وینش: فیلم «شبنشینی در جهنم» عنوان باشکوهی دارد و به ما وعده میدهد که با چیز ترسناک بلکه وحشتناکی سروکار داریم. خلاصه قرار است یک دل سیر بترسیم. اما عنوان کتاب بلقیس سلیمانی «شام آخر در سرخده» با آن جلد آبی و تصویر چهار زن با ظاهری نه چندان خطرناک، خبر این حد از وحشت را نمیدهد. اما آیا دوروییکردن و عدم خلوص در روابط به نظر شما وحشتناک نیست؟ اگر راهپلهای که ارتباط ما را با هم برای سی سال فراهم کرده است، ناگهان زیر پایمان فرو بریزد و ما در میان زمین و هوا معلق بمانیم دلهرهآور نیست؟
نوشتن در مورد زنان بازنشستهای که به سن دردهای مزمن و خاطرات پرشمار و آرزوهای کمتعداد رسیدهاند چیزی نیست که در کتابها زیاد تکرار شود. تا مدتها زنان در کتابها در نقش شخصیت اصلی ظاهر نمیشدند. بعدتر که این اتفاق افتاد این زنهای جوان بودند که معمولاً در مرکز داستان قرار میگرفتند. زنانی که دیگر آردشان را الک کردهاند و الکشان را آویختهاند تصور میشد که دیگر قصه چندانی برای گفتن ندارند یا اصولاً چیزهای جذابی ندارند تا تعریف کنند.
اما بلقیس سلیمانی بیپروا وارد این میدان شده است و با صدای رسا ما را به شنیدن رازهای آنها دعوت میکند. ذهن ما را از پیشداوری دربارهی “زنان فرشته هستند” و اگر خدای نکرده خلاف آن ثابت شود در این صورت “زنان عجوزه هستند”، میشوید.
داستان در مورد زنان طبقه متوسطی است که عشق میورزند ولی دورو هستند؛ کمک میکنند ولی خائن هستند؛ میخواهند همدلی کنند ولی صادق نیستند…؛ همه یهوداها در دور میز شام آخر جمع شدهاند تا شاید آخرین نقش خود در زندگی همدیگر بازی کنند، یهوداهایی که میتوانستند خود مسیح باشند.
آنها از تهران به باغی رفتهاند تا در دقایق آخر زندگی دوستشان در کنارش باشند. قدمت این دوستی بیش از ۳۰ سال است و آنقدر به هم احساس نزدیکی دارند که دوست محتضرشان ترجیح میدهد در ساعات آخر زندگیاش در کنار آنها باشد و نه در کنار خانوادهاش… اما با وجود این همه نزدیکی و دوستی، و پس از این همه سال هنوز اینقدر کم از جزئیات زندگی هم اطلاع دارند که با شنیدن مطالبی چشمهایشان گشاد و دهنشان باز میماند؟ مطمئن نیستند که قادر باشند بعد از این باز هم با هم دوستی کنند.
آیا گعدههایی اینگونه را شما هم تجربه کردهاید؟ ممکن است تقاضا کنم این پرسش را از مادرتان هم بکنید؟
این همه عدم صداقت و پنهانکاری برای چیست؟ واقعاً داشتن روابط خالصانه اینقدر دشوار و ناممکن است؟
همدلی چیزی است که همه افراد حاضر در داستان آرزوی دریافتش را دارند ولی در عرضه آن ظاهراً ناتوان هستند. شاید این مهارتی است که زندگی کمتر به آنها آموخته یا عرضه کرده است. به ما، اعضای جامعه طبقه متوسط ایرانی چطور؟ آیا ما هم با آنها همذاتپنداری داریم و این ترسها و کمبود همدلی برای ما هم آشنا است؟ چقدر؟
قرار است با زنانی همذاتپنداری کنیم که تحصیل کردهاند و نسبت به نسل قبلی در زمینه شغل و تحصیلات و جایگاه اجتماعی تغییرات چشمگیری داشتهاند؛ اما هنوز آدمهای بزرگی نیستند، روح بزرگی ندارد و هنوز زشتیهای زیادی را در روح خود پنهان کردهاند. هنوز در نزد آنها خودی و دیگری (چه انسانهایی از دیگر کشورها چه موجودات زندهای جز انسان) نمیتوانند جایگاه همانند داشته باشند و راحت از بالا به آنها نگاه کرده و در هستی و سرنوشت آنها دخالت میکنند زیرا حق به جانب آنهاست، بقیه کمتر ارزشمند هستند.
