شد. به سوسیالیسم دل بست، اما سایه عشق به صلح و میهن بر این دلبستگی سنگینی میکرد. حمله شوروی به مجارستان و سرکوب انقلاب مجارها، که اردوگاه چپها را بههم ریخت و میان آنها شکاف انداخت، به جدایی قطعی او از شوروی منجر شد. البته از امریکا، از نظام سرمایهداری حاکم بر آن نیز دلزده بود. کمک امریکاییها به ایسلند برای استقلال از دانمارک (در جنگ دوم جهانی) را از یاد نمیبرد، اما به نیتهای بلندمدت آنان مشکوک بود. در چند رمان، از جمله «پایگاه اتمی» (۱۹۴۸) از این شک و نگرانی نوشت. لاکسنس سال ۱۹۹۸ در همان زادگاهش از دنیا رفت.
سفر در دل خراسان بزرگ، در تاریخ غرقت میکند.
درباره نجف دریابندری، به مناسبت سالروز درگذشتش
به مناسبت زادروز پیر هرات، خواجه عبدالله انصاری
آیا میدانستید که برای برخی افراد، تنهایی نه تنها یک بار روانی نیست، بلکه فرصتی برای خودشناسی و رشد شخصی است؟
پارادوکس آشیل و لاکپشت یکی دیگر از معماهای قدیمی زنون است که نشان میدهد حرکت چقدر میتواند عجیب باشد.