سیاستنگری در اندیشه شمس تبریزی
گزارش درسگفتار «شمس تبریزی و سیاست»/ با حضور دکتر مهدی حیدری
سیوششمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «شمس تبریزی و سیاست» اختصاص داشت که چهارشنبه ۱۶ مهر با سخنرانی دکترمهدی حیدری عضو هیات علمی دانشگاه یزد، بهصورت مجازی برگزار شد.
سیاست یک واژه اصطلاحی دارد که در علم امروز به معنای خاصی به کار میرود و از قدیم این واژه یک مفهوم لغوی داشته است که در زبان عربی ابتدا برای تربیت چهارپایان به کار میبردند و به تدریج این واژه در حوزه هر گونه تربیت به کار برده میشد. ابنمنظور در لسانالعرب میگوید: «همانگونه که رائض چهارپایان را تربیت میکند، حاکم رعیت را سیاست میکند» سیاست نوعی تادیب تلقی میشود اگر تادیب را در حوزه اجتماعی بتوانیم معنی کنیم حاکم و امیر کسی است که وظیفه تادیب دیگران را بر عهده دارد و تِرمذی از کسانی است که به این موضوع باور دارد.
نگاه شمس تبریزی به قدرت و نهادهای اجتماعی
سیاست در مفهوم فرهنگ ایرانی و اسلامی به تادیب عملی تبدیل میشود که حمکران موظف نیست فقط جامعه را اداره کند بلکه مردم را به سوی خیر مشترک هدایت میکند. در رسائل اخوانالصفا میبینیم که سیاست را به چند بخش تقسیم میکنند. سیاست پنج شاخه دارد گاهی سیاست پیامبرانه است، گاهی سیاست پادشاهانه و ملوکیه و گاهی سیاست عامیه است که امرا بر گروههای اجتماعی تاکید دارند، گاهی سیاست ذاتیه به معنای سیاست نفس است. سیاست ابعاد مختلفی دارد که بخشی از آن با زندگی فردی گره میخورد و بخشی با زندگی اجتماعی.
اگر عرفان و تصوف با سیاست ذاتی در ارتباط است حکومت و قدرت و حاکمیت با نوعی تادیب اجتماعی همراه خواهد بود. نگاه متصوفه به موضوع سیاست تعلیمی بوده و بر این باور بودند که حاکم فقط حکمران جامعه نیست، به این معنی میتوان گفت در اصطلاح امروزی وقتی سیاست مترادف با قدرت دانسته میشود، قدرت با نهادهای اجتماعیای که ذیل ساختار قدرت تعریف میشوند معنی پیدا میکنند و هر گونه نهاد اجتماعی که در جامعه تحت سلطه آن قدرت است در موضوع علوم سیاسی واقع میشود.
قدرت از جنبههای تادیبی در فرهنگ ایران
نگاه شمس تبریزی به قدرت و نهادهای اجتماعی بسیار دقیق است زیرا قدرت از جنبههای تادیبی در فرهنگ ایران مساله بسیار مهمی است. پیش از شمس تبریزی ابوطالب مکی بندگان خداوند را در مشاهدهی مُلک به چهار دسته تقسیم کرده است: کسانی که از نظرگاه عبرت به ملک مینگرند نامشان را علما گذاشته است؛ کسانی هستند که به حکومت توجه دارند ولی دیدگاهشان عمیق و عبرتبینانه است و حقایق ماجرا را در موضوعات سیاسی میبینند. کسانی که از نظرگاه رحمت و حکمت به ملک مینگرند. کسانی هستند که در امور سیاسی ترسان هستند و نامشان را خائفین گذاشته و نوعی تساهل به همه چیز دارند. دسته سوم آنانکه از نظرگاه بغض به ملک مینگرند که زاهدین نام دارند و از حکومت نوعی تنفر دارند و از سیاست تبری میجویند و عزلتطلبانی هستند که از امور سیاسی فاصله میگیرند. دسته چهارم کسانی هستند که از نظرگاه شهوت و غبطه به ملک مینگرند و بر این باورند که ملک به این درد میخورد که امیال و شهرتطلبی و قدرتطلبی را تامین میکند و نامشان را هالکین گذاشتند و منفعتگرایانه به ماجرا مینگرند.
وحدت و کثرت در عرفان نظری تعریفهای گوناگونی دارد، در میان صوفیان و اهل عرفان دو مبنای برجسته وجود دارد، مبنای ظاهرگرایی و مبنای باطنگرایی یا مبنای وحدتگرایی یا کثرتگرایی. شمس تبریزی در گروه عرفان خراسان قرار میگیرد و میبینیم که انواع و اقسام تفکرات در این جریان وجود دارد. شخصیت شمس شاید ذیل عرفان نظری قابل تحلیل نیست همانطور که تصوف پیش از ابنعربی چندان با اصطلاحات او قابل تفهیم نیست. سالکانی که به امور توحیدی توجه بیشتری دارند در مفاهیم انتزاعی که مربوط به مجردات است بیشتر سیر میکنند و سالکانی که به کثرت توجه میکنند از راههای اجتماعی میخواهند به سیر و سلوک خود بپردازند.
شمس در عرصه سیاست و روابط با حکام
ما کسانی را در میان متصوفه داریم که بر معیار وحدت تاکید فراوانی میکنند و عزلتگرا میشوند و هنگامی که توجه به توحید انتزاعی داشته باشند از عالم کثرت فاصله میگیرند و به نوعی به وحدتگرایی روی میآورند و عزلتگرا و عزلتاندیش و عزلتطلب میشوند و از امور سیاسی پرهیز میکنند که این مساله دلایل مختلفی دارد. گاهی کثرت مورد توجه سالک و صوفی است که اگر بویی از وحدت نبرده باشد و فقط به صرف کثرت بیندیشد منفعتگراست و چنین سالکی که بدون ادراکات شهودی موحدانه پای به عالم کثرت میگذارد به نوعی منفعتگرایی است و به چشم حسرت به ملک مینگرند و این آفتی است که انسان را هلاک خواهد کرد.
دسته دیگر کسانی هستند که میخواهند با قواعد عالم وحدت وارد دنیای عالم کثرت شوند. نگاه آنها به موضوعات موحدانه وعارفانه است اما میخواهند در عالم کثرت نیز ورود پیدا کنند و اظهار نظر کنند. در عمل اتفاقی که میافتد با نوعی تساهلگرایی وارد عرصههای اجتماعی میشوند. گروه دیگر سعی میکنند این معیارها را رعایت کنند هم وحدت و هم کثرت که وقتی این معیارها را جمع میکنند رفتارهای اجتماعی موفقتری دارند و بیشتر مورد توجه قرار میگیرند و میبینیم که در انواع کتب سیاستنامه مورد توجه قرار میگیرند و البته این گروه آفتهایی از جمله آفت عوامگرایی و یا آفت خواص هم دارند.
شمس تبریزی در عرصه سیاست و روابط با حکام و نهادهای اجتماعی قدرت دیدگاه بسیاری داشته است. شمس خود به جمع کردن دو معیار ظاهر و باطن اعتقاد داشت و میبینیم که در مقالات شمس بر علم و فقه و همزمان بر وحدت و فقر تکیه میکند. نگاه یکی از مریدان شمس این بوده که شمس هم فقه و هم فقر را جمع کرده است و حتی در ظاهر فقه او بیشتر جلوه میکند و سخن را به طریق علم پیش میبرد. در رفتارهای شمس نوعی گرایش به هر دو معیار وحدت و کثرت وجود دارد.
چهره قهار و لطیف شمس تبریزی
از سوی دیگر شمس تبریزی خود را به داشتن صفات متضاد (اضداد) موصوف میکند و درباره مولانا میگوید او همه لطف است و خودش را به داشتن صفت لطف و قهر توامان نسبت میدهد. شمس معتقد است که لطف و قهر در وجود او همزمان جمع شده که در مقالات با این مساله روبهرو هستیم که شمس تبریزی هم چهره قهاری دارد و هم چهره لطیف.
رفتارهای یک عارف و یا صوفی لزوما همگی با یک مبنا قابل تحلیل نیستند. شمس درباره توجه به معیار وحدت گاه افراط میکرده و مردمگریزی شدیدی داشته است. شمس چندین شغل مختلف را تجربه کرده گاهی در لباس بازرگانان بوده، پیشهوری میکرده و گاهی مکتبداری میکرده و جاهایی در آموزش کودکان به تنبیه بدنی شدید معتقد بوده که نشانههایی از خشونت و قهرآلودی در وجود شمس بوده است. در وجود شمس یک نوع فرارفتن از رفتارهای هنجار اجتماعی دیده میشود.
شمس با اینکه خود جاهایی در وجودش مردمگریزی دارد از مردمگرایی نیز در آثار او نمیتوان گذشت. شمس با رهبانیت مخالف بوده است و رسم بوده در میان زاهدان آن روزگار که از مشاغل دولتی و حکومتی پرهیز میکردند به ویژه از قضاوت امتناع میکرده است. شمس درباره شخصیتهای تاریخی نیز چنین اظهار نظر کرده است برای مثال دربارهی ابراهیم ادهم.
شمس عقیده دارد که وحدت مبنای ورود به کثرت است و عرفان لازمه ورود به عرصه سیاست است کسی که تادیب اجتماعی انجام داده باشد باید ابتدا تادیب شخصی شده باشد. تاکید بر وحدتگرایی و پرورش شخصی مقدمه ورود به اجتماع است. شمس میگوید تو اصل را بگیر تا آن فروع را بینی که میآید و در پای تو افتد…
بحث از معیار وحدت برای تقدم معیار کثرت است. شمس جایی درباره ولایت میگوید. ولایت یکی از سیاسیترین مفاهیمی است که درعرفان و تصوف مطرح میشود. شاید بازرترین ویژگی سیاستمدار خودساخته است که بتواند سکوت بجا و قهر و لطف بجا و نوعی احاطه و تسلط بر نفس را عرضه کند و طوری حکیمانه برخورد کند که چیزی اضافه و کمتر از او سر نزند. چرا آنها بر وحدت تاکید دارند زیرا از آن سو کثرتگرایان را داریم. همچنین کسانی دیگر را داریم که روابط را بر مبنای ستایش تعریف میکنند
فیه ما فیه مولانا با این شروع میشود بدترین دانشمندان کسی است که به زیارت پادشاهان میرود و بهترین پادشاهان کسی است که به زیارت دانشمندان میرود. در میان متصوفه از دانشمندان درباری نوعی نفرت وجود داشته و کسانی که در سیر و سلوک پیشتاز بودند و طبقهای میان آنها به نام قاریان بود که ظاهرگرا بودند و از تربیت و سلوک نفس چیزی به مشام آنها نرسیده بود و در دربار پادشاهان به نوعی ماندگار بودند و تردد زیاد میکردند.
شمس با منفعتگرایان دشمن است
مولانا میگوید همنشینی با پادشاه خطر سَر است. شمس با منفعتگرایان دشمن است و زبان او در نقد آنها بسیار گزنده و تند است. کسی که در بدو راه سیر و سلوک است اگر با اُمرا رفت و آمد کند راه را گم خواهد کرد. این ستیهندگی و جدال شمس با مدعیان است. شمس خود را اهل خانقاه و اهل مدرسه نمیداند. شمس اهل کسب است و ریشهها و مبانی عمیقتری دارد او خودش را اهل کاروانسرا میداند که با جامعه بازرگانان همه جا عبور میکند.
توجه شمس به وحدت و تقابل با کثرتاندیشانی است که منفعتطلبی میکنند. گاهی شمس با معیارهای وحدت و با قواعد عالم وحدت پا به عالم کثرت میگذارد. یعنی نوعی نگاه صلحطلبانه و تساهلگرایانه درباره امور سیاسی از خود نشان میدهد. نگاه به حاکم و حکومت در فقه آن روزگار بسیار نگاه مثبتی است. به این معنا که هیچ جماعتی نیست که بینیاز از امیر باشد. شمس میگوید هم فقیه هستم و هم عارف. شمس تبریزی شاید در این موضوع چندان شهره نباشد. بسیاری از صوفیان تساهلگرایی ناشی از این نوع نگرش فقهی است که حاکم ستمگر قابل نقد نیست. جنبش اجتماعی و سیاسی علیه او کار نابجایی است که در امر سیاسی تساهلگرایی معنا میدهد و به نوعی عافیتجویانه است. گاهی شمس در برخورد با حکام چنین رویکردی دارد که بیشتر رویکرد تاریخی است.
ارادت وافر شمس به سلطان محمود غزنوی
شمس تبریزی به سلطان محمود غزنوی ارادت وافری دارد و در حکایتهای مختلف از محمود و ایاز نقل میکند و لزوم اطاعتپذیری از امر شاه را روایت میکند. هر مظلومی به سلطان پناه میبرد و سلطان سایه خداوند بر زمین است. این یک نوع بینش تاریخی صلحطلبی در اندیشههای شمس تبریزی و گاه در اندیشههای مولانا دیده میشود که گاهی قابل نقد است اما همیشه به این شکل نبوده به ویژه با حکام عصر خود.
شمس و مولانا بینش سیاسی ویژهای دارند و در اموری وحدت و کثرت را جمع کردند و از عزلتطلبی صرف و از منفعتگراییها فاصله گرفتهاند. مولانا از کودکی نوعی روابط سیاسی را در رفتار پدر خود بهاءالولد و روابط با خوارزمشاه مشاهده کرده است و وقتی به قونیه سفر میکند و در آنجا سکنی میگزیند پادشاهان آن منطقه از او میخواهند که در آن دیار زندگی کند اما روابط مولانا با حکام و وزرا روابط همیشه دوستانهای نیست و گاهی آن را نقد میکند و در جامعه آن روزگار نقد کردن پادشاه و وزیر سخت است. این نوع تادیب کردن و گستاخانه با شاهان سخن گفتن از فضای تساهل فاصله گرفته و در برخوردهای اجتماعی و سیاسی خود رفتارهای تند و کوبندهای داشته و ستمگریز بودهاند.
بینش ظلمستیزی که مولانا در مثنوی ارائه میکند در آثار شمس هم وجود داشته است که گاهی این مساله دو طرفه است. هر چه بیشتر ظلم کنی این ظلم به خود انسان برمیگردد. از سوی دیگر مولانا معتقد است که شاهان هستند که رعیت را به اخلاق و آداب و فرهنگ خودشان درمیآورند: «خوی شاهان در رعیت جا کند / چرخ اخضر خاک را خضرا کند» اگر شاه نوعی فرهنگ غلط را بنیان گذاشت نمیتوان از رعیت انتظار داشت که فرمانبردار باشند.
شمس شخصیت ستیزندهای دارد
شمس هم مانند مولانا به دقایق عالم سیاست آگاه و مسلط است و حکایتهای زیادی از شاهان نقل میکند و اینکه باید خواستههای بسیاری از شاهان داشت. از سوی دیگر به حکایتهایی که در آنها سلاطین مورد نقد قرار میگیرد علاقه وافری دارد. انتقادهای سیاسی شمس مثل بسیاری دیگر از صوفیه از زبان مجانینالعقلا نقل میشود و درباره بهلول حکایتی نقل میکند. در امور سیاسی شمس به امور سیاسی اعتقاد زیادی داشته و از منصبگرایی پرهیز داشته است و بر این باور است کسی که فعالیت سیاسی اجتماعی میکند به نیت قدرتطلبی نباشد.
شمس شخصیت ستیزندهای دارد و باید ببینیم پس از ناپدید شدن و یا مرگ وی چه بهرهبرداریهای سیاسی از شمس شده است که این مساله یک بحث جداگانهای را میطلبد. اگر کسی رفتار ستمگرایانه داشته باشد او سکوت نمیکند و در لابهلای سخنان شمس نقدهای سیاسی و موضعگیریهای ستمسوزانه میبینیم. شمس مانند مولانا وقتی تشبیه استفاده میکند نظریههای سیاسی ارائه میدهد و میگوید مرگ بر من چنین است که بر پشت شخصی ضعیف جوال گران نهاده باشند به ظلم. مرگ برای من به قدری گران است که شخصی ضعیف را بار سنگین گذاشته و او را استثمار کرده باشند که آن تصویری از جامعه آن روزگار است و استثمارهایی است که شاهان بر گُرده رعیت میگذاشتند.
دیدگاه شمس درباره تکبر شاهان چیست؟
شمس میگوید شاهان باید از تکبر و جلال و شوکت خود فاصله بگیرند و با دراویش و مساکین جامعه همنشین بشوند. مولانا نسبت به مغولان نیز موضع دارد و مولانا مغولان را نکوهش و سرزنش کرده و شمس نیز به همین ترتیب جهاد با مغولان را نوعی شهادت میدانسته است. هدف شمس از این نقدها نوعی اصلاح اجتماعی است. شمس نمیخواهد کینهورزی با هیچ سیاستمداری و حاکمی داشته باشد و تاحدی اصلاحطلبانه اظهارنظر میکند و او را نقد میکند.
و در نقد اصحاب قدرت میگوید: خوارزمشاه یکی از بزرگترین شخصیتهای تاریخی نزدیک به زمانه شمس تبریزی بوده است. در این حکایت شمس انگشت اتهام خود را جانب سلاطین میگیرد و وضعیت اقتصادی مردم را ناشی از رفاهزدگی سلاطین و اشرافیتپرستی و تجملپرستی آنها میداند. خوارزمشاه را به باد انتقاد میگیرد و میگوید خوارزمشاه از جامعه فاصله گرفته و نمیداند مردم جامعه چه وضعیتی دارند و از فقر مردم بیخبر است.
