img
img
img
img
img

علوم‌انسانی و رویدادِ فهم

امیرعلی مالکی

پراکسیس: علوم‌انسانی فهمی است که نمی‌تواند هرگز «بی‌طرف» باشد، همواره در تمامِ ابعاد حضور دارد و به ابعاد گسترده‌ای از اندیشه اعتبار می‌بخشد که وظیفۀ آنان هیچ نیست مگر صرفاً «اندیشیدن»، «بودن» و «تغییر»ی متناسب ایجاد کردن. به باور هایدگر، دست‌یابی به یک فهم خالصِ پیراسته از هرگونه پیش‌ساخت و در نهایت بی‌طرفانه خیالی بیش نیست، زیرا پیش‌ساخت، یعنی چیزی که ما را در مسیر تکمیلِ فهم خود همراهی می‌کند [پیش‌داشت، پیش‌دیدو پیش‌دریافت]، فهم یک هستیِ پایان‌مند چون انسان را، هدایت می‌کند. بدون حضورِ پیش‌ساخت‌های بنیادین، بشر فهم کارکردش (روی آوری به‌سوی زندگی) را از دست می‌دهد. بنابراین هیچ فهم به‌خصوصی وجود ندارد که توسط درک ویژه‌ای هدایت نشده باشد، به همین علت، هایدگر اصرار می‌ورزد که تفسیر چیزی نیست مگر «ازهم‌گشاییِ»فهم. شاید بتوان باورِ بولتمانبه «فهم مشارکتی»را با این مسئله هم‌خوان دانست، تفکری که گادامر در نخستین سطرِ «حقیقت و روش» آن را «مسئلۀ هرمنوتیک» می‌نامدش. فهمِ برای بولتمان، همواره معطوف است به موضوعمتن، به مضمون و محتوایش، نه به روان‌شناسیِ مؤلف (یا همان فرایند ذهنیِ خلاق). اما فهمِ موضوع متن لاجرم تحت‌تأثیرِ پیش‌فهم مفسر از آن موضوع نسبت به شرایطِ خویش قرار می‌گیرد. به یاد دارم در اوجِ نوجوانی، زمانی که داستان مسخ از کافکا را می‌خواندم، ازآنجایی‌که چون هر آدم دیگری در این دوران، دل‌خوشی از والدینِ خود نداشتم، مسخِ حقیقی را امر تجلی‌یافته در درونِ خانوادۀ گرگورمی‌دانستم، آدم‌هایی که او را در اقیانوسِ بی‌توجهیِ خود، غرق کرده بودند. این لحظه همان نقطه‌ای است که بولتمان آن را چنین می‌بیند:

«پرسشگریِ بنیادین از اغراض و علایقی نشئت می‌گیرد که در زندگی شخصِ پرسنده بنیان دارند. پیش‌فرضِ هر تفسیرِ جامعی این است که اغراض و علایقِ موردِبحث، در متنِ مورد تفسیر زنده است و ارتباط میان متن و مفسر را شکل می‌دهد.»

