وینش: میلان کوندرا، نویسنده چک-فرانسوی (۱۹۲۹-۲۰۲۳)، علاوه بر خلق چندین رمان برجسته، بهخصوص «سبکی تحملناپذیر هستی» (۱۹۸۴)، به طور گسترده در باب نقش ادبیات در فلسفه به تامل پرداخته است. او داستان را بستری ایدهآل برای گونههای خاصی از فلسفه، بهویژه پستمدرنیسم و اگزیستانسیالیسم، تلقی میکرد؛ کوندرا بیان میداشت: «برای من، بنیانگذار عصر مدرن نه صرفاً دکارت، بلکه سروانتس نیز هست.»
کوندرا در چکسلواکی متولد شد و ژوئیه (۲۰۲۳) در سن ۹۴ سالگی در پاریس چشم از جهان فروبست. بهار پراگ (۱۹۶۸)، یعنی زمانی که دولت چک علیه سلطه شوروی قیام کرد، تأثیری بسزای بر او داشت. اتحاد جماهیر شوروی برای سرکوب این شورش، تانکها را به میدان آورد. در آن سال، آثار کوندرا در زادگاهش ممنوع و از کتابخانههای عمومی جمعآوری شد. کلود گالیمار، ناشر فرانسوی، با او طرح دوستی ریخت، اما کوندرا تا سال ۱۹۷۵ در چکسلواکی باقی ماند، تا آنکه گالیمار سرانجام او را متقاعد کرد تا به پاریس مهاجرت کند. تا آن زمان، او نه تنها از سمت استادی در چک برکنار بود بلکه از اشتغال به کار نیز منع شده بود.
کوندرا در اثر برجسته خود در نقد ادبی، به نام «هنر رمان» (۱۹۸۶)، اظهار میدارد: «رمان پیش از فروید به ناخودآگاه، پیش از مارکس به مبارزه طبقاتی و پیش از پدیدارشناسان، به پدیدارشناسی (تحقیق در ماهیت موقعیتهای انسانی) مبادرت ورزیده است.»، و از هرمان بروخ، رماننویس اتریشی، نقل میکند: «تنها دلیل وجودی رمان، کشف چیزی است که صرفاً رمان قادر به کشف آن است.»
همچنین در ادامه ادعا میکند: «تمامی مضامین بزرگ اگزیستانسیالیستی که هایدگر در کتاب «هستی و زمان» به تحلیل آنها میپردازد – و آنها را مغفولمانده از سوی فلسفه اروپایی پیشین تلقی میکند – توسط چهار قرن رمان اروپایی آشکار، نمایان و روشن شدهاند.» اما کوندرا چگونه از چنین ادعاهایی پشتیبانی میکند؟ بیایید استدلال او را در دفاع از جایگاه رمان در فلسفهورزی مورد بررسی قرار دهیم.
بخش عمدهای از فلسفه، رویکردی ماهیتگرایانه[۱] دارد، به این معنا که فرض میشود هر انسان و هر چیزی، مجموعهای قابل تعریف از ویژگیهای عینی و ذاتی دارد که برای هویت آن ضروری مینماید. ماهیتگرایی در شکل مدرن خود عموماً رویکردی علمی دارد؛ به دنبال شواهد تجربی است و در عین حال، به طور مداوم از عقل برای به پرسش کشیدن حتی ماهیت تجربهگرایی استفاده میکند.
ریچارد رورتی، فیلسوف پراگماتیست و پستمدرنیست آمریکایی، در مقالاتی دربارهی هایدگر و دیگران (۱۹۹۱)، با بررسی آثار هایدگر، کوندرا و چارلز دیکنز، به مزایای ماهیتگرایی در فلسفه اشاره میکند، اما مدعی است که این مزایا عمدتاً برای علم و مهندسی سودمند هستند، نه برای توصیف زندگی عاطفی ما. او از رویکرد کوندرا حمایت میکند، که به گفته وی، در پینشان دادن این نکته است که در جایی که روایت، پیشامد و روابط ما با سایر موجودات وارد عمل میشود، استدلال ماهیتگرایانه به پایان میرسد.