آشنایی با سلطان عزالدین و علاءالدین سلاجقه روم بسیار زیاد بوده به حدی که گزارشهایی از این آدمیان مطرح میکند و نشان میدهد که شمس با آنها حشر و نشر داشته و به عالم سیاست نگاه دقیقی داشته است. جایی درباره بُخل علاءالدین سخن میگوید. در زمانه شمس تعصبات فرهنگی و عقیدتی هم زیاد بود گروههای اجتماعی بر سر موضوعات مختلف وارد نزاع میشدند و نزاعها جنبه سیاسی پیدا میکرد. شمس این را نقد میکند و گاهی در دامان تعصبات و آفات میافتد و فلاسفه معتزله در گفتارهای شمس به کرات دیده میشوند.
شأن معلمیِ شمس تبریزی و شیوههای تربیتیاش
گزارش درسگفتار «شیوههای تربیتی شمس تبریزی»/ با حضور دکتر ایرج شهبازی
سیوهفتمین نشست از مجموعه درس گفتارهایی دربارهی شمس تبریزی چهارشنبه ۲۳ مهر از صفحهی اینستاگرام مرکز فرهنگی شهر کتاب پخش شد. در این نشست «شیوههای تربیتی شمس تبریزی» با سخنرانی دکتر ایرج شهبازی بررسی شد.
در میان همهی گزارههای مربوط به زندگی مولانا، یک گزاره که ظاهراً بر روی آن اجماع وجود دارد و کمتر مورد تردید و تشکیک واقع شده است، این است که «مولانا شدنِ مولوی بر اثر مصاحبت او با شمس تبریزی بوده است». معنای این گزاره آن است که هرچند عوامل فراوانی، مانند «استعداد ذاتی، محیط فرهنگی بلخ، شخصیت بهاء ولد، سفر از بلخ تا قونیه، محیط فرهنگی قونیه، شخصیت برهانالدین محقق ترمذی، تحصیل علم و تهذیب نفس در حلب و دمشق، مصاحبت صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلپی» و نظایر آنها، کمابیش در شکلگیری شخصیت مولانا نقش داشتهاند، بیگمان مهمترین عامل در این میان، مصاحبت شمس تبریزی بوده است؛ یعنی بدون شمس، مولانا واقعاً به شخصی که امروز ما میشناسیم، تبدیل نمیشده است. اگر این گزاره را که از فرط تکرار، به شکل یک گزارهی بدیهی درمورد مولانا درآمده است، بپذیریم، آنگاه این نتیجه به دست میآید که شمس تبریزی یک معلم و مربی واقعی بوده است که توانسته است چنین کار کارستانی را انجام دهد.
سخنان شمس دربارهی تربیت ناظر به رابطهی مراد و مرید
مقالات شمس تبریزی، مثنوی معنوی، کلیات شمس و فیه ما فیه از منابع مهم است. همچنین باید آثار سلطان ولد یعنی معارف، دیوان، ابتدانامه و انتهانامه، و نیز رسالهی سپهسالار و مناقبالعارفین افلاکی و مطالب مربوط به تعلیم و تربیت شمس را از لابهلای آنها استخراج، تحلیل و طبقهبندی و نقد کنیم. مقالات شمس، به تصحیح دکتر محمدعلی موحد، حقیقتاً گنجی شایگان است و مطالعهی آن برای همهی پژوهشگران عرصهی عرفان و ادبیات لازم، اما در این کتاب مطالب گسسته و ناقص کم نیست و در موارد زیادی خواندن آن حقیقتاً دشوار و بلکه غیر ممکن است.
شمس با همهی نبوغ و خلاقیتِ شگفتآورش، انسانی است که در قرن هفتم میزیسته و در این هفتصد سالی که میان ما و او فاصله افتاده است، طبعاً دگرگونیهای مهمی در نگاه انسان به تعلیم و تربیت رخ داده است. این دگرگونیها در تعلیم و تربیت، به نوبهی خود، محصول تغییرات شگرفی است که در نگاه انسان به مقولههای اصلی جهانبینی، مانند خداشناسی، انسانشناسی، معرفتشناسی، هستیشناسی و نظایر آنها پدید آمده است. با اطمینان میتوان گفت که فرهنگ و تمدن ما در سدههای گذشته، همواره تحت تأثیر آموزهها و القائات این بزرگان بوده و هنوز هم هست. این مسأله به نوبهی خود باعث میشود که ما از آن اصل مهم که «نباید با میعارهای امروزی، گذشتگان را داوری کنیم»، عدول کنیم و به خاطر اهمیتی که سرنوشت ملت ما دارد، منتقدانه به میراث گذشتگان خود نگاه کنیم.
در بحث تعلیم و تربیت از نظر شمس باید به این نکته توجه داشت که سخنان او دربارهی این موضوع همه از یک قماش نیستند. سخنان او دربارهی تعلیم و تربیت گاهی ناظر به رابطهی مراد و مرید است در سطحی عرفانی مطرح میشود و گاهی هم سخنان او دربارهی رابطهی معلم و شاگرد است و در سطح علوم ظاهری مطرح میشود و گاهی هم سخنان او مربوط به رابطهی خودش با مولانا است که در آنجا مسئله مصاحبت دو انسان بزرگ و همپایه مطرح است. اگر میخواستیم تمام این مسائل را به دقت از هم تفکیک کنیم، کار اندکی دشوار میشود؛ بنابراین در اینجا بدون توجه به این تفکیکها، تلاش میکنیم مبانی تعلیم و تربیتی شمس تبریزی و شیوههای تعلیم و تربیتی او را بیان کنیم.
آیا شمس از محتوای آموزشی خاصی استفاده کرده است؟
به طور کلی شمس در فضای عرفان مکتب خراسان تنفس میکند نه در مکتب عرفان ابنعربی. با این همه او را به هیچ یک از فرقهها و سلسلههای عرفان خراسان نمیتوان منسوب داشت. با توجه به این نکته معلوم میشود که سخن گفتن از نظام آموزشی که شمس بدان تعلق داشته است، منتفی است. البته بعدها آموزشهای او در درون فرقهی مولویه به شکلی منحط و ضعیف شده، به حیات خود ادامه داده و به تعدادی شکل بیروح فروکاسته شده است، اما تردیدی نیست که روح شمس نیز از این مسأله خبردار نبود و هیچ گاه گمان نمیکرد با همهی ساختارشکنیها، تابوشکنیها و هنجارگریزیهایش، روزی خود در رأس یک فرقه قرار گیرد.
آیا شمس برای آموزش دادن به دیگران، به ویژه برای تعلیم مولانا، از محتوای آموزشی خاصی استفاده کرده است یا نه. از نظر شمس، دو راه برای رسیدن به حقیقت وجود دارد: باز شدن دریچههای دل و یافتن حقیقت از طریق کشف و شهود عارفانه و دیگر تحصیل علم. راه نخست برای افراد امی هم باز است و ممکن است کسی بدون کمترین مطالعهای از این راه به مقصود برسد و راه دوم که بر اهل علم گشوده است، نیز بدون تزکیه نفس جواب نمیدهد. از سخنان شمس دربارهی محتوای آموزشی میتوان به صراحت دریافت که مهمترین و بلکه تنها محتوای آموزشی عرفانی از نظر شمس وجود یک انسان والاست. انسانی که غرق نور شده است و به جان جهان پیوسته است، اوست که سالک را به حقیقت رهنمون میشود. سخنان شمس در این باره زیاد است.
نظر شمس دربارهی دانشهای متداول و مرسوم
میزان همانندیهای مقالات شمس و مثنوی مولانا به قدری شگفتآور است که باورکردنی نیست. شمس مطالب زیادی به مولانا آموخته است. مقایسه مجالس سبعه که به پیش از آشنایی شمس و مولانا تعلق دارد با مثنوی، به خوبی نشان میدهد که تفاوت این دو کتاب تنها در شور و گرما و حرارت مثنوی و سردی و بی روح بودنِ مجالس سبعه نیست، بلکه جنسِ مطالبِ طرح شده در مثنوی با جنس مطالب مجالسِ سبعه متفاوت است. به نظر میرسد که شمس گذشته از تحول وجودی و تغییر نگاهی که در مولانا ایجاد کرده است، آگاهیها و اطلاعات زیادی هم در اختیار او گذاشته است و این را از مقایسه مثنوی و مقالات و مجالس سبعه میتوان دریافت. به نظر میرسد شمس تبریزی، علی رغم فروتنی شگفتآورش در برابر علم مولانا، از جهت علم و آگاهی در مرتبه بالایی قرار داشته و اگر نه به اندازه مولانا، ولی در حد خیلی خوبی دارای اطلاعات و آگاهیهای عمیق و وسیعی در حوزههای گوناگون بوده است.
نظر شمس و مولانا درمورد دانشهای متداول و مرسوم، اعم از علوم دینی و علوم عرفانی چیست؟ نظر شمس و مولانا درباره این قبیل علوم آن است که چنین علمهایی اگر زمینه را برای غرور و تفاخر انسان فراهم آورند و او را در دام دنیاخواهی و منفعتطلبی دراندازند و اگر به هدف نهایی شخص تبدیل شوند و او را از حقیقت وجود خود غافل کنند، این علوم کارایی خود را از دست میدهند.
در طبقهبندی علوم و اطلاعات از نظر شمس تبریزی، اولویت با دانشهایی است که مستقیماً در خدمت خودشناسی هستند. علم راستین آن است که خودشناسی برای انسان به ارمغان بیاورد: «والله و بالله و تالله که این قوم که در این مدرسه ها تحصیل میکنند، جهت آن میکنند که مُعید شویم، مدرسه بگیریم … تحصیل علم جهت لقمه دنیاوی چه میکنی؟ این رسن از بهر آن است که از چه برآیند، نه از بهر آن که از این چه به چاههای دگر فروروند. در بند آن باش که بدانی که من کیام؟ و چه جوهرم؟ و به چه آمدم؟ و به کجا میروم»؟ و اصل من از کجاست؟ و این ساعت در چهام؟ و روی به چه دارم؟»
خودشناسی از دیدگاه شمی و کشف پلیدیهای درون انسان
مولانا نه تنها خودشناسی را از علوم طبیعی، بلکه از علوم دینی مانند کلام و اصول فقه و فقه نیز مهمتر و لازمتر میداند و بسیار افسوس میخورد که انسانها عمر خود را صرفِ دانشهایی میکنند که چندان سودی به حالشان ندارد. از نظر شمس و مولانا بهتر است پیش و بیش از هر دانشی و قبل از عقدهگشاییهای بیحاصل در علوم گوناگون، همهی توجه خود را صرف خودشناسی کنیم. بخشی از خودشناسی کشف پلیدیهای درون خود است و به نظر شمس این موضوعی است که از بسیاری از دانشها و اطلاعات دیگر مهمتر است. به نظر شمس پلیدی ظاهر فرع است و پلیدی باطن اصل، اما بیشتر انسانها این مسألۀ مهم را از یاد بردهاند. آنها بیش از آنکه نگران پلیدی اصلی باشند، در بند پرهیز از پلیدی ظاهرند. معنای این سخن آن است که پلیدیِ حسادت و بدخواهی و خودبینی به مراتب از پلیدیِ نجاستهای ظاهری بیشتری است، ولی عموم انسانها به شدت در برابر پلیدی ظاهری حساساند و چنانچه کمترین نجاستی بر لباس آنها بیفتد، به سرعت آن را میزدایند، اما اصلاً به نجاستهای درون خود توجهی ندارند.
از سخنان شمس به روشنی برمیآید که بسیاری از اطلاعات و آگاهیهایی که ما سرآسیمه در پی تحصیل آنهاییم، پیوند مستقیمی با سعادت و آرامش ما ندارند و بلکه موجبات آشفتگیمان را فراهم میآورند. هر انسان آگاه و دانایی باید پیوسته از خود بپرسد آیا اطلاعاتی که سر از پا نشناخته، در پی گردآوری آنهاست، اساساً گرهی از کار او باز میکنند یا نه. این موضوع به ویژه برای انسان زمانه ما که از همه سو با هجوم اطلاعات روبهروست، میتواند بسیار نجاتبخش باشد.
از نظر شمس، کمال در جمع میان صورت و معناست و کسی که یکی از این دو را فدای آن دیگری کند، به همان میزان ناقص است. متابعت پیامبر یکی از ارکان نظریه عرفانی شمس است. اگرچه از نظر او حقیقت متابعت آن است که در پی پیامبر ما هم به معراج برویم، اما نظر نهایی شمس آن است که سالک در هیچ مرحله ای نباید ظواهر را ترک کند. اگر کسی به نام رسیدن به حقیقت دست از ظاهر شریعت بردارد، تلویحا ادعا کرده است که مقام او از مقام پیامبر درگذشته است. پیامبر با همه بلندی مقامش تا آخرین روز زندگی به ظواهر شریعت التزام داشت. بنابراین عارف باید همواره به ظاهر دین توجه داشته باشد. با توجه به این نکته به نظر میرسد شمس برای تأمین این بخش از نظریهی خود، برای سالکان نوپا تجویز میکرده است که با فقه و حدیث و تفسیر آشنایی پیدا کنند، آن قدر که بتوانند عبادات ظاهری را انجام بدهند، اما باید مراقب باشند که به دام ظاهرگرایی و تعصب و خشکاندیشی نیفتند.
آثار و نتایج دانش راستین از نظر شمس تبریزی
نخستین معیاری که شمس با ما در میان میگذارد، «کسب علم برای طلب منافع دنیایی است». هر گاه کسی برای دستیابی به منافع دنیایی، در پی تحصیل علم برآید، آن علم کمکی به رشد معنوی و اخلاقی او نمیکند. از نظر شمس، علمآموزی باید برای خدا و رشد معنوی باشد، نه برای کسب قدرت و ثروت و اعتبار و حیثیت. تردیدی نیست که در نظر شمس، قرآن و سخنان پیامبر اسلام مهمترین و ارزشمندترین متون این جهان و برترین علوماند، اما او بر آن است که آموختن ظاهر قرآن نیز اگر با طهارت باطن همراه نباشد و اخلاق انسان را دگرگون نکند، هیچ اهمیتی ندارد. کاملاً ممکن است که کسی ریاکارانه قرآن را بیاموزد.
انس و الفت گرفتن به داشتههای معنوی خود و فراغت یافتن از دیگران، بهبود کیفیت زندگی، تغییر رفتار و تحول وجودی، باز کردن دریچهی دل، تردیدزدایی و امیدآفرینی، نیکوکاری و شادی و نشاط هفت مورد از آثار و نتایج دانش راستین از نظر شمس تبریزی است. دانش راستین آن است که انسان را با خود آشنا کند، در عمل به کار او بیاید، حال او را خوش کند، رابطه او را با خدا و مردم اصلاح کند و گرما و نشاط و شور زندگی به او ببخشد. چنین دانشی ممکن است نه از راه مطالعه و مدرسه رفتن و تلقین و تکرار، بلکه از راه صفای باطن و صیقل زدن آینه جان به دست آید.
شمس تبریزی در این باره محمد غزالی و احمد غزالی را با هم مقایسه میکند. البته میدانیم که احمد غزالی معروف فاضل و باسواد بوده، ولی شمس او را به گونه یک شخص امی معرفی میکند؛ امیی که اگرچه کتاب نخوانده است، اما کتاب وجود خود را ورق زده و با خود و جان جهان آشناست و نشانه این آشنایی گرما و شوق و ذوقی است که سراپای وجود او را فراگرفته است. به نظر میرسد شمس افراد امی و نه عامی را که از عشق و خودشناسی و آرامش بهرهمندند، بر دانشمندان و انسانهای باهوش ترجیح میدهد. شاید بخشی از این مسأله به محیط تربیت او بستگی داشته باشد. تبریز در آن زمان به شهر هفتاد بابا معروف بوده است. این بدان معناست که در آن زمان عارفان و درویشان زیادی در تبریز زندگی میکردهاند.
دین و عرفان از دیدگاه شمس و مولانا
نخست اینکه از سخنان شمس و مولانا در تکریم عرفان و علوم باطنی به هیچ روی نباید به خوارداشت علوم طبیعی و علوم عقلی برسیم. مبانی و اصول و روشها و نتایج این علوم اساساً با علوم معنوی متفاوت است و بدون آنها کمیت زندگی انسان لنگ میشود. کسانی که به نام دفاع از عرفان به تحقیر و توهین نسبت به علوم طبیعی و علوم عقلی میرسند، حقیقتاً به فرهنگ و تمدن و صنعت و علم آسیب میزنند و تردیدی نیست که یکی از مهمترین علل عقبماندگی جامعهی ما همین فروکوفتن چماق عرفان بر سر علوم طبیعی و علوم عقلی بوده است.