نویسنده بر روی سنتهای سختجانی که در میان این خانمهای مدرن هنوز به زندگی ادامه میدهد نور میتاباند و به ما باورهای عوامانه، خودخواهیها، ترسها و ناتوانیهای آنها را نشان میدهد. لایهبهلایه به زیر این ویترین زیبا میرود و ما هر دفعه با سوزش و دردی که قرار است مدتی با خود حمل کنیم با این وقایع نازیبا روبرو میشویم. خیلی چیزها را نمیشود زیر فرش پنهان کرد و بلقیس سلیمانی مصر است این فرش را کنار بزند.
زیرفرش زشتیهایی است که برای بسیاری چون فمنیسیتها، مبارزان چپگرا، بیماران سرطانی، فعالان یاریرسان به افغانها و کسانی که در برابر سنتهای خرافی میایستند، توهینآمیز به نظر میرسد.
از نکات جالب توجه کتاب لحن محاورهای آن است. لحنی که نویسنده از جوانان امروزی وام گرفته. گفتگوها بیپروا و مستقیم است. این خود یکی دیگر از تضادها است. از یک طرف این همه مدت پنهانکاری و ریا، از طرف دیگر پرسشها و پاسخهای افشاگرانه و تند و تیز.
«راست میگه کیسهبوکس منه، ولی نمیگه چرا کیسهبوکس منه و نمیگه چرا من اصلاً نیاز به کیسهبوکس دارم.»
یا
«موقعشه حقیقت رو بگی مهناز، همینجا، جلوی همه. بگو چند من رو فروختی به اون داداش بیغیرتت. بگو. امشب نوبت من و توئه، یهبار، فقط یهبار تو عمرت راست بگو. بذار بعد از این همه سال من تکلیف خودم رو باهات بدونم.»
چیز دیگری که در کتاب تازگی دارد راوی داستان است. مثلاً در جملات زیر راوی مشخص نیست:
«با سه ماشین و شش سرنشین روز شنبه اول آبان ۱۴۰۰ وارد سرخده شدیم.»
یا
«با صدای جیغ کتی و پارسهای ترسناک هاسکی از جا پریدیم.»
یا
«با صدای ملایم موسیقی یکی پس از دیگری بیدار شدیم.»
راوی دقیقاً کیست. مرجع این ضمیر “ما” چه کسی یا کسانی هستند؟ پرسشی که در طول کتاب در ذهن میچرخد و به نظر نویسنده از نکات مهم کتاب است.
و با همه این تکنیکها، گرهافکنیها، افشاگریها و تمثیلها این بلقیس سلیمانی است که ما را در صفحات کتاب به بند میکشد. نهیب میزند که “ای زن، تو هنوز همانی هستی که بودی، به همان زشتی مادرت و مادربزرگت”. به ما زخمهایی وارد میکند که قرار است مدتی به یادشان بیاوریم و بهشان فکر کنیم و شاید آنقدر زرنگ باشیم که درمانی هر چند موقتی برایشان بیابیم.
کتاب خوشدست و خوشخوان است با کاغذهای دوستداشتنی بالک، سبک و مناسب دست زنان و مردانی که قرار است با شخصیتهای بازنشسته داستان همدلی کنند. طرح جلدی دلنشین دارد و معلوم است که نشر چشمه سعی کرده کتاب را با استانداردهای امروزی به شکل مناسبی به دست خوانندگان برساند. و اگر با وجود سبکی و خوشدستی کتاب، به علت هزینه کتاب کاغذی یا بعد مسافت، نوع کاغذی کتاب برای شما مناسب نیست خوشبختانه در طاقچه نوع الکترونیک آن نیز موجود است.
نگاهی به کتاب «در باب تسلّا: رسیدن به آرامش به وقت تیرهروزی» اثر مایکل ایگناتیف
نوشتن در مورد زنان بازنشستهای که به سن دردهای مزمن و خاطرات پرشمار و آرزوهای کمتعداد رسیدهاند چیزی نیست که در کتابها زیاد تکرار شود.
وقتی فون دانیکن ادعا میکند که اهرام مصر را موجودات آسمانی ساختند، وی نهتنها تمام تمدنهای گذشته را نفی میکند، بلکه شیوههای کسب اطلاع از این تمدنها را که باستانشناسان به کار میگیرند نیز نفی میکند.
آنا زگرس در رمان تاریخی شاخص خود، با طرح تقریباً یکایک تحولات عمدهی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن دوران نشان داده است هیولای فاشیسم چگونه از دل بحرانهای ناشی از شکست آن کشور در جنگ اول سربرآورد.
نویسنده در میان تمامی فصول تلاش کرده مستقیم و غیرمستقیم به بیان تفاوت مسافر و توریست بپردازد و خود نیز در سفرهایش بسته به موقعیت و ضرورت در میان این دو نقش رفتوآمد کند.