در رمانها، همانند امور انسانی، هیچکس به حقیقت دسترسی ندارد. رورتی در ادامه میگوید: «دقیقاً در فقدان قطعیت حقیقت و توافق همگانی دیگران است که انسان به فردیت دست مییابد. رمان بهشت خیالی افراد است. قلمرویی است که هیچکس مدعی حقیقت نیست.»
فیلسوفان ماهیتگرا، پیرو سنت غربی، وضعیت یاد شده را دلیلی بر عدم صلاحیت رمان به عنوان بستری برای فلسفهورزی تلقی میکنند. در بهترین حالت، آنها رمان را راهی برای تبیین اصول ماهیتگرایانهای برمیشمارند که پیشتر از طریق فلسفه تثبیت شدهاند. اما کوندرا اصرار دارد: «ظهور علوم منجر به پدیدهای شده است که هایدگر آن را «فراموشی هستی» نامید… هیچکس مالک حقیقت نیست و همگان حق دارند که فهمیده شوند… جهانِ یک حقیقت واحد، و جهانِ نسبی و مبهم رمان، از جوهرههایی کاملاً متفاوت ساخته شدهاند.»
چه کسی بر حق است؟ در واقع، این دو دیدگاه لزوماً در تضاد با یکدیگر قرار ندارند، مگر آنکه معتقد باشید که فلسفه محدود به ماهیتگرایی است. اما – و اغلب موجب ناخشنودی فیلسوفانی میشود که چنین اعتقادی دارند – فلسفه، علاوه بر ماهیتگرایی، به بررسی پرسشهایی میپردازد که اگزیستانسیالیستها نیز در پی پاسخ به آن هستند، یعنی متفکرانی که عموماً معتقدند انسانها فاقد ماهیتی ذاتی و تغییرناپذیر هستند.
پس از اگزیستانسیالیستها، پستمدرنیستها و پساساختارگرایان ظهور کردند، همچنین نویسندگانی نظیر لیوتار، فوکو و دریدا، استدلال میکردند رویکرد ماهیتگرایانه با مشکلاتی مواجه است. در واقع، میتوان بر اساس آنچه واقعاً در زندگی رخ میدهد و نقشی که مفهوم عقل ایفا میکند از اگزیستانسیالیسم و پستمدرنیسم دفاع کرد. کوندرا یک پستمدرنیست بیپروا است و از رمان برای نشان دادن نقاطی استفاده میکند که عقل در آنها ناکارآمد یا ناکافی است.
رورتی و کوندرا بر این باورند که ماهیتگرایی برای علم و مهندسی مفید است، اما برای مسائل اخلاقی و عاطفی کارایی ندارد، پس برای این مسائل به اگزیستانسیالیسم نیاز داریم.
کوندرا معتقد است، بسیاری از انسانها طالب جهانی هستند که در آن بتوان خیر و شر را از همدیگر تمیز داد؛ ادیان و ایدئولوژیها بر این مبنا شکل گرفتهاند. تنها راهی که چنین افرادی میتوانند با یک رمانِ از حیث اخلاقی مبهم کنار بیایند، توسل به قواعد جزمی است. اما، برای مثال، آیا «آناکارنینا» ی لئو تولستوی قربانی یک ظالم کوتهفکر است، یا قربانی یک عمل غیراخلاقی؟ یا «ژوزف کا» فرانتس کافکا (در محاکمه، ۱۹۲۵)، مردی بیگناه است که توسط دادگاهی ناعادلانه خرد شده، یا دادگاه مظهر عدالت الهی ست و کا گناهکار؟ رمان هیچ قضاوتی نمیکند. بلکه نحوه عملکرد واقعی امور در زندگی را به تصویر میکشد.
کوندرا در هنر رمان مینویسد: «“یا این یا آن” نمایانگر ناتوانی در تحمل نسبیت ذاتی امور انسانی و ناتوانی در نگاه مستقیم به غیبت قاضی برتر است. این ناتوانی، پذیرش و درک حکمت رمان (حکمت عدم قطعیت) را دشوار میسازد». توصیف مصائب شخصیتهای منفرد، مهارتی است که رمان در آن برتری دارد، نه وضع قوانین اخلاقی یا سایر قواعد اجتماعی. کوندرا این نکته را در بخشی دیگر نیز مورد تأکید قرار میدهد.