دوم اینکه از حیث علوم ظاهری و باطنی میتوان افراد را به چهار گروه تقسیم کرد: ۱) کسانی که هم علوم ظاهری را میدانند و هم علوم باطنی را، مانند مولانا و ابن عربی و شمس تبریزی و عطار نیشابوری، ۲) کسانی که فقط علوم ظاهری را میدانند بدون علوم باطنی، مانند فقها و مفسران و فیلسوفانی که تماماً مشغول مباحث نظری هستند، ۳) کسانی که اهل باطناند اما بهرهای ازعلوم ظاهری ندارند، مانند ابوعلی سندی و ابوالحسن خرقانی و شیخ برکه همدانی و بایزید بسطامی و ۴) کسانی که نه از علوم ظاهری بهرهای دارند و نه از علوم باطنی. گروه چهارم که نگارنده این سطور نیز از مره آنهاست، به کلی از بحث خارجاند.
در میان سه گروه دیگر تردیدی نیست که برتری قاطع از آن گروه اول است که به تعبیر شیخ اشراق «باحث متأله» هستند. در میان گروه دوم و سوم، به نظر میرسد که شمس تبریزی جانب گروه سوم را میگیرد و انسانهای بیسواد روشندل را بر باسوادان بیبهره از باطن ترجیح میدهد، ولی البته به هیچ وجه نباید گمان کرد که حتما امر دایر است بین بیسوادی و عرفان و بیهوده پنداشت که این دو با هم جمع نمیشوند.
نکته سوم اینکه بزرگانی مانند شمس و مولانا پس از عمری مجاهده علمی و کوشش عقلی نهایتاً به این نتیجه رسیدهاند که علم و عقل برای دستیابی به حقیقت کافی نیست و باید به سراغ کشف و شهود رفت. متأسفانه افرادی تنبل و پختهخوار که حوصله تحمل سختیهای علومآموزی و تفکر و تأمل را نداشتهاند، با استناد به کار شمس و مولانا و بزرگانی مانند آنها، خیال خود را راحت کرده و از همان آغاز قید علمآموزی و مطالعه را زده و گام در کورهراه بیسوادی و جهل گذاشتهاند. استدلال آنها این است که حال که قرار است سرانجام به این نتیجه برسیم که مولانا و شمس در پایان راه به آن رسیدهایم، چرا باید گام در این راه بگذاریم.
یکی از علل کتابشوییها و کتابسوزیها و جهلهای ویرانگر در جامعه ما همین موضوع بوده است. باید علم بیاموزیم، حتی اگر سرانجام بدانیم که باید آنچه را که آموختهایم دور اندازیم. درست به دلیل تنبلیها و بیسوادیها و نادانیهای صوفیان بوده است که شمس مجالست فقیهان را بر همنشینی با درویشان ترجیح میدهد: «اول با فقیهان نمینشستم، با درویشان مینشستم. میگفتم: «آنها از درویشی بیگانهاند». چون دانستم که درویشی چیست و ایشان کجااند، اکنون رغبت مجالست فقیهان بیش دارم از این درویشان؛ زیرا فقیهان باری رنج بردهاند. اینها میلافند که درویشیم آخر درویشی کو»؟ حتی اگر ثابت شود علم حجاب است، باید وارد این حجاب شد و از آن گذشت؛ زیراکه زدودنِ حجاب بی ورود در حجاب ممکن نیست.
معیارهای شمس برای تشخیص دانش راستین
گزارش دومین جلسه از درسگفتار «شیوههای تربیتی شمس تبریزی»/ با حضور دکتر ایرج شهبازی
سیوهشتمین نشست از مجموعه درس گفتارهایی دربارهی شمس تبریزی چهارشنبه ۳۰ مهراز سوی مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار و در این نشست «شیوههای تربیتی شمس تبریزی» با سخنرانی ایرج شهبازی بررسی شد.
شهبازی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: شمس بر این باور است چنانچه توحید در سطح نظر باقی بماند و در زندگی شخص خود را نشان ندهد، فایدهای ندارد. اثباتِ وحدانیت خدا چندان اهمیتی ندارد؛ این ماییم که باید واحد باشیم و از تفرقهی روانی بپرهیزیم. کسی که سراپا غرق تفرقهی روانی است و بر اثر این تفرقهی روانی افسرده و پژمرده شده است، از وحدت خدا هیچ بهرهای ندارد. وحدت خدا از مقولهی لفظ نیست. باید وحدت خدا در وحدت روانی انسان تجلی کند: «گفت خدا یکی است گفتم اکنون تو را چه چون تو در عالم تفرقهای صد هزاران ذره هر ذره در عالم ها پراکنده پژمرده فروفسرده. او خود هست وجود قدیم او هست تو راچه چون تو نیستی.» مولانا نیز بر همین عقیده است که خداشناسی راستین آن است که عملا در زندگی انسان ظهور و بروز یابد، وگرنه انسان صرفاً ذهن خود را از اطلاعاتی بیحاصل انباشته و گرانبار کرده است. کسی که سراپا غرق صورت است، چه ارزشی دارد که اثبات کند خدا موجودی بیصورت است.
منظور شمس و مولانا فلسفه به معنای متعارف آن نیست
یک نشانهی دیگر دانش راستین آن است که دل انسان را به روی حقیقت باز کند: «اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد و اگر بالای عرش روی و اگر زیر هفت طبقهی زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل میباید که باز شود. جان کندن همهی انبیا و اولیا و اوصیا برای این بود. این میجُستند. دانش واقعی باید تردیدزدایی و امیدآفرینی کند و انسان را از سرگردانی و پریشانی فکری برهاند. به نظر شمس فلسفه و زیرکی و علم انسان را به دوزخ میکشاند به خاطر تردیدها و ناامیدیهایی که سر راه خود و دیگران پدید میآورد. منظور شمس و مولانا فلسفه به معنای متعارف آن نیست. به خاطر اینکه فرعون و ابلیس را از مصادیق مهم فلسفه و زیرکی میدانند و میدانیم فرعون و ابلیس فلسفه نخوانده بودند.
دانش واقعی باید باعث نیکوکاری شود و در حد فکر و اندیشه باقی نماند. نیکوکاری در اینجا، مانند کلمهی «احسان» در زبان عربی دارای دو معنی است؛ یکی نیکی کردن به دیگران و دیگر به بهترین وجه انجام دادن کارها. دانش باید به هر دو معنا باعث نیکوکاری شود؛ یعنی هم مانع عمل کردن نشود و هم از نیکوکاری در حق دیگران جلوگیری نکند. برخی از افراد چنان در بحثهای نظری غرق میشوند که فرصت هر گونه عمل نیکویی را از خود میگیرند. به نظر شمس این درست نیست: «همه طالب فایده علم باشند، تو طالب کار نیک باش، تا از یار نیک حاصل کنی؛ که مغز این است و پوست آن است»
آخرین معیاری که شمس برای تشخیص دانش واقعی ذکر میکند، گرما و نشاط و شادی است. از نظر او دانش راستین باعث سبکباری و شادی میشود و وجود شخص را از شادی و نشاط سرشار میسازد. در مقابل، دانش غیرراستین باعث سردی و سنگینی و اندوه میشود. به همین دلیل است که شمس سخنان پیامبر را از سخنان دیگر عارفان ارزشمندتر میداند. شمس در جایی در این باره میگوید: «هر اعتقاد كه تو را گرم كرد آن را نگهدار. و هر اعتقاد كه ترا سرد كرد از آن دور باش.»
به نظر میرسد شمس با همین معیار «طرب و شاد» به سراغ مولانا رفته و از او خواسته است در این نکته تأمل کند که آیا پس از این همه کتاب خواندن و کلاس رفتن و مجاهده کردن به انسانی شادتر و شکفتهتر تبدیل شده است یا نه؟ و مولانا صادقانه دیده است که با همهی کوششها هنوز حالش خوش نیست. از سخنان مولانا به روشنی برمیآید که شمس از او میخواسته است که شادمان باشد و او را به سبب غمگین بودنش سرزنش میکرده است.
به نظر میرسد شمس افراد اُمّی و نه عامی را که از عشق و خودشناسی و آرامش بهرهمندند، بر دانشمندان و انسانهای باهوش ترجیح میدهد. شاید بخشی از این مسأله به محیط تربیت او بستگی داشته باشد. تبریز در آن زمان به شهر هفتاد بابا معروف بوده است. این بدان معناست که در آن زمان عارفان و درویشان زیادی در تبریز زندگی میکردهاند. شاید این بحث میتواند متضمن طعن و تحقیر در حق علوم ظاهری (مباحث نظری درباره دین و عرفان) و نیز علوم طبیعی و علوم عقلی باشد، که سه نکته مهم را میتوان از دیدگاه شمس و مولانا بررسی کرد.
سه نکته مهم طعن و تحقیر از دیدگاه شمس و مولانا
نخست اینکه از سخنان شمس و مولانا در تکریم عرفان و علوم باطنی به هیچ روی نباید به خوارداشت علوم طبیعی و علوم عقلی برسیم. مبانی و اصول و روشها و نتایج این علوم اساساً با علوم معنوی متفاوت است و بدون آنها کمیت زندگی انسان لنگ میشود. کسانی که به نام دفاع از عرفان به تحقیر و توهین نسبت به علوم طبیعی و علوم عقلی میرسند، حقیقتاً به فرهنگ و تمدن و صنعت و علم آسیب میزنند و تردیدی نیست که یکی از مهمترین علل عقبماندگی جامعهی ما همین فروکوفتن چماق عرفان بر سر علوم طبیعی و علوم عقلی بوده است. ما در مطالعات عرفانی همواره باید مراقب این موضوع مهم باشیم.
دوم اینکه در زمینهی عرفان و دین، از حیث علوم ظاهری و باطنی، میتوان افراد را به چهار گروه تقسیم کرد: نخست کسانی که هم علوم ظاهری را میدانند و هم علوم باطنی را، مانند مولانا و ابن عربی و شمس تبریزی و عطار نیشابوری، دوم کسانی که فقط علوم ظاهری را میدانند بدون علوم باطنی، مانند فقها و مفسران و متکلمانی که تماماً مشغول مباحث نظری هستند، سوم کسانی که اهل باطناند اما بهرهای ازعلوم ظاهری ندارند، مانند ابوعلی سندی و ابوالحسن خرقانی و شیخ برکهی همدانی و بایزید بسطامی و چهارم کسانی که نه از علوم ظاهری بهرهای دارند و نه از علوم باطنی.
گروه چهارم به کلی از بحث خارج هستند. در میان سه گروه دیگر تردیدی نیست که برتری قاطع از آن گروه اول است که به تعبیر شیخ اشراق «باحث متأله» هستند. در میان گروههای دوم و سوم، به نظر میرسد که شمس تبریزی جانب گروه سوم را میگیرد و انسانهای بیسواد روشندل را بر باسوادان بیبهره از باطن ترجیح میدهد، ولی البته به هیچ وجه نباید گمان کرد که حتما امر دایر است بین بیسوادی و عرفان و نباید بیهوده پنداشت که این دو با هم جمع نمیشوند. این امر ممکن است و مطلوب و باید در پی آن بود.
نکته سوم اینکه بزرگانی مانند شمس و مولانا پس از عمری مجاهدهی علمی و کوشش عقلی نهایتاً به این نتیجه رسیدهاند که علم و عقل برای دستیابی به حقیقت کافی نیست و باید به سراغ کشف و شهود رفت. متأسفانه افرادی تنبل و پختهخوار که حوصلهی تحمل سختیهای علمآموزی و تفکر و تأمل را نداشتهاند، با استناد به کار شمس و مولانا و بزرگانی مانند آنها، خیال خود را راحت کرده و از همان آغاز قید علمآموزی و مطالعه را زده و گام در کورهراه بیسوادی و جهل گذاشتهاند. استدلال آنها این است که حال که قرار است سرانجام به نتیجهای برسیم که مولانا و شمس در پایان راه به آن رسیدهاند، چرا باید گام در این راه بگذاریم. یکی از علل کتابشوییها و کتابسوزیها و جهلهای ویرانگر در جامعهی ما همین موضوع بوده است. باید علم بیاموزیم، حتی اگر سرانجام بدانیم که باید آنچه را که آموختهایم دور اندازیم.
دیدگاه شمس تبریزی دربارهی شیوهی آموزش
شمس تبریزی دربارهی شیوهی آموزش سخنان جالبی دارد. برخی از شیوههای آموزشی او را در نزد دیگر استادان و مشایخ هم میتوانیم ببینیم، اما برخی از شیوهها به او اختصاص دارند و کمتر میتوان نظیر آنها را در نزد دیگر بزرگان یافت. اولین نکتهای که باید در هر نظام آموزشی مورد توجه قرار گیرد، مسأله استعدادسنجی و آموزش بر اساس استعداد است. آموزش دادن شخص غیر مستعد حقیقتاً باعث ضایع کردن آموزش و تباه ساختن شاگرد میشود. شمس نیز بر آن است که تعلیم و تربیت همیشه و همه جا کارساز و سودمند نیست. در کنار قابلیت استاد باید استعدادی هم در طرف مقابل وجود داشته باشد، تا آموزش نتیجه دهد. یک دلیل اینکه استادان بزرگ و حتی پیامبران بزرگ نمیتوانند در برخی از نزدیکان و خویشاوندان خود تأثیر بگذارند و آنها را تربیت کنند، همین فقدان استعداد آنهاست.
به نظر میرسد سخنان مولانا دربارهی استعداد، در داستان «دزِ هوشربا»، ناظر به همین معنای استعداد است. از نظر مولانا نیز، استعداد شرط بهرهمندی از محضر اولیای حق است. او با مثالهای متعدد، این نکتهی مهم را تبیین میکند که برای برخورداری از هر موهبتی باید استعداد آن را داشته باشیم. به نظر مولانا حتی اگر کسی بدون استعداد بهشت، به بهشت برود، از آن همه نعمتهای بهشتی طرفی برنمیبندد.
استاد باید استعدادهای شاگرد خود را بشناسد
بنابراین باید نخستین مسألهای که در هر گونه آموزشی مورد توجه قرار گیرد، این است که استاد استعدادهای شاگرد خود را بشناسد و آموزش خود را بر آن مبتنی کند و شاگرد نیز خود را مستعد بهرهمندی از محضر استاد نماید. توجه استاد و شاگرد به استعدادِ شاگرد باعث پیشرفت امر آموزش میشود و در عین حال که آموزش را شیرین و روان و دلپذیر میکند، مانع هدر رفتن وقت و انرژی استاد و شاگرد میشود. کاملا روشن است که هر انسانی موجودی یگانه و منحصر به فرد است و دارای ویژگیهایی است که او را از هر انسان دیگری متمایز میکنند. همهی انسانها از جهت بهرهی هوشی و هوش هیجانی و نیروی تحلیل و قدرت نقد و بررسی و همچنین از حیث تلقی و دریافت لطایف عرفانی و معنوی در یک سطح نیستند.
شمس بارها به حدیث معروف «کلّموا النّاس علی قدر عقولهم» اشاره کرده است. طبق این حدیث باید هنگام سخن گفتن به سطح مخاطب توجه کرد و مطابق سطح او سخن گفت. استادی که بیتوجه به سطح شاگرد، بر اساس سطح خود سخن میگوید، حتماً به شاگرد آسیب میرساند. استادی که متناسب با سطح شاگرد خود سخن نمیگوید، ممکن است او را به سخنی برانگیزد که موجبات محرومیت او از استاد را فراهم آورد. مولانا نیز دربارهی حدشناسی و توجه به سطح مخاطب سخنان فراوانی دارد.
دلیل سخنان تعارضآمیز شمس و مولانا چیست؟
این تعارضها و تناقضهایی که نوشتههای شمس و مولانا دیده میشود نه به سببِ پریشانگویی و پراکندهگوییِ آنهاست، بلکه به دلیل اهتمامی است که آن دو بزرگ به مسأله «تفاوتِ مراتبِ مخاطبانِ خود» داشتهاند. آنها به علتِ انسانشناسیِ عمیقِ خود میدانند که همهی انسانها در یک سطح نیستند و ناگزیرند برای هریک از این افراد، با توجه به سطحِ او، نسخهای صادر کنند. اگر این نسخهها برای یک نفر بودند، قطعاً در میانِ آنها تعارض وجود داشت، ولی اگر بپذیریم که مخاطبان این نسخهها از حیثِ سطحِ دانش و استعداد با هم تفاوت دارند، آنگاه میپذیریم که این نسخهها متعارض و متضاد نیستند. درست از همین روست که شمس گاهی از فراسوی کفر و ایمان و رنج و راحت و غم و شادی سخن میگوید و گاه برای سلطان ولد و علاء الدین سخنان معمولی و اخلاقی میگویند.
وجود انسانی والا مهمترین محتوای آموزش شمس است
گزارش سومین جلسهی درسگفتار «شیوههای تربیتی شمس تبریزی»/ با حضور دکتر ایرج شهبازی
سیونهمین نشست از مجموعه درس گفتارهایی دربارهی شمس تبریزی چهارشنبه هفتم آبان در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار و در این نشست «شیوههای تربیتی شمس تبریزی» با سخنرانی ایرج شهبازی بررسی شد.
شهبازی سخنانش را درباره نخبهگرایی آغاز کرد و گفت: نخبهگرایی نتیجهی طبیعی دو بحث قبلی است. استعدادشناسی و توجه به مراتب شاگردان، به طور طبیعی به این نتیجه میانجامد که افراد خاص که استعدادهای درخشان دارند، شایستهی توجه و اعتنای ویژه هستند. این یکی از شیوههای تربیتی شمس است که آن را نخبهگرایی میخوانیم. او با انسانهای معمولی کاری ندارد و رسالت خود را متحول ساختنِ بزرگان و مشایخ میداند. شمس به هیچ وجه به کمیت توجه ندارد، این کیفیت است که برای او حرف اول و آخر را میزند. او یک انسان بزرگِ تأثیرگذار را بر تودههای عظیمِ افراد معمولی ترجیح میدهد.