فهم در این موقعیت، چون زمانی که من در سنین نوجوانی والدین خود را چون خانوادۀ گرگور می‌دیدم که من را چون سوسکی بی‌پشتوانه تنها گذاشته‌اند و حرفِ من را نمی‌فهمند، به‌منزلۀ گفت‌وگویی است میان متن، موضوع دقیقِ آن و رابطۀ چیزها در تفکر خواننده.
علوم‌انسانی به‌مثابۀ یک متنِ زنده و تولیدگر پیوسته چنین است، یعنی بدونِ پیش‌فهم‌های روزمرۀ ما از آن، که چون پرسه‌زنانی به سفر در درون نظریه‌ها و مسائل متفاوت می‌پردازیم، امکان حضور ندارد. این سفر، از متونِ گسترده و متفاوتی شروع می‌شود، زیرا فهمِ متناسب یک خواننده از یک متنِ به‌خصوص را نمی‌توان صرفاً با درکِ ویژۀ خود از همان تقلیل داد و هر آدمی می‌تواند باتوجه به شرایطی که در آن زیست می‌کند «پرسه‌زنِ» نظریِ خاصی باشد که به‌جای ایستگاه مدنظر ما، در اقامتگاه دیگری در طولِ این سفر برای مدتی اقامت می‌گزیند و بعد به‌راه خود ادامه می‌دهد (البته اگر تنبل باشد، به همان توقفگاه بین‌راهی بسنده می‌کند). بااین‌حال، «اخلاقیات سفر» همواره حرفِ اول را می‌زند، به عبارت دیگر، آدمی نمی‌تواند در یک «هتل» بپاشد، تخریب سازد و حالِ اطرافیانِ خود را از حضورِ خویش بد کند، بلکه باید «دمخور» باشد، یعنی تلاش کند تا به ممکن‌ترین روش‌های ممکن برای «همراهیِ» دیگران چنگ بیندازد تا خاطرۀ خوبی از اقامتِ خود به‌جای بگذارد. برای مثال، چه اشکالی دارد که آدمی از کتابی چون قرآن امری روزمره را بیرون بکشد و به تحلیل آن بپردازد؟ هیچ، اما به شرطی که این ایده بتواند قوۀ «پرسشگری» و «تفسیر» را برای خوانندگان آن دیدگاه فراهم کند و به آن‌ها اجازه بدهد تا با پیش‌فهمِ خود به فهمِ آن مشغول شوند، نه اینکه جز سخنِ راوی، هیچ آوای دیگری خوش نباشد. اساساً، مسئلۀ حقیقیِ علوم‌انسانی، چیزی نیست مگر تقویت قوۀ تشخیص افراد، که در پرورش و تربیت آن‌ها مشارکت داشته باشد. بنابر این تعریف، علوم‌انسانی یک علمِ قابل‌اندازه‌گیری نیست، بل «پیشاعلمی» همواره موجود است، درکی که در هر شرایطی، در هر علم و در هر موقعیتی نیاز به حضور آن احساس می‌شود، زیرا با مفاهیمی قابل‌اندازه‌گیری و همواره عینیت‌پذیر سروکله نمی‌زند و چون ابزاری، هرکجایی که نیاز باشد، به افرادی که قصدِ فهمِ چیزی را باتوجه به موقعیت خود دارند، یاری می‌رساند. در این نقطه، آنطور که گویا گادامر در ذهن داشته، آدمی با یک «فهم عرفیِ همگانی» روبرو می‌شود، یعنی شناخت آنچه کلی و صحیح است. علوم‌انسانی‌دان (به‌طورِ کلی، هر آدمی) در چنین لحظه‌ای، شناخت براساس تفسیرِ خود را، مشروع و موجه می‌داند، البته به شرطی که مفسرِ داستان ما به خود این اجازه را ندهد که شناختِ خود را به‌عنوان یگانه الگویِ معرفت در نظر بگیرد. به بیان دیگر، ما در علوم‌انسانی یک روش‌شناسی مشخص نداریم، بل هر تحلیلی، حتی تاحدودی آسیب‌رسان، می‌تواند محرکِ دریافت‌هایی پسینی باشد که ما را به اندیشیدن، حتی در سخت‌ترینِ اوقات، وا می‌دارند.
آنطور که ابولحسن عامریدر برخوردِ فلسفه با دین در پاسخ به حشویان بیان می‌کند: «انسان باید هر عقیده و باوری را که در نیروی گمان پدید می‌آید، به نیرویِ خرد خویش عرضه کند تا از آفات کذب، ایمن ماند، اما گاهی انسان از چنین عرضه کردنی، خودداری می‌ورزد تا مبادا به نقص و کذب سرزنش و نکوهش شود.» به باور این فیلسوف، گفت‌وگو با امورِ متفاوت برای بهتر اندیشیدن، که به لطف فلسفه (و علوم‌انسانی) امکان می‌پذیرد، آدمی را به‌سویِ برخورد درست، حتی با دین، رهسپار می‌کند، زیرا با قوۀ پرسش‌گری‌ای که به انسان می‌بخشد، ما را از تقلیدِ امور و سخنان وهم‌آلود دور می‌کند. عقل آدمی در این تفسیر، دریچه‌ای گشاده برای فهم و شناخت است، جایی که تفسیرِ هر جنبده‌ای، مجالی خواهد بود برای گفت‌وگو و بازاندیشی دربارۀ امور مختلفی که شاید پیامی درخور را در درونِ خود پنهان کرده باشند. در نتیجه، علوم‌انسانی با «چارپایان رام‌شده»، آنطور که عامری اهل تقلید را می‌نامد، میانه‌ای ندارد، بلکه تنها «صدایی» است که باید شنیده و سپس در فضایی گشاده تفسیر شود.

در بابِ تصویر اصلی:

یک تمثیل– اثرِ ویلم وَن دِر ولیت

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  شش قرن فراموشیِ مولانا معین‌الدین فراهی، مؤلفِ روضة‌الواعظین

آثار فراهی از آن دست نگاشته‌هایی است که مورد علاقهٔ عوام بوده است.

  خودآگاهی در خدمت زندگی

چرا باید کتاب بخوانیم؟

  آیا باید فهم ما از دیگران طبق ضوابط و ملاک‌های آنها باشد؟

این نظریه‌ها هدفشان درک مکانیسم‌هایی است که افراد از طریق آنها تابع ایدئولوژی ها می‌شوند و بنابراین به طور سیستماتیک درگیر در رفتار غیرعقلانی می‌شوند.

  علوم‌انسانی و رویدادِ فهم

جستاری بسیاربسیار کوتاه دربارۀ علوم‌انسانی و پیش‌داوری

  کارل مارکس چگونه «فروپاشی زیست‌محیطی» را پیش‌بینی کرد؟

تغییرات اقلیمی نه تنها یک شکست سیاستی است، بلکه نتیجه شکافی جبران‌ناپذیر میان سرمایه‌داری و دنیای طبیعی است.