الف: رمان «در ماه اوت همدیگر را میبینیم»، اثر گابریل گارسیا مارکز، در دوران پریشانحالیِ اواخر عمر او نوشته شده است؛ شتابزدگیهای متن و تناقضهای گهگاهی که در روایت دیده میشود گواه این موضوع است. پسر مارکز در مقدمهی کتاب بهخوبی اشاره میکند که خلق این اثر، مسابقهایست میان کمالگرایی هنرمند و محو شدن قوای ذهنیاش. با اینحال روایتگری خاص مارکز، مهر و شفقتش نسبت به انسان، و انعطافپذیری دیدگاهش نسبت به فرایند زندگی، این داستان را خواندنی کرده است.
داستان دربارهی زنیست به نام آنا مگدالنا بچ؛ زنی ۴۶ ساله که هرسال در ماه اوت برای زیارت قبر مادرش به جزیرهای زیبا و دورافتاده میرود. سفری تکرارشونده با مناسک خاص خودش: همان کشتی، همان هتل ارزان، همان کتابخوانی، و همان گلفروش آشنا. اما در سال چهلوششم زندگیاش، روند تکراری این سفر با اتفاقی غیرمنتظره شکسته میشود: آنا از بیحوصلگی و گرمای اتاق بیرون میزند، به سالن بار میرود، غذایش را سریع میخورد، اما با شروع موسیقی مهتاب دبوسی، ماندگار میشود. مردی توجهاش را جلب میکند و برای اولینبار تصمیم میگیرد بازی کند؛ بازی با خودش، با مرد، با زندگی.
آن شب، با تمام هیجانش، اما پایان تلخی دارد. مرد بیهیچ حرفی بیستدلاری برای آنا میگذارد و میرود. آنا در بازگشت به شهرش دچار آشفتگی است، اما نه از خیانت، بلکه از بیستدلاری که او را در جایگاه یک کالای مصرفی قرار داده است.
ریشههای ناهشیار یک دگرگونی
رفتار آنا، از منظر روانکاوی فروید، بهوضوح نمایشی از امیال سرکوبشدهی اوست؛ زن میانسالی که در ساختار زناشویی و نقشهای اجتماعیاش سالها زیسته و حالا، در جزیرهای بینامونشان، با آزادی مواجه میشود: «مرد بیستدلاری چشمش را به واقعیت ازدواج گشوده بود، ازدواجی که تا آن روز با شادیهای عرفی و معمولی سرپا بود و از روبهرو شدن با اختلافات میگریخت، مثل قایم کردن آشغالها زیر فرش».
جزیره در رمان «در ماه اوت همدیگر را میبینیم» مکانی است برای بینام شدن، برای تجربهی نسخهی دیگری از خود. او که در شهر خودش نمیتواند مثل دوستانش رابطهی خارج از ازدواج داشته باشد، در جزیره گویی اجازهی آزمون دارد.
آنا چهار سال پیاپی این تجربهها را تکرار میکند. در هر سفر، چیزی در او تغییر میکند. نه فقط او، که حتی جزیره هم سالبهسال تغییر میکند. نشانههای توسعه، رقابت، و نابرابری وارد فضای طبیعی آن میشوند، همانطور که تغییرات درونی آنا هم رو به پیچیدگی میروند.
وفاداری در عصر انتخابهای بیپایان
آنا از انجام «کار بیعشق» احساس گناه نمیکند، اما از «اسکناس بیعشق» زخمی است. رابطهای که بدون معنا یا احترام باشد، بیشتر از رابطهای خارج از عرف، روح را آزار میدهد. همین مرز باریک و درک پیچیده از عشق، وفاداری و تنهاییست که خواننده را از آنا متنفر نمیکند، بلکه به همدلی میکشاند.
در خلال داستان، مارکز با اشاره به خیانتهای گاهوبیگاه شوهر آنا، نوعی توازن روایی ایجاد میکند؛ خواننده نهفقط آنا را درک میکند، بلکه به بازنگری در مفهوم وفاداری در دنیای معاصر هم واداشته میشود. همانطور که آلن دوباتن گفته است، در دنیایی با انتخابهای بیپایان و مواجههی مدام با موقعیتهای نو، وفادار ماندن به یک رابطه، کار سادهای نیست.
بحران میانسالی و دگرگونی نگاه به زندگی
آنا زنیست درگیر بحران میانسالی، حسرت فرصتهای ازدسترفته، ترس از پیری و دلزدگی از تکرار. او ناگهان متوجه میشود که سالها زندگی کرده بدون آنکه «نگاه» کند. همانطور که در کتاب آمده است: «به هر روی چند روزی لازم بود تا بفهمد جهان تغییری نکرده، بلکه اوست که عوض شده، او که همیشه زندگی کرده بود، بیآنکه نگاهی به آن کند.»
این جمله به زیبایی نشان میدهد که چگونه یک تجربهی خارج از عرف، آنا را وادار میکند تا با نگاهی تازه به زندگی خودش بنگرد.
در نهایت…
مارکز با انتخاب زنی میانسال، داستانی میسازد از تردید، کشف، و بازآفرینی. آنا نه قربانی است، نه قهرمان؛ او انسانیست در میانهی تغییر، که بالاخره در پایان مسیر، تصمیم میگیرد برای همیشه با آن مردان ناشناس وداع کند. این پایان نه از سر ندامت، بلکه از سر بلوغ و آگاهیست.
او را میتوان بهنوعی حلقهی گمشده بین داستایفسکی و نویسندگان مدرن قرن بیستم دانست.
داستان دستنوشته «حیوانات شبرو» داستان یک جنایت وحشتناک است.
این اثر گزارشی سوزناک و دقیق دربارهی یک مسابقهی گو در سال ۱۹۳۸ هست که در آن به زندگی استادی در این بازی میپردازد.
پسر مارکز در مقدمهی کتاب بهخوبی اشاره میکند که خلق این اثر، مسابقهایست میان کمالگرایی هنرمند و محو شدن قوای ذهنیاش.
کتاب «ماشین زمان» رمانی دربارهی اصلاحات اجتماعی در بریتانیا است، و بهخصوص، دربارهی قدرت ویرانگرِ شکاف میان طبقات اجتماعی در آن.