شمس نابغهی بزرگی مانند مولانا را دگرگون کرد
ما از کسانی که تحت تأثیر شمس تبریزی قرار گرفته و زندگیشان متحول شده است، خبری نداریم، اما در اینکه شمس نابغهی بزرگی مانند مولانا را چنین دگرگون کرده که از او انسان جدیدی ساخته است، نشان میدهد که او واقعا به رسالت خود که انگشت نهادن بر رگ راهنمایان بزرگ خلق بوده، به خوبی عمل کرده است. شاید اگر شمس تبریزی مانند دیگر مشایخ، هزاران نفر از انسانهای معمولی را تربیت میکرد، نمیتوانست به اندازهی تأثیری که در زندگی مولانا گذاشت، به جهان بشری خدمت کند. قرنهاست که سخنان مولانا گرمابخش و تربیتکننده خیل عظیمی از طالبان حقیقت است و همهی اینها به سبب تأثیری است که شمس در زندگی مولانا داشته است. به احتمال زیاد دلیل این کار شمس تبریزی همان توجه به تأثیرگذاری بر انسانهای بزرگ بوده است. او گمان میکرده است که با عوض کردن زندگی یک انسان بزرگ، میتواند زندگی افراد خیلی زیادی را تحت تأثیر خود قرار دهد.
این نخبهپروری شمس، در سرزمینی که یکی از مهمترین ویژگیهایش نخبهکشی است، اهمیت دوچندانی مییابد. گذشته از نظامهای سیاسی کشور ما که همواره به نخبهها بیتوجه بودهاند و بلکه از هر جهت، عرصه را بر آنها تنگ کردهاند، نظامهای آموزشی ما نیز نوعا به نخبگان بیاعتنا بودهاند. نظام آموزشی ما کوتولهپرور است و عموم برنامههای این نظام آموزشی به گونهای طراحی شدهاند که افراد سطحی و میانمایه را پرورش میدهند. لازم است که جامعه ما به طور اساسی نگاه خود را به استعدادهای درخشان و افراد نخبه دگرگون کند.
از نظر شمس مهمترین محتوای آموزش، نه کتاب و جزوه، بلکه وجود یک انسان والاست. کتاب، هر قدر هم عالی و ارزشمند باشد، قابلیت کژخوانی و بدفهمی را دارد و خواننده میتواند آن را آنگونه که میخواهد، تفسیر و تحریف کند؛ بنابراین کتاب به تنهایی نمیتواند مهمترین رکن آموزش باشد. مهمترین رکن آموزش، وجود استاد است. استاد فضیلتمندِ از هوا رهیده نه قابلیت کژخوانی دارد و نه امکان بدفهمی. حضور او بیشتر و بهتر از هر ابزار تربیتی، میتواند موجبات تحول روحی شاگرد را فراهم آورد. از نظر شمس، هیچ چیز مانند حضور یک انسان والا نمیتوان جان آدمی را صیقل بزند و او را به کمال برساند. عبادت کردن، خلوتگزینی و چلهنشینی، مطالعه کردن و هیچ یک از راههای دیگر، نمیتوانند همچون همنشنیی با یک انسان کمالیافته باعث رشد و پیشرفت آدمی شوند.
شمس تبریزی از سه نوع فراموشی سخن میگوید
شمس به مخاطب خود توصیه میکند که قرارگاهی در دل خود به دست آورد و از توقف در سطح زبان خلاصی یابد. به نظر او اگر کسی واقعا خواهان دنیاست، نباید دنیاطلبی او در سطح حرف زدن متوقف بماند، بلکه او باید عملا در پی کسب اسباب معیشت دنیایی برآید و از دنیا بهره برگیرد. اگر کسی طالب دین است، نباید طلب او در حد حرف زدن باقی بماند. دین را از راه طاعت میتوان به دست آورد. به همین منوال اگر کسی واقعا خواهان حق است، باید از سطح زبان درگذرد و حق را از راه درست آن به دست آورد و آن راه چیزی جز مصاحبت مردان نیست.
به نظر شمس دنیادوستی انسان را کر و کور میکند و ابزارهای شناخت او را از بین میبرد. تنها زمانی که شخص دست از دوستی دنیا بردارد، میتواند چشم حقیقتبین خود را بازیابد. شخص دنیادوست میتواند از راه همنشینی با انسانهای نیک، توفیق توبه پیدا کند، از محبت دنیا رهایی یابد و از حجابهایی که مانع بینایی او هستند، عبور کند.
شمس تبریزی در جایی دیگر، از سه نوع فراموشی سخن میگوید؛ گاهی کسی به سبب دنیادوستی دچار فراموشی آخرت میشود. روشن است که این نوع فراموشی ارزشمند نیست. گاهی هم شخص چنان دلمشغول آخرت است که دنیا و حتی خودش را فراموش میکند. نوع سوم فراموشی از آنِ کسانی است که به خاطر استغراق در حضرت حق، دنیا و آخرت را فراموش میکنند. به نظر شمس رسیدن به این مرتبهی والا از راه همنشینی با یک عارف واصل به دست میآید. از نظر شمس، آسانترین و مطمئنترین راه، برای دستیابی به کمالات معنوی، چیزی جز همنشینی با نیکان نیست. راز این مسأله در چیزی است که شمس آن را «دزدیدن خوی همنشین» مینامد. منظور او از این اصطلاح جالب آن است که میان دلهای انسانها راههایی پنهانی وجود دارد و از این راههای پنهانی اخلاق و افکار و احساسات دو همنشین به هم منتقل میشود. افراد در مجاورت هم، بی آنکه بدانند خوهای همدیگر را میدزدند و از یکدیگر تأثیر میپذیرند و بر هم تأثیر میگذارند. نتیجه تأثیرپذیری انسان از همنشین خود آن است که «همنشین شخص را به عالم خودش میکشد»؛ یعنی هر کسی خواهناخواه وارد دنیای همنشینان خودش میشود.
انسانها، حتی زمانی که خاموش در کنار هم نشستهاند، در حال داد و ستدِ احساسات واندیشه ها با هم هستند. آری دل به دل راه دارد و از راهی پنهانی، صلاح و کینه از یک شخص به شخصی دیگر منتقل میشود. از این هم شگفتآورتر آن است که احساسات و اندیشههای انسان به حیوانات هم انتقال مییابد. اسب سرکش به خاطر آرامش و علمی که از یک انسان دریافت میکند، رام و آرام میشود. به نظر مولانا، دانایی و علم و هنر از آدمی به حیوانات منتقل میشود.
«دزدیدن خو» در نزد شمس و «سرایت» از نظر غزالی
«دزدیدن خو» که شمس آن را مطرح میکنند، همان است که امام محمد غزالی آن را «سرایت» مینامد. از نظر او صِرف همنشینی باعث میشود که ویژگیهای دو همنشین، بدون اینکه خود بدانند، به یکدیگر سرایت کند: «هر که با شخصى همنشینى گزیند، صفتهاى او بدو سرایت کند، چنانکه او نداند» بر اساس اصل سرایت، هرگونه مصاحبتی سبب داد و ستد اندیشهها و احساسات میشود و امکان ندارد دو شخص در کنار هم قرار بگیرند، بیآنکه به شکلی نامحسوس از یکدیگر تأثیر بپذیرند؛ ازاینروست که میگوییم شخص باید در انتخاب همنشین خود نهایت دقت را به کار بگیرد؛ زیراکه خواهناخواه انسان رنگ همنشین خود را میپذیرد. با توجه به اصل خودزدی یا اصل سرایت، شمس تبریزی بهترین راه برای تحول روحی انسان را مصاحبت با نیکان میداند. مولانا هم راه مرد شدن را مصاحبتِ مردان میداند.
مولوی هم تحت تأثیر شمس، از دزدی خو توسط همنشین صحبت میکند. از سخنان مولانا برمیآید که این دزدی دوطرفه است؛ یعنی قرار گرفتن در کنار یک انسان بد که سطح انرژی او از ما بالاتر است، به دو شکل در ما تأثیر ناروا بر جای میگذارد؛ یکی اینکه ما خصلتهای بد او را میپذیریم و دیگر آنکه او خوهای نیک ما را میدزدد و به این ترتیب ما از دو سو زیان میکنیم. به نظر مولانا دلیل آنکه باید از انسانهای بد پرهیز کنیم، آن است که انسانهای بد خوهای نیک ما را میدزدند و خوهای بد خود را به ما منتقل میکنند. به این سبب است که مولانا یار بد را از مار بد خطرناکتر و زیانبارتر میداند.
مولانا در جایی دیگر از این موضوع سخن به میان میآورد که باید از مصاحبت شخصِ احمق گریخت؛ زیراکه همانگونه که اگر ساعتی بر روی سنگی سرد بنشینیم، به تدریج گرمای بدنِ ما به سنگ و سرمای سنگ به بدنِ ما منتقل میشود، همنشینی با احمق نیز باعث میشود که حماقت و سردی و ستیزهروییِ او به ما سرایت کند و گرما و نیرو و نشاطِ ما از دست برود؛ بنابراین تنها راهِ چاره این است که همچنانکه آهو از برابر شیرِ درنده میگریزد، ما نیز از احمق فرار کنیم.
حافظ نیز در این موضوع با مولانا و شمس همداستان است. او رفیق نیک را کیمیای سعادت میداند. حافظ در جایی دیگر، دوری از همنشین بد را هم کیمیای سعادت خوانده است و البته این دو امر همدیگر را کامل میکنند. همنشینی با نیکان باید همراه باشد با پرهیز از همنشینی با بدان. استاد راستین کسی است که با نفس حضورش و با نظر پاک و نافذش میتواند مشکلات دیگران را حل کند و فایدهی اصلی مصاحبت انسانهای والا نه سخنان و رفتارهای آنها، بلکه آن نور درونی است که با حضور خود به درون دیگران میتابانند و آنها را روشن و گرم میکنند. به همین سبب است که شمس به ما میگوید که به سخنان نیکو و کارهای شایسته شیخ قانع نباشیم و در وجود او دنبال حقیقتی عمیقتر بگردیم. شمس میگوید که شخص میتواند از راه اتحاد معنوی با شیخ، بدون هیچگونه گفتگویی، از نور درونی او بهرهمند شود. از نظر شمس سخن و زبان برای ارتباط برقرار کردن با بیگانان است، وگرنه دو نفر که همجنساند و دارای اتحاد معنوی، میتوانند بدون واسطه زبان، با هم حرف بزنند و از هم بهره بگیرند.
شمس گرههای روحی مولانا را غرق نور میساخته است
شمس تبریزی در یک قطعه شگفتآور یکی از رازهای ملاقات خود و مولانا را بر ما آشکار کرده است. احتمالا آن دو بزرگ در بسیاری از اوقات، بی آنکه حتی یک کلمه با هم حرف بزنند، از راه نگاه، یا از راه حضور، میتوانستهاند با عمیقترین لایههای وجود یکدیگر پیوند برقرار کنند و در این دیدارهای معنوی عمیق، شمس گرههای روحی مولانا را باز میکرده و او را غرق نور میساخته است. این حقیقت مهمی است که استاد راستین آن است که نفس حضورش شفابخش باشد و بدون قیل و قال، مشکلات شاگرد خود را حل کند.
این نکته واقعا مهم است. کسی که دیدارش پاسخِ پرسشهای ما نباشد، احتمالا سخنانش هم گرهی از کار ما باز نمیکند. هنر آن است که استاد، با صِرفِ حضور خود، دیگران را متحول کند و آنها را از دام گرفتاریهای فکری و روحی رهایی ببخشد. به نظر میرسد این یکی از مهمترین مبانی تربیتی شمس تبریزی است و باید به آن توجه تمام داشت. شمس تبریزی داستان زیبایی برای تبیین این موضوع مهم نقل کرده است. او از عارفی به نام ابونجیب یاد میکند که برای حل مشکل خود چله نشسته بود.
خاصیت آینگی مهمترین مبانی تربیتی شمس تبریزی
نکته دیگر خاصیت آینگی است که از مهمترین مبانی تربیتی شمس تبریزی به شمار میآید. استاد راستین کسی است که مانند آینه صاف و زلال باشد و شاگرد بتواند در آینه وجود او عیبها و نقصهای خود را ببیند. شمس این موضوع مهم را با تمثیل آینه، به تفصیل تمام، در همان آغاز مقالات توضیح داده است. به نظر او آینه نه رشوه قبول میکند، نه تحت تأثیر احساسات قرار میگیرد و صورت هر کسی را همانگونه که هست، به او نشان میدهد. یکی از اموری که خاصیت آینگی را از بین میبرد، عشق استاد به شاگرد است. عشق اگرچه لازمهی هر گونه آموزشی است و بدون آن امر آموزش سامان نمییابد، با این همه همین عشق ممکن است به یکی از بزرگترین موانع بر سر راه آموزش تبدیل شود؛ به این شکل که عشق چنان واقعبینی استاد را مختل کند که نتواند خطاها و عیوب شاگرد خود را ببیند.
به نظر شمس تبریزی کسانی هستند که عشق به واقعبینی آنها آسیبی نمیزند و آنها میتوانند عیبها و خطاهای معشوق خود را ببینند. این سخن شمس به ویژه درباره آموزش و تربیت اهمیت فراوان دارد. معلم باید در عین عشق ورزیدن به شاگرد خود، خاصیت آینگی خویش را حفظ کند و کارش به ستایشِ رذائلِ شاگردش نکشد یک وجه خاصیت آینگی آن است که استاد، از وجود خود آینهای بسازد و آن را در برابر شاگرد نگاه دارد، تا او بتواند زشت و نیک وجود خود را در آن آینه ببیند. اما یک وجه بسیار عمیقتر مسأله خاصیت آینگی آن است که چنانچه کسی آینه ضمیر خود را صیقل زده باشد، میتواند دیگران را آنگونه که هستند به خودشان نشان بدهد و این یکی از بهترین راهها برای خودشناسی است؛ یعنی دیدنِ خود در آیینه صورت و جان یک انسان ساده و صادق؛ ازاین روست که شمسِ تبریزی میگوید خلاصه همه سخنان پیامبران این است که آینهای حاصل کنید استاد حقیقی آن است که بر اثر زنگارزدایی از آینه دل، به درجهای از صفا و پاکی دست یافته باشد که بتوان خود را در او دید؛ از این رو نگاه کردن به چهره او سبب خودشناسی میشود. مولوی در مثنوی بارها به این نکته اشاره کرده است که یافتنِ یاری که بتوانی خود را در او ببینی، بسیار کمالآفرینتر از ریاضت و سلوک است.
شمس چه نقدی نسبت به مولانا داشت؟
گزارش درسگفتار «شیوههای تربیتی شمس تبریزی»/ دکتر ایرج شهبازی
چهلمین نشست از مجموعه درس گفتارهایی دربارهی شمس تبریزی چهارشنبه ۲۱ آبان از سوی مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار و در این نشست «شیوههای تربیتی شمس تبریزی» با سخنرانی ایرج شهبازی بررسی شد.
شهبازی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: شاید چالش برانگیزترین مسأله در بحث از شیوههای تربیتی شمس، بحث «جفای شمس در حق شاگردان و دوستانش» و یکی از مصادیقِ مهم آن «تنبیه بدنی» است. جمال و جلال، یا مهر و قهر دو جنبه از وجود انسان هستند و هر کدام کارکرد ویژهی خود را دارند. جمال و مهر باعث میشوند ما با دیگران انس گیریم و فرصتی برای انس گرفتن دیگران با خود فراهم آوریم و مصاحبت خود را در کام دیگران خوش کنیم. نظر شمس تبریزی نیز همین است. از نگاه او، کسی که سراپا لطف و مهر است، انسان ناقصی است. انسان کامل کسی است که همزمان دارای مهر و قهر باشد. نکتهی مهم آن است که شخص بتواند موضع دقیق هر یک از این دو شیوه را بشناسد و دقیقاً همین جاست که معیاری برای تشخیص نادان از دانا به دست میآید؛ نادان هم مهر و قهر دارد، اما نمیداند کجا باید مهربان باشد و کجا باید خشم بگیرد. اما انسان عاقل دقیقاً محل استفادهی این دو را میداند. به نظر شمس، خدا هم فقط لطف و مهر ندارد. او نیز به جای خود دارای قهر و خشم است و در زمان لازم از آنها استفاده میکند.