آرمان دکارت و بیکن برای بشریت، تسلط بر جهان از طریق عقل بود، اما او استدلال میکند: «این “ارباب و مالک” پس از تحقق معجزات در علم و فناوری، ناگهان درمییابد که فاقد مالکیت است و نه بر طبیعت (که اندک اندک از سیاره محو میشود)، نه بر تاریخ (که از کنترلش خارج است) و نه بر خود (که توسط نیروهای غیرمنطقی روحش هدایت میشود) تسلط ندارد. اما اگر خدا غایب است و انسان دیگر ارباب نیست، پس چه کسی ارباب است؟ سیاره بدون ارباب در خلاء به حرکت خود ادامه میدهد.» از این منظر، آسایش و قطعیتهای عقل در رمان مورد تردید قرار میگیرند: «رماننویس نه مورخ است و نه پیامبر، بلکه کاوشگر هستی است.»
وضعیت اسفناک فرد
این «هستی» یا «خودِ اگزیستانسیال» که رمان به بررسی آن میپردازد، چیست؟ وضعیت فرد در این جهان پیچیده چگونه است؟ کوندرا پاسخ خود را با دو مثال شرح میدهد: یکی از مارسل پروست، که تاریخ یک فرد را در دورهای معین مورد بررسی قرار میدهد؛ و دیگری از جیمز جویس، که بر وجود فرد در لحظه حال تمرکز میکند. هر دوی آنها شاهکارهای انکارناپذیری با شخصیتهای کانونی بهیادماندنی خلق کردهاند – «در جستجوی زمان از دست رفته» (۱۹۱۳) و «اولیس» (۱۹۲۲). با این حال، از دیدگاه کوندرا، هیچکدام از آنها مسائل اگزیستانسیال مورد نظر او را به تصویر نمیکشند.
به اعتقاد کوندرا، کافکا نزدیکترین گزینه است: «کافکا… نمیپرسد چه انگیزههای درونی رفتار انسان را رقم میزنند. او میپرسد در جهانی که عوامل تعیینکنندهی بیرونی چنان سلطهگر شدهاند که انگیزههای درونی دیگر هیچ وزنی ندارند، چه امکانهای برای انسان باقی میماند؟… رمان اعتراف نویسنده نیست، بلکه کاوشی است در زندگی انسانی، در دامی که جهان به آن بدل گشته است.»
به بیان دیگر، امکان فرار از زندگیمان، مانند فرار از زندان یا ارتش، برای ما وجود ندارد، و در زندگی، هر یک از ما با جهانی که در آن زندگی میکنیم، مصائبی داریم: «انسان و جهان مانند حلزون به پوستهاش به هم پیوند خوردهاند: جهان بخشی از انسان است، بُعد اوست، و با تغییر جهان، هستی نیز تغییر میکند… هم شخصیت و هم جهان او باید به عنوان امکان درک شوند.»
همانطور که اشاره کردم، برای کوندرا، بهار پراگ ۱۹۶۸ بخش بزرگی از جهان شخصی او را تشکیل میدهد، و در رمانهایش، بهویژه در «سبکی تحملناپذیر هستی»، حضوری پر رنگ دارد. به همین دلیل، گاهی او را رماننویس سیاسی یا حتی جنگ میدانند – البته او با این عناوین مخالف است. در عوض تأکید میکند، بهار پراگ جهانی را شکل داد که شخصیتهای رمانهایش در آن قرار گرفتند و با معضلات اخلاقی و مشکلات غیرعادی مواجه شدند. شخصیتها با توجه به این پیشینه و تمایل آنها به رفتار به شیوه انتخابهای فردی، واکنشهای متفاوتی نشان میدهند.
کوندرا قضاوت نمیکند؛ او تلاش نمیکند درست یا غلط اخلاقی را مشخص کند یا گرایشهای شخصیتها را به شیوههای خاص مورد انتقاد قرار دهد. موقعیت اگزیستانسیالیستی که آنها در آن گرفتار شدهاند، همان چیزی ست که برای کوندرا اهمیت دارد.
با توجه به تأکید بر انعطافپذیری مسائل اخلاقی و وابستگی آنها به شخصیت در یک موقعیت خاص، نقش نظریههای فلسفی در رابطه با رمان چیست؟ دیدگاه کوندرا دربارهی جایگاه منحصر به فرد رمان به عنوان روایتی فلسفی، ممکن است ما را به این انتظار سوق دهد که او خود سنت فلسفی را نادیده میگیرد. اما کاملاً برعکس است، او به وفور از تاریخ فلسفه بهره میبرد، اغلب با بررسی چگونگی بروز یک نظریه یا ایدهی فلسفی در موقعیتهای عملی خاص، آن را به تصویر میکشد.