عارفان مست از عارفان هوشیار بالاترند
آیا نسبتی بین لطف و قهر وجود دارد، یا اینکه اگر یکی از این دو از دیگری بیشتر و پیشتر باشد، بهتر است؟ به نظر شمس عارفان از یک منظر بر دو نوعاند: مست و هوشیار. اگرچه عموماً گمان میکنند که عارفان مست از عارفان هوشیار بالاترند، نظر شمس این است که هوشیاری بعد از مستی، از مستی بالاتر است. عارف مست شایستگی رهبری و تربیت دیگران را ندارد. رهبر و معلم راستین کسی است که به هوشیاری رسیده باشد. یکی از نقدهای شمس بر مولانا همین بود که مولانا مست است و هنوز به هوشیاری نرسیده است: «مولانا را مستى هست در محبت، اما هشيارى در محبت نيست. اما مرا مستى هست در محبت، و هشيارى در محبت هست»
به نظر شمس یکی از تفاوتهای مستان و هوشیاران و به تعبیر دیگر یکی از تفاوتهای ناقصان و کاملان در این است که مستان و ناقصان لطف و قهرشان برابر است، اما هوشیاران و کاملان لطفشان بر قهرشان غلبه دارد: «این مرد با این کمال رسیده، غرق است در نور خدا و مست است در لذت حق، رهبری را نشاید؛ زیرا مست است. دیگری را چون هوشیار کند؟ ورای این مستی هوشیاریی است چنانکه شرح کردیم. مردی که بدآن هوشیاری رسد، لطفش بر قهرش سبق دارد و آن که مست است، بدآن هوشیاری نرسیده است، لطفش با قهرش برابر است. آن را که لطف غالب شد، رهبری را شاید»
سه دسته از انسانها از حیث قهر و لطف
از نظر شمس انسانها از حیث قهر و لطف بر سه گروه هستند: نخست کسی که فقط لطف دارد و از قهر و جفا و جلال بینصیب است. چنین کسی انسان ناقصی است. دوم انسانی که قهر و لطفش برابر است. چنین کسی مست است و شایستگی رهبری و آموزش را ندارد و سوم انسانی که قهر و لطف دارد، ولی لطفش بر قهرش پیشی گرفته و مهرش از جورش بیشتر است. چنین کسی هوشیار است و کامل، و شایستگی رهبری و آموزش را دارد. میتوان شخص چهارمی را هم در نظر گرفت و او کسی است که سراپا قهر است و در وجود او خبری از مهر و لطف نیست. شمس دربارهی چنین کسی سخنی نگفته است، ولی به نظر میرسد که او چنین کسی را به هیچ وجه تأیید نمیکند. باری، نتیجهی این سخن آن است که استاد راستین توانایی قهر گرفتن و سختگیری کردن را دارد، اما قهر او از مهرش مایه میگیرد و سختگیری او نشانهی لطف و عنایت اوست؛ به همین سبب قهر و جفای او به مراتب بهتر از لطف و مهر دیگران است. جور و جفای چنین کسی به هیچ وجه از تنگنظری و خشونت و دیگرآزاری سرچشمه نمیگیرد.
مولانا در داستان «چهار فرشته بزرگ و زمین» در ضمن گفتگویی که بین عزرائیل و زمین پیش میآید، میگوید: مشفقانه بر صورت یتیم سیلی نواختن، بسی بهتر از نوازش نابجای اوست؛ چراکه آن سیلی دلسوزانه ضامن رشد و پرورش اوست و آن نوازش نابجا آینده او را تباه میسازد؛ ازاینرو در دل آن سیلی قهرآمیز، نوازشی شوقانگیز نهفته است. مربّیان راستین به ناگزیر درشتی و نرمی را به هم درمیآمیزند؛ آن مربّی که سرتاپا لطف است، راهی به دهی نمیبرد و در کار تربیت توفیقی نمییابد. این سخن شمس که استاد راستین کسی است که دارای مهر و قهر و جلال و جمال است، اما جمال و مهر او اصل است و بر قهر و جلال او پیشی دارد، مبتنی بر سه مبنای مهم است. یکی از این سه مبنا به استاد برمیگردد و دو مبنای دیگر به شاگرد مربوط میشود.
همراهی مهر و قهر در وجود استاد
همراهی مهر و قهر در وجود استاد نخستین نکتهای است که شمس مطرح میکند، مبنای سخن شمس، در پیوند با استاد، این است که از نظر او اقتضای مهر و دلسوزی، توجه کردن به مصالح طرف مقابل است. بنابراین قهر همراه و همزاد مهر است و فقدان قهر درواقع به معنای فقدان مهر است؛ ازاینروست که به نظر شمس استاد واقعی کسی است که نسبت به کوچکترین خطاها و عیبهای شاگرد خود حساس باشد و مصالح او را بر خوشایندهای او ترجیح دهد. معلمی که نسبت به خوب و بد شاگرد خود بیتفاوت باشد، اساساً مهری نسبت به او ندارد. به همین سبب است که شمس با دیگران کاملاً بر سر مهر است، اما نسبت به دوستان خود بسیار سختگیر و بیگذشت میشود. به نظر مولانا هم قهر درحقیقت لطف خفیّ است.
لزوم استفاده از قهر و جفا در تربیت برخی از افراد
لزوم استفاده از قهر و جفا در تربیت برخی از افراد دومین نکتهای است که شمس مطرح میکند. به نظر شمس بسیار اندکشمارند کسانی که سراپا خوبی و نیکیاند و نیازی به سختگیری و فشار ندارند. بیشتر افراد خودخواهیها و خودفریبیها و لذتطلبیهایی دارند و به این آسانی نمیتوان آنها را درمان کرد. رفق و مدارا و شفقت و نصیحت برای چنین کسانی کارساز نیست و بلکه ممکن است بر گستاخی و جسارت و غفلت آنها بیفزاید. به نظر شمس قهر و جفا برای همگان نیست. برخی از افراد با شفقت و محبت و آسانگیری هم راه خود را مییابند و کار خود را انجام میدهند، اما کسانی هم هستند که جز با سختگیری و جور و جفا نمیتوان مانع طغیان و عصیان آنها شد. شمس در جایی دیگر نتیجهی جور و جفای استاد را پخته شدن شاگرد میداند.
سنجش مهر و علاقه شاگرد به استاد و کلاس
سنجش مهر و علاقه شاگرد به استاد و کلاس سومین نکته شمس است. سخن شمس دربارهی جفا و سختگیری، از جهتی دیگر هم راجع به شاگرد است. علاقه و عشق استاد نسبت به شاگرد، اجازه نمیدهد که نسبت به احوال شاگرد خود بیاعتنا باشد. در مورد شاگرد نیز چنین است. شاگردی که استاد خود را دوست داشته باشد، حتماً نسبت به او حساس میشود و از بیتفاوتی و انفعال خارج میشود. یکی از راههایی که نشاندهندهی ارزش و اهمیت کسی دیگر در پیش ماست، این است که ببینیم قدرت عصبانی کردن او را داریم یا نه؟
بر همین مبناست که شمس از ترفند جفا بهره میگیرد. او برای آنکه دریابد آیا شاگرد واقعاً به او و درس او علاقه دارد، یا نه، عمداً شاگرد را میرنجاند. اگر شاگرد رنجید و آزرده شد، معلوم است که واقعاً به استاد علاقه دارد و استاد میتواند آموزش را بر اساس همین علاقه پیش ببرد، اما اگر جور و جفای استاد هیچگونه تأثیری در شاگرد ندارد و باعث رنجش او نمیشود، استاد باید بداند که در نزد شاگرد هیچ جایگاهی ندارد و لازم است فکری به حال خود کند؛ چراکه چنین آموزشی به هر حال بیفایده و ناسودمند است. شمس خود نیز چنین است. از جفاهای بزرگ بیگانگان به راحتی میگذرد، اما از کوچکترین خطاهای دوستانش میرنجد و این را نشانه عشق میداند.
مصادیق جفا و قهر در آموزش فراواناند و طیف وسیعی از رفتارها را دربرمیگیرد. پنج مورد از مهمترین مصادیق قهر و جفای شمس عبارتند از: آزمون، سؤالپیچ کردن، بهرهگیری از فراق، کاستن و پیراستن و تنبیه بدنی.
بهرهگیری از آزمونهای دشوار
یکی از روشهای تربیتی شمس روش آزمون و امتحان است. او بی قید و شرط شاگرد نمیپذیرد و معمولاً یا با پول، یا شراب، یا جفا میکوشد صبر، وارستگی و بی اعتناییِ شاگرد به رد و قبول مردم را بیازماید و تنها در صورتی که شاگرد از این آزمون سربلند بیرون بیاید، شمس او را به شاگردی می پذیرد و به یاری او میشتابد. در غیر این صورت او را به حال خود رها میکند.
یکی از بارزترین رفتارهای شمس در این زمینه، دربارهی شیخ بزرگ قرن هفتم، اوحد الدین کرمانی است. اوحدالدین از شمس میخواهد که دوست یا استاد او باشد و شمس او را به سختی امتحان میکند: «مرا اوحد الدین گفت: «چه گردد اگر برِ من آیی، به هم میباشیم»؟ گفتم: «پیاله بیاوریم؛ یکی من، یکی تو. میگردانیم آنجا که گرد میشوند به سماع». گفت: «نتوانم». گفتم: «پس صحبت من کار تو نیست. باید که مریدان و همه دنیا را به پیالهای بفروشی» شمس در جایی دیگر باز به همین ماجرا اشاره کرده است: «مرا آن شیخ اوحد به سماع بردی و تعظیمها کردی و باز به خلوت خود درآوردی. روزی گفت: «چه باشد اگر به ما باشی»؟ گفتم: «به شرط آن که آشکارا بنشینی و شرب کنی پیش مریدان و من نخورم». گفت: «تو چرا نخوری»؟ گفتم: «تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت». گفت: «نتوانم». بعد از آن کلمهای گفتم، سه بار دست بر پیشانی زد.»
سؤالپیچ کردن
یکی از جلوههای جلال و جفای شمس، در هنگام تربیت دیگران، روشی است که اسم مناسبی برای آن نمیشناسم، ولی میشود اسم آن را ضربهی ناگهانی گذاشت؛ یعنی در یک گفتگوی ساده که طرف مقابل بحثی کاملاً عادی و معمولی را پیش میبرد، شمس ناگهان با یک سؤال کاملاً ضربتی و اعجابآور و شوکهکننده، مطلبی را در میان میآورد و مخاطب را گرفتار یک چالش اساسی میکند و به نظر میرسد با این ضربه، مقدمات تغییر فکر و تحول روحی او را فراهم میآورد. انسانهایی که سراپا لطف و مهرند، ممکن است کمتر سخنی بگویند که مخاطب را به چالش بکشد و او را سرگردان و پریشان کند، اما شمس به اقتضای همان باوری که دربارهی لزوم قهر و جفا در تربیت دیگران دارد، به هیچ وجه از این روش دست برنمیدارد و در مقالات فراوان میبینیم که با سؤالها و جوابهای غیرمنتظرهی خود، مخاطب را به سختی گرفتار چالش میکند و او را در دام میاندازد.
تربیت از راه فراق
یکی دیگر از جلوههای جفای شمس در آموزش را در بحث مهم فراق میتوان دید. تا جایی که میدانم، در فرهنگ عرفانی ما، جز شمس کسی از این روش بهره نگرفته است. به نظر شمس، استادی که توانسته است رابطهای عمیق با شاگرد خود برقرار کند، گاهی میتواند برای پرورش شاگرد از فراق استفاده کند. بسیاری از شاگردان در حالت وصال در دام غفلت میافتند و آموزشها را از یاد میبرند. فراق خام را پخته میکند و او را از نفاق میرهاند. در حالت فراق است که خودخواهیها و نفاقهای شاگرد از بین میروند و او به کنه تعالیم استاد خود میرسد. روشن است که این راه تنها زمانی به نتیجه میرسد که استاد به عشق عمیقی که در رابطه او و شاگردش وجود دارد، اعتماد داشته باشد.
شمس برای تربیت مولانا از این روش استفاده کرد و یک بار به سفر رفت برای پخته کردن مولانا. به نظر شمس پختهی وصال از پختهی فراق بهتر است؛ یعنی اگر شاگرد چنان زیرک و آگاه باشد که در زمان وصال تعالیم استاد خود را دریابد و با نفاق و رعونت نفس با او روبهرو نشود، بهتر است تا اینکه از طریق فراق به آن نتایج برسد.
شمس از روش کاستن و پیراستن بهره میگیرد
یکی دیگر از جلوههای جفا که عین لطف و مهر است، بهرهگیری از روش کاستن و پیراستن است. این روش تربیتی شمس تبریزی اهمیت فراوانی دارد و باید بسیار مورد توجه قرار گیرد. همانگونه که میدانیم، دو روش اصلی برای زیباسازی وجود دارد؛ یکی روش آراستن و دیگری روش پیراستن. در تعلیم و تربیت نیز چنین است و میتوانیم از هر دو روش استفاده کنیم. در در روشِ آراستن، دانشها و فضیلتهای اخلاقی و اطلاعات لازم را به شاگرد اضافه میکنیم و او را پیش میبریم. در اینجا هر قدر اندوختهها و داشتههای شخص بیشتر باشد، او داناتر و آگاهتر و رشدیافتهتر به شمار میآید. اما در روش پیراستن و کاستن، برعکس، تلاش میکنیم دانشهای زائد و اطلاعات غیرلازم و وابستگیهای بیهوده را از گردهی روحِ شاگرد برداریم و او را سبکبار و سبکبال کنیم. و به نظر میرسد شمس تبریزی هم خیلی جدی از این روش استفاده میکرده است.
کاستن از داناییهای زائد
از نظر شمس تبریزی همهی اطلاعات و آگاهیها مستقیماً به کار سعادت انسان نمیآیند. انسان برای خوشبختی به آگاهیهای کمی نیاز دارد، اما غالب انسانها حرص شگفتاوری به گردآوری و اندوختن اطلاعات در زمینههای گوناگون دارند. مسأله در اینجاست که این اطلاعات و معلومات زائد به تدریج در وجود انسان تلنبار میشوند و او را ملول و کسل و فرسوده میکنند. کم نیستند دانشمندانی که فراوانیِ اطلاعات آنها را از حالت طبیعی خود خارج کرده و نشاط و سبکروحی را از آنها بازستانده است و روابط آنها را با خود، خدا، هستی و دیگران مختل کرده است. به این ترتیب دانش به جای آنکه باعث رهایی و نشاط شود، موجبات گرانجانی و خشکمغزی و ترشرویی انسان را فراهم میآورد.
روشی که شمس تبریزی برای حل این مشکل پیدا کرده عبارت است از ستردن و زدودن اطلاعات و آگاهیهای زائد از آینهی ضمیر شخص و صاف و ساده کردن آن. برداشتن این بارهای زائد باعث سبکباری و نشاط فراوان شخص میشود و آزادی عظیمی به او میبخشد. شمس، درمورد مولانا، در گام اول تشخیص داد که او دارای اطلاعات زائدی است که هیچ به کار او نمیآیند. شمس هنگام مقایسه مولانا و برهان الدین محقق، به این نتیجه میرسید که برهان الدین، نسبت به مولانا، بهره بیشتری از بوی روح و مستی روح برگرفته است.
به نظر شمس اطلاعات زیاد بین انسان و خدا هم فاصله میاندازند و او را خدا محروم میکنند. شمس بر آن است که کافر نومسلمان بهرۀ بیشتری از خدا دارد تا کسی که از دانش و به تبع آن از غرور علمی پُر است. نکتۀ جالب در این قطعه آن است که شمس «پُر شدن از علم» را مساوی با «پُر شدن از خود» دانسته است. سخن او از دانشی است که شخص را از خودبینی سرشار میکند. چنین دانشی نیکو نیست، حتی اگر دانش تفسیر قرآن باشد.
تردیدی نیست که سخنان مولانا و شمس دربارۀ آگاهیهای اصلی و اطلاعات زائد، در سطحی عرفانی مطرح شدهاند و ممکن است برای ما انسانهای معمولی، کارایی نداشته باشند، اما میتوان سطح مطلب را پایینتر آورد و از آن نکات کاربردی مهمی را استنباط کرد. این امر به ویژه برای ما که در عصر انفجار اطلاعات به سر میبریم، ضرورت تمام دارد.
کاستن از داراییهای زائد
تنها داناییهای زائد نیستند که سلامت روانی انسان را به خطر میاندازند و مانع رشد معنوی او میشوند. داراییهای زائد نیز غالباً دست و پای انسان را میبندند و مانع حرکت او میشوند. شمس وابستگی به پول را از بزرگترین موانع رشد معنوی انسان میداند و بدون قطع این وابستگی به هیچ وجه شخص راهی به رهایی ندارد. همانگونه که برای رفتن از این طرف دره به آن طرف آن راهی جز گذشتن از روی پل وجود ندارد، برای رسیدن به حقیقت و آرامش هم راهی جز گذشتن از پول وجود ندارد.
این مسألهی گذشتن از پول به قدری در نظر شمس اهمیت داشته است که او غالباً مریدان و طالبان را با همین معیار میآزموده است و چنانچه کسی از پول نمیگذشت، شمس او را به شاگردی نمیپذیرفت. غالب افراد که منظور شمس را درنمییافتند، گمان میکردند که شمس انسانی پولدوست است و پولها را برای خود میخواهد و حتی عدهای دقیقاً به همین سبب اعتقاد خود به شمس را از دست میدادند.
شمس بارها بر این نکته تأکید میکند که هیچ وابستگیای به مال و منال دنیا ندارد و تنها هدف او آزمودن صدق طالب است و بس. درست به همین سبب بود که اگر کسی که از این آزمون سربلند بیرون میآمد و از پول دست میشست، شمس عاشقانه او را میپذیرفت. شمس نمیخواست پول را از انسانها دور کند. هدف او جدا کردن افراد از وابستگی ذهنی به پول بود. ممکن است کسی ثروتی کلان داشته باشد، اما از آن آزاد باشد و امکان دارد کسی به تنها دینار خود وابسته باشد: «اما شرح هوا؛ بدانكه از اين هوا زر و زن و دنيا نمىخواهيم. بلكه گرد دنيا نيارد گشتن، از بيم آنكه آن مستى هوا كم شود.»
انسان در نگاه شمس تمام ماجراست
گزارش جلسه نخست درسگفتار مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی/ با حضور دکتر محمدجواد اعتمادی
چهلویکمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه ۲۸ آبان با سخنرانی دکتر محمدجواد اعتمادی به صورت مجازی پخش شد.
اعتمادی سخنانش را با یکی از غزلهای مولانا آغاز کرد و گفت:
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی / لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی / همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن / غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی
در انتهای غزل، مولانا شمس را خطاب قرار میدهد و سخنان خود را خوراک فرشتگان توصیف میکند. سخنان شمس و مولانا و معانی و تعالیمی که در این سخنان است معرفتبخش و راهگشاست. یادگاری که برای ما از شمس تبریزی باقی مانده علاوه بر تاثیر شگرف زیر و زبرکننده انسانسازی که شمس بر مولانا نهاد، سخنان خود اوست که در کتاب مقالات شمس برای ما به یادگار مانده است. منظومه اندیشهها و باورها و جهان معرفتی و نگرشی که شمس تبریزی به امور گوناگون داشته میتوانم از عبارات این کتاب جستجو و کشف کنیم. همچنین میکوشیم ابعادی از آنچه مجموعه معارف شمس درباره چیستی و وجود انسان است بیابیم و آن را ترسیم کنیم. شمس تبریزی در عبارات متعددی درباره مقام و جایگاه انسان تاکید بسیاری دارد، انسان در نگاه شمس تمام ماجراست و هر چه در این هستی و تجربه بودن میتوان جست و فهمید و کشف کرد از دریچه وجود انسان میسر میشود.
شمس درباره جهان و درون آدمی چه دیدگاهی دارد؟
نگاه شمس بر مقام انسان بر دو گونه است: سخنانی است که شمس درباره جهان و درون آدمی گفته و بخش دوم ناظر به سویههای بیرونی انسان است. انسان در نگاه شمس جایگاهی دارد که وصفناپذیر است. شمس تبریزی میگوید: «زهی آدمی که هفت اقلیم و همه وجود ارزد» در نگاه شمس این انسان بیش از هفت اقلیم است و آدمی در نگاه شمس موجودی به فراخنانی هفت اقلیم و وسعت همه وجود است. شمس بر این باور است که آدمی خلاصهای از همه عالم است. و در جای دیگری میگوید: «این خانه عالم نمودار تن آدمی است و تن آدمی نمودار عالم دیگر» انسان به تنهایی خود عالمی است. انسان خورشیدی در ذرهای است. این انسان که عجب موجودی و شگرف پدیداری و معجزهگون است در نگاه شمس به تعبیری برای خود، جهانی است و همه آنچه که در این جهان است میتوان در وجود آدمی کشف کرد.
شمس در مقالات میگوید: «سبحان الله! همه فدای آدمیاند و آدمی فدای خویش! اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد و اگر بالای عرش روی و اگر زیر هفت طبقهی زمین، هیچ سود نباشد. در دل می باید که باز شود. جان کندن همهی انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.» سخنان شمس درباره آدمی طنینانداز است و مولانا نیزعلاقه بسیاری به جایگاه انسان دارد.
شمس در جایی میگوید: «همه را در خود بینی، از موسی و عیسی و ابراهیم و نوح و آدم و حوا و ایسیه و دجّال و خضر و الیاس، در اندرون خود بینی. تو عالَمِ بی کرانی، چه جای آسمانهاست و زمین.» اینکه آدم عالم بیکران است سخن نابی است در گستره زبان و ادبیات عرفانی ایران زمین و خبر از یک نگرش متعالی نسبت به انسان میدهد. آسمانها و زمین گویی در برابر آدمی خرد و کوچک هستند و شمس آدمی را تعلیم میدهد که فرصت عمر را صرف کشف راز خود کند.
انسان ژرفترین و شگرفترین موجودات است
شمس میگوید: «اینقدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن» چگونه این انسان در نگاه شمس عالم بیکران است. انسان ژرفترین، شگرفترین و عمیقترین موجودات است. طنین این سخن را در کلام مولانا هم میشنویم و مفصلتر در عرفان ابنعربی نیز آمده است. در پارهای از متون حکمی و فلسفی گفتهاند: این دنیا عالم اکبر است و آدمی عالم اصغر اما شمس میگوید برعکس است آدم عالم اکبر است و در تصور رایج عالم بر آدم محیط است و در نگاه شمس آدم بر عالم محیط است عالمی که در آدمی است بسی فراختر و شگفتتر از عالمی است که در بیرون آدمی است. شمس بر این باور است که عالم کبری وجود آدمی است.
در مقالات شمس آمده است: «آخر اقسام نامیات (گیاهان) و حیوانات و جمادات و لطافت جو فلک، این همه در آدمی هست! و آنچه در آدمی هست، در اینها نیست! خود عالم کبری حقیقت آن است» همه آنچه که در گیاهان و… هست در آدمی وجود دارد اما آدمی واجد گوهر و حقیقت است که در این موجودات نیست.
مولانا هم این معانی را در غزل چنین سروده است:
پس به صورت عالم اصغر توی / پس به معنی عالم اکبر توی
ظاهر آن شاخ اصل میوه است / باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل و اومید ثمر / کی نشاندی باغبان بیخ شجر
نخستین واژه کلیدی مهم در زبان شمس کلمه «دل» است
انسان در نگاه شمس و مولانا چه جایگاهی دارد. شمس درباره تجربه خود میگوید و سخنش طنینی از این معنا دارد که چگونه او عالم کبری را که در درون آدمی است در حیطه تجربه وی ظهور داشته است. شمس در مقالات اینگونه میگوید: «در اندرون من، بشارتی هست، عجبم میآید ازین مردمان که بی آن «بشارت» شادند.» سپس میگوید: «در عالم اسرار اندرون آفتابهاست، ماههاست، ستارههاست. در اندرون من بشارتي هست. مرا عجب از اين مردمان است كه بي آن بشارت شادند. اگرهر يكي را تاج زرين بر سر نهادندي بايستي كه راضي نشوندي كه ما اين را چه كنيم. ما را گشاد اندرون ميبايد.»
شمس تاکید میکند که آدمی راهی به این عالم شگفتیها بجوید و بیابد که این شگفتیها را در درونش دارد و تاکید میکند که انسان قدر و منزلت و ارزش خود را دریابد، سپس میگوید: «تعجبم از آدمیان که غافلند از قیمت خویش من میگویم دو عالم بیش میارزی که عزیزی و مکرری» شمس و مولانا به مانند روانشناسی هستند که در روان آدمی کاوش بسیاری داشتهاند و وقتی از درون انسان سخن میگفتند از کلیدواژههایی استفاده میکردند. نخستین واژه کلیدی مهم در زبان شمس و سنت عرفانی پیش از شمس کلمه «دل» است که واژهای مبهم در زبان فارسی است. گاهی میخواهیم عواطف خود را بیان کنیم از کلمه دل استفاده میکنیم. این دل چیست؟
در سخنان شمس و آنچه شمس از درون انسان و مقام و منزلت او میگوید دل کلمهای محوری است و همه سویههای انسان را نشان میدهد دل به معنی جوهره حقیقت وجود آدمی است و دل انسان با این معنا توصیف میشود: حقیقت وجود انسان. دل در سخنانش شمس به معنای کعبه راستین است و سالک طریق از راه دل میتواند خداوند را جستوجو کند. شمس چهار بار در مقالات به این سخن اشاره میکند که خداوند میگوید من در زمین و آسمان نمیگنجم و در دل انسان میگنجم. در نگاه شمس کشف جمال دل کشف حقیقت وجود است. نفس اماره را هیچ چیز نکشد الا که جمال دل ببیند. جمال دل یعنی تماشای آن گوهر.
شمس شگفتی درون را به یاری کلمه دل توصیف میکند
شمس وقتی میخواهد شگفتی درون را توصیف کند از کلمه دل استفاده میکند. شگفتی و زیبایی درون را به یاری کلمه دل توصیف میکند. دل به معنی جهان عجایب و اندرون اسرار انسان است. جایی شمس در تفسیر مقام ابراهیم میگوید که مراد از مقام ابراهیم دل آدمی است. هیچ شکی نیست که این حقیقت دل است. برونِ حرم دل وسوسهها و خطرهاست. این دل که جوهره حقیقت وجود آدمی است به قول مولانا خودِ خداوند است و محل ظهور اوست. گاهی هم دل علاوه بر جهان شگفتی و وجه جوهره انسان به معنای ابزار اصلی معرفت نیز بهکار میرود. در نگاه عارفان معرفتی است که از بیرون حاصل میشود، معرفتی است که جوشیده از جهان درون انسان است و دل به معنای ابزار اصلی معرفت راستین است و برای یافتن این معرفت درونی سالک ترغیب میشود که برای تزکیه دل و تصفیه درون تلاش کند و بکوشد با توجه به آن دل را در کشف حقیقت به کار ببرد.
شمس میگوید: «هر که فاضلتر دورتر از مقصود. هر چند فکرش غامضتر، دورتر است. این کار، کار دل هست، کار پیشانی نیست!» این سخن بسیار مهمی است. وقتی از بیداری دل سخن گفته میشود بیداری دل به مثابه همین ابزار اصلی معرفت و گشوده بودن دریچه برای دریافت معانی و حقایق است. خُنُک آنکه چشمش بخسبد و دلش بخسبد.
مولانا میگوید: میان عارف و معروف این دل / همیگردد بسان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست / چه داند قدر دل هر بیروانی
شمس عباراتی درباره روح انسان دارد
وقتی از معرفت درونی سخن گفته میشود ابزار اصلی آن کشف معرفت حقیقی و دل انسان است. در سخنان شمس در توصیف جهان درون انسان دل به دو معناست، گاهی به معنای حقیقت و جوهر وجودی انسان که آستانه تجربه است و گاهی به معنای ابزار اصلی برای معرفت درونی و شهودی است. شمس عباراتی درباره روح انسان دارد. روح کلمه کلیدی در ادبیات عرفانی است. روح وجه راستین و اصیل وجود انسان است و مولانا میخواهد عارفان را توصیف کند کسانی را با این عبارت توصیف میکند که روح محض شده بودند.
شمس میگوید: «آن را گویند که از او به هستی او اندکی مانده باشد باقی همه روح شده باشد.» که به قول شمس از آن آدم به غیر از صافی روحش چیزهای دیگر در صیقل و پوششی که فرد داشته زدوده شده است. «روح من در مقامی بود که از آن پیشتر نمیرفت. میگفتمی که از آن پیشتر مقامی نباشد برای تصرف روح من تا بدان جا رفت و در عین لطف و رحمت پرواز کرد.» گاهی مولانا را با این کلمه مورد خطاب قرار میدهد: «بیا ای روح محض»
سخنان شمس درباره وجه معرفتی در عالم درون انسان
کلمه دیگری که درباره ساحات درونی آدمی در ادبیات عرفانی و در سخنان شمس و مولانا جایگاه ویژهای دارد نفس است. بخش زیادی از سخنان عارفان با کلمه نفس بیان شده است. نفس در کلام شمس منطبق است با مجموعه مفاهیم و معارفی که صوفیان درباره نفس داشتهاند. مثل نفس اماره. عبارات متعددی در کتاب مقالات درباره نفس وجود دارد. همان نفس اماره که در وجود آدمی تلقی ناآگانه از خویشتن است. نفسی که به تعبیری وقتی آدمی به امر او عمل میکند و امارگی نفس بر آدمی غالب میشود از حقیقت دور میافتد.
حقیقت تجربه ایمان با غلبه فرد بر نفس و با مردن نفس و هوا در او توصیف میشود. و در جایی دیگر نفس در درون آدم به مثابه سرچشمه خیالات، اوهام، افکار و پندارهای کژ توصیف میشود. دل در سخن شمس حقیقت و نور وجودی انسان است به همین دلیل دل بر نفس غالب میشود. شمس میگوید: «شرح این نتوانم کردن با تو که نفس تو زنده و در حرکت است.» کسی که نفسش فعال و غالب است کمال ادراک حقایق را از کف میدهد. کبر، بخل، خبث و صفات مذمومی که در وجود آدمی است و در کدورت نفس خود دوزخ است. دل انسان، روح آدمی و نفس آدمی در دیوان مقالات بسیار است.
یکی از ابعاد اصلی ساحات درونی ما سویه معرفتی و شناختی است. انسان موجودی است که نسبت به عالم شناخت پیدا میکند. انسان موجودی است که میکوشد بشناسد و معرفتی بیابد. شمس درباره انسان در ساحت معرفت چه دیدگاهی دارد؟ سخنان شمس درباره وجه معرفتی در عالم درون انسان گفته ناظر به چه نکاتی است؟ مطلب نخست درباره ساحت معرفت درون انسان منابع معرفت است. دانش معرفتشناسی خود مقوله معرفت و مقوله شناخت را به تامل و پرسش میگیرد و از چیستی معرفت و شناخت سخن میگوید یکی از این مباحث منابع معرفت است. یعنی آدمی برای کسب معرفت چه منابعی دارد، اولین و مهمترین منبع در وجود انسان عقل آدمی است که به واسطه عقل است که کسب معرفت میکند و شناخت مییابد.
سخنان شمس درباره جایگاه و محدویت و عجز عقل
شمس درباره عقل بسیار سخن گفته است. سخنان شمس درباره عقل دو وجه است: جایگاه عقل و محدویت و عجز عقل. شمس به هر دو معنا اشاره میکند و به یاد ما میآورد که عقل که چنین جایگاهی دارد محدود و در مواردی ناتوان است. شمس میگوید: «عالم خدا بس بزرگ و فراخ است تو در حقه کردی که همین است که عقل من ادراک میکند.» «عجب از کسانی که از شگفتی و فراخنا و بزرگی عالم را محدود میکنند در پندار عقل خود» چون عقل آدمی در حیطه معرفت درست است که توان دارد اما محدود هم هست. عقل برای تو راهنمایی میکند و تو را پیش می برد اما تا درگاه آستانه.
شمس در جایی دیگر میگوید: «عقل تیرانداز استاد است و او میتواند زه کمان را تا به گوش بکشد، عقل بسیار تواناست و آدمی در این عالم به یاری عقل چه بسیار معرفتی مییابد نسبت به حقیقت امور.» شمس عقل را به این جهانی و آن جهانی تشبیه میکند. عقل معمولی که غالب آدمیان دارند تیراندازی است که زه کمان را میکشاند اما توان اینکه تیر را به سوی هدف روانه کند ندارد. عقل مهم و توانا و کاراست اما تا به حد معینی.
شمس عبارتی مهم میگوید: «عقل سستپای است از او چیز نیاید، رونده است اما او را هم بینصیب نگذارند، حادث است و حادث تا درب خانه راه میبرد اما زهره ندارد که در حرم رود» شمس عقل فلسفی را نقد میکند؛ عقل فیلسوفانی که با اغراق و تاکید میخواهند همه چیز را در حیطه تحلیل و فهم و استدلال منطقی قرار دهند و توجیه و تفسیر کنند. مولانا نیز بر این باور است: عارف وقتی میبیند اجزای عالم میخندند و میگریند و واجد جان و هوش هستند، کسی که از دریچه عقل فلسفی نظر میکنند منکر این سخن میشود.
در قلمرو منابع معرفت شمس تبریزی از عقل نام میبرد و عقل را جزو منابع معرفت هم میداند اما با مثالهایی دقیق. در بحث منابع معرفت و اینکه آدمی از چه منابعی معرفت کسب میکند. شمس به منبع وحی و الهام نیز اشاره میکند و عارفان تاکید بسیاری داشتند که آدمی از دریچه الهام و وحی معنی و حقایق را ادراک میکند. در نگاه شمس و مولانا آدمی به واسطه وحی دل حقایق را ادراک میکند. در عبارت شمس و در داستان بایزید که به گورستان میرفت این مساله آمده است. از آنجایی که معنایی به خاطر و یا سینه بایزید آشکار میشود از همین کلمه الهام استفاده میکند.
عشق، امید و شادی سه احساس مهم در نگاه شمس
گزارش جلسهی دوم درسگفتار «مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی»/ با حضور دکتر محمدجواد اعتمادی
چهلودومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه ۵ آذر با سخنرانی دکتر محمدجواد اعتمادی به صورت مجازی پخش شد.
اعتمادی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: مولانا شمس را نادرهمرد شگرف و عظیمی خطاب میکند که سخنانش و عجایب احوال پیچیدگیهای جهان درون او و شخصیت غریب و چارچوبگریز و فهمگریز او چندان رازآلود و اسرارآمیز بوده که همچنان پس از گذشت قرنها شمس را از اولیا خداوند میشناسیم و نمیتوانیم به تمامی آنچنان که هست پرده از روی سیمای او برگیریم. شمس شخصیتی نهان است و خود خواسته که نهان از دیدهها باشد. جهان او چندان عظیم بوده که دو جهان بر شَرَف جهان او حسد میبرد. هر چقدر که مولانا مشهور است شمس اما مستور است. چنین خواسته بوده که نهان از دیدهها باشد و در پردههای راز و ابهام پنهان است.