در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی»، در ابتدای داستان زمانی را صرف توصیف نظریه «بازگشت جاودانه» ی فریدریش نیچه میکند. نیچه در کتاب «دانش طربناک» (۱۸۸۲) مینویسد: «سنگینترین بار… چه میشد اگر روزی یا شبی شیطانی در تنهایی محض شما خزیده و به شما میگفت: این زندگی، همانطور که اکنون آن را زندگی میکنید و زندگی کردهاید، باید بارها و بارها، بیشمار بار، دوباره زندگی کنید؛ و هیچ چیز جدیدی در آن نخواهد بود؟… این پرسش… سنگینترین بار بر تمام اعمال شما خواهد بود.»
تفسیر کوندرا از این موضوع این است که اگرچه زندگی فقط یک بار تجربه میشود و نمیتوانیم آن را دوباره انجام دهیم، با این حال، در ذهن ما، ایدهها و نگرشها به طور مکرر ظاهر میشوند، به ویژه زمانی که موقعیتهایی برای آزمودن ما پیش میآید. در زندگی، اگرچه ممکن است آرزوی سبکی داشته باشیم، معضل بازگشت جاودانه آنقدر فراگیر است که نمیتوانیم از آن اجتناب کنیم و در واقع ما را خرد میکند. این رمان دربارهی تلاش شخصیتها برای اجتناب از این «سنگینترین بار» است – از این رو عنوانی موجز و معنادار دارد.
در این رمان چهار شخصیت محوری حضور دارند: ترزا، همسر توماس، جراحی هوسباز؛ سابینا، که در ابتدای داستان معشوقه توماس است؛ و فرانتس، معشوقهی بعدی سابینا. ترزا معتقد است که رویدادهای گذشته بازمیگردند و او را آزار میدهند، از اینرو، نگران و تحت تأثیر وقایع پیشین است. توماس میخواهد زندگی بیدغدغهای داشته باشد، اما عشقش به ترزا، سرکوب رژیم شوروی، و مشکلاتی که به دلیل مخالفت وجدانیاش با آنهای روبرو میشود، او را به سنگینی محکوم میکند.
سابینا میخواهد سبک و بیخیال باشد، اما در نهایت، انزوا در پاریس را تجربه میکند و آرزوی بازگشت به گذشتهی لذتجویانهاش را در سر میپروراند. فرانتس در واقع میخواهد سنگین باشد – تا نشان دهد که نگران وضعیت جهان و فردی دلسوز است؛ اما سبکی ذاتیاش او را به انجام آن به شیوهای ناکارآمد سوق میدهد و به پایانی ناگوار میرسد. هر یک از آنها، به دلیل موقعیتهایی که در آن قرار دارند و شخصیتهای خاصشان، چارهای جز انجام دادن کارهایشان ندارند. آنها حلزونهایی هستند که در پوستههای خود گرفتار شدهاند.
مسئله محوری رمان، تقابل سبکی و سنگینیِ هستی است که در نهایت بدون حل باقی میماند، زیرا این پرسش، فاقد پاسخ نهایی است. هیچ یک از چهار شخصیت اصلی، علیرغم آرزوی تغییر، در دگرگونی ماهیت خود موفق نمیشوند. سنگینی، همانطور که در مورد ترزا صادق است، بار سنگینی است؛ با این حال، تلاش برای سبکی، همانطور که در مورد توماس و سابینا مشهود است، بیثمر است. فرانتس، که سودای سنگینی را در سر دارد، نیز با ناکامی مشابهی مواجه میشود.
هیچ یک از شخصیتهای رمان قادر به تغییر ارادی موقعیتهای خود نیستند. نیچه در کتاب «این است انسان» (Ecce Homo) (۱۹۰۸) سخن قصار مشهور دیگری دارد: «amor fati [عشق به سرنوشت]… آنچه را که ضروری است تحمل کن، چه رسد به پنهان کردن آن- تمام ایدهآلگرایی در برابر آنچه ضروری است، دروغ است…»
کوندرا به ما نشان میدهد که رمانهای برجسته، جزئی از پیکره فلسفه هستند. آنها واجد «کد اگزیستانسیال» هستند: شخصیتهایی با انگیزههای پیچیده را ترسیم میکنند و از تقلیل نظریهها به سادهسازی پرهیز میکنند. کوندرا مینویسد: «روح رمان، روح پیچیدگی است. هر رمانی به خواننده میگوید: مسائل آنقدرها هم که تصور میکنید ساده نیستند.» آرامش و قطعیتهای عقل در رمان به چالش کشیده میشوند. همانند زندگی، تشخیص درست از نادرست یا نقد تمایلات فردی با رفتار به شیوههای خاص، دشوار است. موقعیت اگزیستانسیال ما، در نهایت، مسئول اعمال ماست. ما نمیتوانیم از خویشتن اگزیستانسیال خود بگریزیم. «جهان بخشی از انسان است.»
در سال ۱۹۸۵، کوندرا جایزه اورشلیم را دریافت کرد، جایزهای که به نویسندگانی اهدا میشود که آثارشان به آزادی فرد در جامعه پرداخته است. شاید بهتر باشد سخن پایانی را به سخنرانی پذیرش او اختصاص دهیم، جایی که او به توضیح برخی از مضامینی که بررسی کردیم میپردازد و وظیفهی رمان را از نو مورد توجه قرار میدهد. مضمونی که او بیشتر بر آن تأکید میکند این است که «رمان، بهشت خیالی افراد است. قلمرویی است که هیچکس در آن صاحب حقیقت نیست.»
او «آزادی تنبلانه[۲]» رمان را تحسین میکند. در رمان هیچ چیز فراتر از شک و تردید، مشروعیت نمییابد، هیچ تلاشی برای توسعهی روایتهای کلان[۳] یا نظریهها صورت نمیگیرد، بلکه در عوض، طرح و شخصیتهایی وجود دارند که برای بررسی مفاهیم در پرتو ماهیت پیچیده و ناقص وجود انسانی به کار میروند.
زندگی مجموعهای از اثرات ناشی از علتهای مشخص نیست، بلکه مجموعهای از موقعیتهایی است که به دلیل پیشامد و گرایشهای فردی شخصیتها به رفتار به شیوههای خاص، پدید میآیند. بسیاری از رماننویسان – کوندرا بهویژه از استرن و فلوبر نام میبرد – حماقت[۴] را ستودهاند. عقل ممکن است برای درک علت، معلول و انگیزههای آگاهانه وجود داشته باشد؛ اما در رمان، همانند زندگی، عقل میتواند توسط حماقت نابود شود.
کوندرا سخنرانی خود را با بیانیهای قاطع به پایان رساند: «اگر فرهنگ اروپایی امروز در معرض تهدید به نظر میرسد، اگر تهدید از درون و بیرون بر ارزشمندترین جنبه آن – احترام به فرد، به اندیشه اصیل او و به حق او برای زندگی خصوصی معصون از تعرض – سایه افکنده است، پس من معتقدم که آن جوهر ارزشمند روح اروپایی همچون گنجی در تاریخ رمان، حکمت رمان، محفوظ میماند.»
*این مقاله با عنوان اصلی (Milan Kundera’s Philosophy of the Novel) در شماره ۱۶۱ مجله «Philosophy Now» منتشر شده است.
در غیاب تعاملات سنتی و بازیهای اجتماعی، کودکان بهجای آموختن از والدین، معلمان یا همسالان، از اینفلوئنسرهایی تأثیر میپذیرند که سبک زندگی پر زرقوبرق، رفتارهای مصرفگرایانه و ارزشهای تحریفشده را ترویج میدهند.
زنکشی یکی از مسائل جدی اجتماعی است که ریشه در عوامل مختلف فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و روانی دارد.
کوندرا به ما نشان میدهد که رمانهای برجسته، جزئی از پیکره فلسفه هستند. آنها واجد «کد اگزیستانسیال» هستند.
تأملی بر آخرین ایران نوشتههای اسلامی ندوشن بهمناسبت سومین سالروز درگذشتش
دنبالکردن تعدد فرهنگی، پیچیدگیهای قومی فراوانی به همراه دارد.