سالها شمس تبریزی در پردههای راز پنهان بوده و همچنان راز وجود شمس در شگفتیها نهان است اما چاپ کتاب مقالات شمس و تصحیح و انتشار این کتاب امکانی را برای ما ایجاد کرد که فراتر از آنچه در تذکرهها و در کتب مناقب درباره شمس آمده و فراتر از آنچه که مولانا درباره شمس گفته از طریق سخنان خود شمس تبریزی بتوانیم راهی به جهان اندیشهها و معارف او بیابیم. ما باید از طریق سخنان شمس بکوشیم دریچهای به این مساله بگشاییم که این انسان چگونه میاندیشیده و مجموعه نگرش و باور و تعالیم و اندیشه آرای او چه بوده است؟ درباره سخنان شمس کاوشهای گوناگونی میتوان انجام داد و مطالب متنوعی را میتوان در مقالات شمس جستوجو کرد.
شمس انسان را چگونه موجودی میدیده است؟
انسان در نگاه شمس چگونه موجودی است و شمس چه مطالب و مفاهیمی را درباره چیستی وجود آدمی و حالات درونی و سویههای بیرونی او گفته است. شمس انسان را چگونه موجودی میدیده است؟ انسان در نگاه شمس جایگاه ویژه و اهمیت منحصر به فردی دارد و ما باید بکوشیم ابعادی از آنچه شمس تبریزی درباره انسان گفته کشف کنیم. شمس تبریزی میگوید: «زهی آدمی که هفت اقلیم و همه وجود ارزد» در نگاه شمس این انسان بیش از هفت اقلیم است و آدمی در نگاه شمس موجودی به فراخنایی هفت اقلیم و وسعت همه وجود است. شمس بر این باور است که آدمی خلاصهای از همه عالم است. و در جای دیگری میگوید: «این خانه عالم نمودار تن آدمی است و تن آدمی نمودار عالم دیگر» انسان به تنهایی خود عالمی است. انسان در نگاه شمس عالم اکبر و این جهان عالم اصغر است. از نگاه شمس همه شگفتیها و معجزات در درون انسان است و انسان را عالم بیکران توصیف میکند.
ساحت معرفت در عالم درون انسان از دریچه کلمات شمس به دو بخش تقسیم میشود: یک بخش معرفت و شناخت است و بخش دوم موانع معرفت و شناخت. شمس به انسانی که جویای معرفت است و در پی شناخت خویشتن است اشاره میکند و نشان میدهد چه مسایلی باعث موانع شناخت انسان میشود. آدمی وقتی دستخوش چه اموری بشود معرفت او دچار کژی میشود و خلل در کار شناخت آدمی میافتد.
تقلید مانع اصلی معرفت در سخنان شمس است
اولین و مهمترین مانع معرفت در نگاه شمس تبریزی تقلید است. شمس بارها میگوید آدمیان به دلیل تقلید است که توان معرفت به حقیقت، توان شناخت چیستی حقیقت و عالم وجود را از کف میدهند و دستخوش آفات بسیار میشوند. شمس میگوید: «هر فسادي كه در عالم افتاد از اين بود كه يكي، يكي را معتقد شد به تقليد، يا منكر شد به تقليد» اینکه آدمیان مقلدوار عمل میکنند و دچار تقلید هستند در نگاه شمس منشا بسیاری از فسادهایی است که در این عالم رخ داده است. تقلید منجر به این میشود که افراد کورکورانه به آن بپردازند. آفت تقلید چگونه مانع معرفت راستین میشود؟ مولانا نیز در این زمینه سخنان بسیاری از تقلید دارد.
خلق را تقليدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد
خاصه تقليد چنين بي حاصلان/ خشم ابراهيم با بر آفلان
از محقق تا مقلد فرقهاست/ کین چو داوودست و آن دیگر صداست
شمس تبریزی میگوید: «مردی آن است که آن هستکننده را ببیند و هست کردن او را ببیند، چشم باز کند بیتقلید و بیحجاب خالق را ببیند.» به روایت شمس آنچه مانع میشود که آدمی حقیقت را ببیند، حجاب تقلید و مقلد است و آنچه محققتر است مقلدتر است. یکی از سخنانی که شمس به مولانا گفت و این کلام در مقالات نیز هست: «قومی مقلد دلند، قومی مقلد صفا، قومی مقلد مصطفی، قومی مقلد خدا، از خدا روایت کنند. قومی هم مقلد خدا نباشند. از خدا روایت نکنند. از خود گویند.» این سخنان همه نغز است و پر حکمت آری هست اما ازآن تو کدام است؟
شمس میگوید: کسی نیست که در قلبش راه به معرفت برده باشد و فقط مقلدوار احادیث و سخنان بزرگان را نقل میکنید و میگویید. و در جای دیگر میگوید: چگونه تقلید را آفت صعب در راه معرفت است و مانعی برای معرفت راستین است. شمس بر این معنا بارها تاکید میکند که مقلدوار قرآن و احادیث را گفتن بی اینکه آدمی خوب چیزی از این معانی بچشد. درباره هوا شمس تبریزی سخنان بسیاری دارد. وجه مشترک این سخنان این است که کسی که دچار هوا است از توان فهم و کشف و تجربه حقیقت محروم میماند. غلبه هوا منجر به نوعی نابینایی، کج فهمی و فقدان فهم میشود. وقتی آدمی مغلوب هوا میشود معرفت از کف میرود و هوا مانعی در راه معرفت است.
مسلمانی مخالفت هوا است و کافری موافقت هواست. وقتی آدمی دچار هوا است به تعبیر شمس کافر است. مستی به چهار قسم و به چهار مرتبه است که اول مستی هوا است و خلاف از این دشوار، عظیم، رونده، تیزرو و… باید تا از این مستی هوا درگذرد. وقتی کسی به سبب مادهای مست میشود فرایند فهم و اندیشه و شناخت در او مختل میشود و توان فهم و اندیشیدن و نظر کردن و شناختن را از کف میدهد. کسی که دچار هوا است مستی هوا او را به نوعی ناتوان و عاجز میکند و کسانی که به تعبیر شمس به مستی هوا دچارند باید بکوشند تا از غلبه هوا که نوعی مستی است برهند تا دیده بینا به حقایق داشته باشند.
وقتی به قول شمس آدمی از هوا پر است و دچار هوا هست ادراک در او مختل میشود. شمس بر این باور است که آدمی باید از زندان هوا بیرون بیاید.
شمس درباره عشق سخنان بسیاری دارد
یکی دیگر از سویهها و ساحات درونی انسان قلمرو عواطف و احساسات اوست. ما آدمیان بخش قابل توجهی از زندگی را به واسطه و از دریچه عواطف و احساسات از سر میگذرانیم. عواطف و احساسات در تجربه هر انسانی جایگاه منحصر به فردی دارد. شمس درباره این عواطف و احساسات چه سخنی دارد؟ در قلمرو احساسات و نگاه عارفان ما مهمترین مقوله در این زمینه عشق است. در ساحت عواطف آدمی عشق مهمترین تجربه احساسی آدمی است که در ادبیات عرفانی منزلتی ویژه دارد و عارفان ما سخنان بسیاری درباره عشق گفتهاند و شمس درباره عشق سخنان بسیاری دارد.
شمس خود برای مولانا پیغمبر عشق بود و آن عالم زاهد و عابد به اعجاز حضور شمس به عارف عاشق بدل شد. شمس بود که دست مولانا را گرفت و به اقلیم شگرف عشق رهنمون شد. در سخنان شمس تبریزی هم اشارات و عباراتی درباره عشق و جایگاه ویژه عشق در ساحت عواطف آدمی آمده و جملات و عبارات قابل توجهی ذکر شده است. شمس تبریزی میگوید: «اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است از کجا یابد حادث قدیم را؟ ما للتراب و رب الارباب؟ نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بینیاز است تو نیاز ببر، که بینیاز، نیاز دوست دارد. به واسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچد، که یحبونه تاثیر یحبهم است. از آن قدیم، قدیم را ببینی و هو یدرک الابصار. این است تمامی این سخن که تمامش نیست، الی یوم القیامه تمام نخواهد شد.»
نیاز مقدمهای برای واقع شدن عشق است
شمس همچنین تاکید میکند که آدمی با پوششهای عقلانی و با علم جُستن از کتب به جَستن و رهیدن نمیرسند آن چیزی که میتوانی بجهی و تنگناها و حوادث عالم را بگذرانی نیاز است. پیش این بارگاه بینیاز باید نیاز ببری. عشق است که به روایت شمس قدیم است و حادث نیست. عشق همچون خداوند قدیم است. فقط عشق است که دریچهای میگشاید به سوی تجربه حقیقت. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است، نام عشق آمد و در او پیچید. کلمه نیاز از سخنان محوری در مقالات شمس است. بارها تاکید میکند نیاز ببر در این آستانه با نیاز بیا. آنچه که منجر به گشایش توست نیاز است. نیاز مقدمهای است برای واقع شدن عشق.
شمس در جایی دیگر میگوید: «سخن عاشقان هیبتی دارد آن عشق را میگویم که راستین باشد و خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین را ندهم به سرِ عاشقان و مشایخِ روزگار که همچون شببازان که از پسِ پرده خیالها مینمایند، به از ایشان. زیرا که همه مُقِرّند که بازی میکنند و مُقِرّند که باطل است: «از ضرورت، از برای نان میکنیم.» جهتِ این اقرار، ایشان بِهَند.»
کلام مهم دیگری در مقالات شمس درباره عشق وجود دارد که به روایت شمس عشق به انسان دلیری و شهامت میبخشد. «اعتقاد و عشق دلی کند و همه ترسها ببرد» آن چیزی که در ساحت عواطف آدمی منبع دلیری و شهامت انسان میشود عشق است به ویژه که با باوری صادق همراه میشود. آنچه که آدمی را توان غلبه بر شیطان میدهد عشق است. «این شیطان را هیچ نسوزد الا آتش عشق مرد خدا».
شمس کلامی هم درباره پدرش دارد: «نیک مرد بود و کرمی داشت، دو سخن گفتی، آبش از محاسن فروآمدی الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر» در روایت شمس پدرش ممکن است آدم خوبی باشد اما عاشق نباشد. آنچه در نگاه شمس در ساحت عواطف آدمی جایگاه جانشینناپذیر دارد عشق است.
شمس تبریزی برای امید ارج قائل است
در قلمرو عواطف انسان مقولهای دیگر است که بسیار مهم است و شمس بر این احساس انسان نگرش ویژه و تاکید خاصی دارد و آن احساس امید است. شمس تبریزی برای امید ارج قائل است و میگوید: امید به تعبیری برای انسان امری واجب است. یکی از نابترین سخنانی که در کتاب مقالات آمده این کلام اوست: «اما هیچ ناامیدی نیست اگر دو دم مانده باشد در آن دم اول امید است در آن دم دوم نعرهای بزن و گذشتی. هم به امید که امیدهاست و خندههاست.»
حکیمان و فیلسوفانی که درباره امید سخن گفتهاند بر این مساله تاکید کردند که امید از این جایگاه حقیقت پیدا میکند. ما بیخبر از این هستیم که ساعت و دقیقهای دیگر چه چیزی رخ میدهد. به قول شمس به همین دلیل حتی اگر دو نفس از عمرمان مانده باشد چون نمیدانی در نفس دوم چه اتفاقی میافتد نفس اول امید است حتی اگر نفس دوم پایان راه باشد. در کتاب مقالات چندبار این جمله در سخنان شمس هست: «نومید نشوید که امیدهاست نومید مشو که رویت به صفاست و نور پاک.» در قلمرو عواطف شمس احساس امید را ارج مینهد و آدمیان را برحذر میدارد از اینکه مغلوب نومیدی و مقهور یاس بشوند.
مولانا نیز تاکید بسیاری بر امید دارد: «هله نوميد نباشي که تو را يار براند / گرت امروز براند نه که فردات بخواند» درباره خداوند نیز میگوید: ابلیس ز لطف تو امید نمیبرد، امید چندان حقیقت دارد که ابلیس میتواند از رحمت خداوند ناامید نشود. «امید همه جانها از غیب رسید آمد / نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان» درباره عواطف انسان در نگاه شمس آنچه که در مقوله عشق و امید قابل توجه است احساس شادی است. شمس تبریزی واقعا به طرز غریبی انسان شادمانهای است. شادی شمس کران و نهایت ندارد، شادمانی شمس بینهایت است. وی درباره شادی انسان سخن میگوید و نمیخواهد احساسی را ترسیم کند، سخن او این است که هنگامی که سالک به میزان طریقت گمشده نزدیکتر میشود و به تقرب و ساحت قدس راه میبرد شادی و خوشی او رو به فزونی میرود.
شادی شمس حد و نهایت ندارد
در نگاه شمس خوشی روشنایی است. احساس خوشی درباره انسان به روایت شمس بازتابی است از روشنی درون او و گشایشی که در دل او رخ داده است. و عبارت بسیار نابی در کتاب مقالات است. شمس آدمیان را در دو دسته تقسیم میکند: کسانی که مثل دوزخ هستند، ترشروی و بدخلق و پریشاناحوال و تلخ و کسانی که خوشروی و خوشخوی و گشادهرو هستند. شمس دسته اول را دوزخ و شیطان توصیف میکند و گروه دوم از آدمیان را بهشت نامیده است.
شمس میگوید: «هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل میشود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه در سخن او قبض میبینی و تنگی و سردی که از سخن او چنان سرد میشوی که از سخن آنکس گرم شده بودی، آن شیطان است و دوزخی.» وقتی شمس درباره احساسات و عواطف انسان سخن میگوید تاکید او بر شادی است و این شادی بازتابی از روشنی دل و گشایش درون است.
شمس خود را غمزدا توصیف میکند و درباره سویههای بیرونی انسان و ساحت زندگی انسان در بیرون وجود او تاکید میکند. در سویههای بیرونی مهمترین مطلبی که در نظر آدمی میآید قلمرو روابط انسان است و روابط گوناگونی که آدمی دارد به تبع موضوع رابطه انسان با دیگری جایگاه منحصر به فردی دارد. در سخنان مولانا و شمس تاکید ویژهای بر مقوله همنشینی و صحبت به معنی همنشینی و مصاحبت هست. شمس تبریزی به مقوله رابطه انسان با انسان دیگر با دید والایی پرداخته و دیدگاه او دربارهی رابطه انسان با انسان دیگر معرفتبخش و قابل تامل است.
اوج تاکید شمس و اهمیت رابطه میان دو انسان
او میگوید: «لاشک با هر که نشینی و با هر چه باشی خوی او را گیری زیرا همنشین تو را در عالم خویشتن کشد.» اگر دو انسان در فضای رابطه با هم قرار میگیرند به ترتیب بر هم اثر میگذارند و در کار ایجاد در دیگری هستند. این سخن مهمی است. شمس تاکید میکند برحذر باش از همنشینی با جاهلان کسانی که وقتی با آنها همنشین میشوی جهلشان به تو سرایت میکند: «صحبت بیخبران سخت مضر است، حرام است صحبت نادان حرام است، طعامشان حرام است طعام حرام که از آنِ نادانی است، آن به گلوی من فرو نمیرود.»
شمس تاکید دارد بر اینکه مراقب باش که با چه کسانی مینشینی اما به همین میزان تاکید دارد که دچار عزلت و بریدن از خلق نشوی. وی درباره زاهدی که از خلق بریده و به غاری در کوهی رفته است اشاره میکند. شمس میگوید: «زاهدي بود، در كوهی. او كوهي بود، آدمي نبود، آدمي بودي، ميان آدميان بودي كه فهم دارند، و وهم دارند، قابل معرفت خدايند، در خلوت مباش و فرد باش.» این جمله یکی از عبارات کلیدی شمس دربارهی روابط انسان است که در خلوت مباش و فرد باش. لازم نیست از اجتماع آدمیان ببری اما هر چند که در میان آدمیان هستی خودت باش. با آدمیان بنشین اما میزان اثرپذیریات از آنها را کاهش بده.
آنچه که در میان رابطه مولانا و شمس رخ داده قطعا نگرش ویژهای درباره رابطه انسان با انسان نقش داشته است. اینکه دو آدم چگونه بر هم تاثیر میگذارند تا جهان دیگرگونهای برای یکدیگر بیافریند در سخنان شمس اهمیت بسیاری دارد. شمس میگوید: «کسی میخواستم از جنس خود تا او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم تا تو چه فهم کنی این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم. اکنون چون یافتم آنچه من بگویم فهم کند و دریابد.» و این سخن ناب شمس که میگوید: «مقصود از وجود دو عالم ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصّابی و قصّاب نی. چنان که این ساعت، به خدمت مولانا آسودهایم.» این سخن اوج تاکید شمس است و اهمیت رابطه میان دو انسان.
سخن در نگاه شمس ارجمند و والاست
شمس میگوید: «چه شادم به دوستي تو كه مرا چنين دوستي داد. خدا اين دل مرا به تو دهد! مرا چه آن جهان چه اين جهان. مرا چه قعر زمين چه بالاي آسمان. مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود كه روي در هم نهند…» از سویههای بیرونی دیگر درباره انسان قلمرو سخن و ساحت کلام است. البته که شمس درباره سخن انسان هم سخنان نیکویی دارد و آنچه درباره قلمرو گفتار و سخن درباره انسان گفته قابل تامل و کاوش بسیار است.
«هنوز ما را اهلیت گفت نیست، کاشکی اهلیت شنودن بودی. تمام گفتن میباید و تمام شنودن! بر دلها مُهر است و بر زبانها مُهر است، و بر گوشها مُهر است. اندکی پرتو میزند؛ اگر شکر کند افزون کند.» شمس بر این باور است که سخن پیش سخندان بی ادبی است. سخن در نگاه شمس ارجمند و والاست. سخن آن چیزی است که سویههای وجود انسان را تشکیل میدهد و آدمی ملزم است قدر و منزلت والا و ویژه برای سخن قائل باشد و بکوشد سخن حق بگوید.
شمس میگوید: «سخن در اندرون من است هر که خواهد سخن من بشنود در اندرون من درآید.» سخن محبوب شمس سخن عارفان و اولیا و صاحبدلان و عاشقان بوده است. آنجایی که میگوید سخن صاحبدلان خوش باشد، تعلمی نیست. تعلیمی است و آنجا که میگوید سخن عاشقان هیبتی دارد. و در جای دیگر میگوید: «طعن زدند که از بیمایگی سخن مکرّر میکند. گفتم بیمایگی شماست. این سخن من نیکست و مشکل، اگر صد بار بگویم، هر باری معنی دیگر فهم شود و آن معنی اصل همچنان بکر باشد»
چرا در نگاه شمس انسان در رنج به سر میبرد؟
گزارش جلسهی نخست درسگفتار «شمس و مولانا و حکایت رنج انسان»/ با حضور دکتر ناصر مهدوی
چهلوسومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی با سخنرانی دکتر ناصر مهدوی به «شمس و مولانا و حکایت رنج انسان» اختصاص داشت که چهارشنبه ۱۹ آذر به صورت مجازی پخش شد.
مهدوی سخنانش را با شخصیت تاثیرگذار و حیرتانگیز شمس آغاز کرد و او را جزو انسانهای بزرگ تاریخ نامید که تاثیر شگرفی پس از قرنها از خود به جای گذاشته است. سپس ادامه داد: وقتی من به اندازهی ذهن خود شمس تبریزی را بررسی میکنم، او را در ردیف انسانهای والا و بزرگی میگذارم که دورانساز بودند؛ آدمهایی مثل سقراط و اسپینوزا؛ یا شخصیتهایی در فرهنگ خود ما مانند شیخ شهابالدین سهروردی. نمیخواهم بگوییم کدام یک از اینها بزرگتر هستند. آنها انسانهایی هستند که وقتی پا به عرصهی خاکی گذاشتند و ایدههایشان را مطرح کردند و مفهومسازی کردند، هنگامی که سینهی خود را شکافتند و رازهایی را که دریافته بودند با دیگران به مشارکت گذاشتند، نامشان جاودان باقی ماند و تاثیرگذار شدند و هر کدام به اندازهی خودشان گرههایی را باز کردند. قرنهاست که ما پای سفرهی فکری و فرهنگی آنها نشستهایم و از یافتههایشان بهره میبریم.
حقیقت در گفتوگو نهفته است
شاید مهمترین نکتهای که از سقراط برای ما به یادگار ماند، و البته این یادگار جاودانه و حقیقتی گرهگشا است، آن بود که گفت حقیقت در گفتوگو است. چه بسیار از باورهایی که ما تصور میکنیم که قطعی و درست هستند اما وقتی در برابر چالشهای جدی و طوفانی از پرسشها قرار میگیرند، معلوم میشود که درست راه را طی نکردهایم و حقیقت را به درستی نشناختهایم. اما چه هنگام بر ما آشکار و برملا میشود که راه را درست نرفتهایم؟ چه زمانی میتوانیم احساس کنیم که خطی از حقیقت به دست آوردهایم؟ وقتی که ذهنمان را بگشاییم. از این جا به بعد است که معلوم میشود کجا کج رفتهایم. آن جاست که درمییابیم طعم حقیقت چقدر شیرین است. این یافتن حقیقت، در گفتوگو اتفاق میافتد.
این جمله زیبای امام علی(ع) را شنیدهاید که گفته است کسانی که اصرار میکنند آن چه یافتهاند یقین قطعی است، بدون آن که آن را آزموده و سنجیده باشند، البته به هلاکت میرسند. به راستی هم اگر دریچههای اندیشه گشوده شود و فرصت بدهیم که افکارمان مورد ارزیابی و نقادی قرار بگیرد، آن وقت معلوم میشود که کجا خطا کردهایم. این دستاورد بزرگ سقراط بود که آن را برای ما جاودان کرد که حقیقت در گفتوگو است.
من برای مثال از اسپینوزا نام بردم وگرنه همه حکیمان حرفهایی زدهاند که غنی است و تازه میماند. البته باید رفت و آنها را کاوید و بهره بُرد. ولی نامی که از اسپینوزا بردم برای آن بود که او گفت یک جوهر واقعی و یک حقیقت بیکران بیشتر نیست، و آن خدا است. خدا در طبیعت تجلی پیدا میکند و آن وقت حالات ما، تو گویی، حالاتی از آن حقیقت و جوهر واحد است. البته این سخن الهیات مسیحیت را بعداً به شدت تحت تاثیر قرار داد. خود اسپینوزا هم عتابدید و تبعید شد. سخن او با الهیات فردنگرانهای که برخی از بزرگان یهودی و مسیحی و حتی مسلمان مطرح میکردند، سر ناسازگاری و تعارض داشت. اما امروز میتواند در فهم الهیات و ارتباط درست ما با خداوند، تاثیرگذار باشد.
همین نسبت را در شیخ شهابالدین سهروردی هم، وقتی مفهوم نور را با دیانت آمیخته کرد، میبینید. او هم دورانساز شد. سهروردی تقریباً به ما القاء میکند که در دیانت باید نوعی بارش نور را دید. یعنی دینداری باید با نورانی شدن تناسب داشته باشد. وقتی میتوانید بگویید دیندارِ صادقی هستید که بتوانید ببینید هر روز از ظلمتها بیشتر بیرون میآیید و تاریکیهای اطراف خود را کمتر میکنید. به همین دلیل بود که آن نوع دینداری سطحی، بی روح، بی رمق، بیاحساس و بی شوریدگی دوران خودش را به شدت نفی کرد. به همین دلیل هم هست که همان گونه که اسپینوزا مجازات دید، همانطور که سقراط به کام مرگ کشانده شد، سهروردی هم این گونه شد. چون با روح زمانهاش به ستیز برخاست و دینداری بی روح و بی ذوق را نفی کرد.
شمس مولانا را از خواب جزمیت بیدار کرد
شمس تبریزی هم به همان گونه بود، البته نه به خاطر این که تبعید و به کام مرگ کشیده شد. او به یک نتیجه مهم و ممتاز رسیده بود و به حقیقت نابی دست یافته بود که البته با هزار افسوس آن حقیقت بعدها در فرهنگ ما تزریق نشد، ولی جان مولانا را دربرگرفت و روح مولانا را تحت تاثیر قرار داد و شخصیتی از مولانا ساخت که گفت: «مُرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم/ دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.»
آن چیزی که شمس با خودش آورده بود و بعدها متاسفانه در فرهنگ ما بسیار از آن حقیقت قدرنشناسی شد، همان چیزی بود که مولانا را از خواب جزمیت بیدار کرد؛ از خواب عمیقی که مولانا با همه بزرگی روحش، از آن خبر نداشت. تعبیر کانت میتواند همسو با این مساله باشد که گفت: من از خواب جزمیت بیدار شدم. کانت زمانی که از آن جزمیت بیرون آمد، انقلابی در قرن هجدهم به وجود آورد که همیشه باقی است و میوههای آن را میچینیم و میخوریم و لذت میبریم. همین را در شمس و مولانا هم میبینید. شمس، مولانا را از یک خواب جزمی بیدار کرد. آن حقیقت نابی که شمس با خود آورده بود، در فرهنگ ما استثنایی بود. به نظر من کم میتوان آدمهایی را شناخت که به زندگی و جهان آن گونه بنگرند. شمس آمد و حس بی قراری و سیری ناپذیری و بیکرانگی را در وجود مولانا القاء کرد.
یافته بزرگ شمس تبریزی چه بود؟
بزرگترین یافته شمس، خودش بود. به هر سو میرفت تا ظرفیت و جانی را پیدا کند که این یافته بزرگ را به او تزریق کند و در میان بگذارد، آن را نمییافت و دیگران را بیگانه احساس میکرد. تا آن که مولانا را یافت و تجربه خودش را با او در میان گذاشت و دید که او محرم است. کسی است که ظرفیت پذیرش این مفهوم و یافته ناب را میتواند داشته باشد. یافته بزرگ شمس این بود که ما انسانها، به نسبت، انسانهای کرانمندی هستیم که از نقصان و فقر و کرانمندی رنج میبریم. به همین دلیل در نسبت با انسانهای دیگر باید از سر فروتنی قدم برداریم، لاف خدایی نزنیم و تندی نورزیم. باور کنیم که بزرگی از آن خداوند است. آدمی باید به این فضیلت بزرگ دست پیدا کند که به اندازه خودش با دیگران در ارتباط باشد. پا در کفش دیگران فرو نبرد. مانع بیان ایده و عقیده و نحوه زندگی و سلیقه دیگران نباشد. این همان فروتنی است که در مثنوی هم درباره آن بسیار سخن گفته شده است. شمس هم در «مقالات» خودش از آن دم میزند.
نکته دیگری که وجود دارد، قصه درون آدمی است. همین آدمی که با کرانمندی آمیخته شده، نقصان و درک نقصان بیرونی او، اتفاقاً یک فضلیت بزرگ است. اما در درون او غوغایی به پا است. خداوند قابلیتی در درون او قرار داده است. آن قابلیت، درون بیکرانه و بی حد و مرز اوست. این نکتهای است که در تمام زندگی شمس میبینیم و یافته روحی و معرفتی بزرگی است که شمس به آن دست پیدا کرد؛ این که آدمی باور کند که در درون نباید حد و مرزی داشته باشد. بلکه باید مرزها را بشکند. نباید احساس پیری کند و فکر کند که به پایان خط رسیده است، بهویژه در حوزه معرفت یا بهتر شدن اخلاقی. این، یافته درخشانی است که به نظر من، شمس با خود آورده است.
وقتی مقالات شمس را میخوانید، این را بیشتر احساس میکنید. این همان سوغات و هدیهای است که او در برابر چشمان مولانا آشکار میکند و او را نجات میدهد از این که فکر کند بهترین و عالِمترین است. شمس به او میگوید که تو هر کسی هم که باشی، هنوز در اول راهی. پس نباید احساس سیری کنی، نباید احساس کنی غنیِ کامل، انسانِ کامل، شدهای. بهنظر میرسد که تفکر انسان کامل در شمس وجود ندارد و چه خوب است که چنین تفکری در او وجود ندارد و چقدر بد است که چنان احساسی در فرهنگ ما تزریق نشد تا ما همواره خود را در راه ببینیم و دردمندانه در را بکوبیم و ذهن مان را نسبت به معارف دیگران آماده کنیم و از یافتههای دیگران سود ببریم. اما در مولوی این فرهنگ تزریق شد و زندگی او را زیر و زبر کرد.
شمس در فرهنگ ما تنها و غریب بود
انسانهای بزرگ و فرهیختگان و فرزانگان، یافتهها و ایدههایی به میان آوردند که دورانساز بود. حرف مهم شمس هم القای بیقراری بود، این که در یک مرز متوقف نشویم، برتریهای واقعی را نه در بیرون، بلکه در درون خودمان تجربه کنیم. به همین دلیل است که شمس اندکی در فرهنگ ما تنها و غریب بود. او با فرهنگ ایستایی زمانه سر ناسازگاری داشت.
شمس میگوید: «فضیلت، زیادتی باشد» یعنی فضل خدا وقتی در وجود ما رخنه کرد میتوانیم بگوییم که خدا ما را دوست دارد. البته یکی از راههای آزمودن این که خدا ما را دوست دارد، این است. یک راه دیگر این است که ما به سمت «زیادتی» برویم. یعنی احساس تشنگی و بیقراری کنیم. زندگی را برای بهتر و کامل تر شدن طی کنیم و هرگز سیر نشویم.
شمس میگوید: «به فقیهی راضی مشو، گو زیادت خواهم؛ از صوفیی زیادت خواهم. از هر چه پیشت آید از آن زیادت خواه» این همان منطق درخشانی است که در مثنوی هم هست و بینظیر است. مولانا از آن به «تشنگی» تعبیر میکند: «آب کم جو تشنگی آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا و پست» مولانا میگوید: نخوت و غرور را از خودت دور کن. تکبرِ این که از دیگران بیشتر میدانی میتواند روح تو را خسته کند و روح آدمی را بیمار سازد. این بزرگترین دستاورد شمس تبریزی بود که کریمانه به مولانا تزریق کرد. شاید مهمترین جذابیت مولانا همین تشنگی و بی قراری است.
شمس دستاوردش را کریمانه به مولانا تزریق کرد
ما یاد نگرفتیم که همچنان در راه باشیم. اصلا در فرهنگ ما غایت مهمتر از راه است. همین است که اهل کاویدن نیستیم. نه خود را میکاویم و نه راز آفرینش را به درستی میکاویم. متوقف شدهایم. به همین دلیل است که رنج میکشیم. این روحیهای بسیار استثنایی بود که کسی به ما بگوید: حدیث شکستن، جوهر است. فرو نهادنِ کهنگی جوهر است و من میخواهم که تو نو بشوی و هر روز با طراوات بشوی. انسانی میتواند از این همه نور و هدایای گرانبها سود ببرد که اهلش باشد. مشتری باشد. علامت مشتری بودن هم آن است که دل او دل پُر دردی باشد. یعنی محدودیتهای خودش را بشکند و بالاتر از آن را بخواهد.
البته رازهای عالم، بیانتهاست. برای آشنایی با بیکرانگی عالم، باید روح بیکرانه و سیری ناپذیر پیدا کرد. انسان وقتی سیر میشود خسته و ملول و دلزده میشود. بسیاری از رنجهای آدمی از همین جا میآید. تاریخ فرهنگی ما، درد را از ما گرفت، درد را از سینههای ما بیرون کرد. ما شدیم آدمهایی قانع و راضی. این ما را در ورطه و برکهای تیره انداخته است که دیگر نتوانیم زندگی بهتر و آسودهای را تجربه کنیم و حرفهای مهمتری بزنیم. متاسفانه این فرهنگ سیر شدن، نیاز به تحرک و رنج کشیدن و به تکاپو افتادن را از ما گرفته است. آفت و رفتارهای کج آدمی هم لاف خدایی زدنهای اوست. با نخوت و غرور و با عقل کل به دیگران نگریستن است. این آدمی را اسیر کرده است.
شمس دائما در حال نو شدن و سیلان وجود بود
به راستی که فرهنگ بزرگی در وجود این شخصیت پرمایه، شمس، هست. به همین دلیل هم بود که او در طول زندگیاش از دیگران متفاوت بود. وقتی او در میان جمعی قرار میگرفت که لافهای بلند میزدند، خود را به منزل رسیده میدانستند، عارف و فقیه و زاهد میدیدند، اما حاضر نبودند به نقد خود بپردازند و لباس کهنه را از تَن خود بیرون بیاورند و نوتر بشوند، آنها را برنمیتابید و از آنها دوری میکرد. بیخود نیست که اوحدالدین کرمانی را برنمیتابید و حتی چندان سر سازگاری با بایزید بسطامی نداشت و به نقد او و حتی ابن عربی میپرداخت. این نه از سرِ تبختر و تکبر بود، بلکه سوزمندانه و شورمندانه و دردمندانه به آنها میگفت که آن جایی که ایستادهاید انتهای کار و پایان قصه نیست. ولی میدید که گوش آنها شنوا نیست. لذا تجربه خودش را با آنها در میان نمیگذارد. از این جهت، شخصیت شمس، به قول امروزیها، پارادوکسیکال است.
مولانا هم درباره او میگفت: «سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهای». یعنی وجود تو به تمامی آدمی را به نقد و آزمون میکشد. چون شمس دائماً در حال نو شدن و سیلان وجود بود و به غیر نمیپرداخت. بی قرار خود بود. به همین دلیل اوصاف متعارضی در وجود او جمع شده بود. آن وقت این شخص، خود به خود در میان آدمها تنها میشد: «یک سواره میرود شاه عظیم/ در کف طفلان چنین دُر یتیم» این جاست که میفهمیم چرا در نگاه شمس تبریزی انسان در رنج به سر میبرد. رنج، برخاسته از ایستایی است. رنج در جایی است که آدمی در عین این که چشماناش باز است، ولی مُرده است. رنج، در نکاویدن و پیش نرفتن است؛ در نیازمودن و تغییر نکردن است.
از دریا به نمی قانع شدی!
گزارش جلسهی دوم درس گفتار «شمس و مولانا و حکایت رنج انسان»/ با حضور دکتر ناصر مهدوی
چهلوچهارمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی با سخنرانی دکتر ناصر مهدوی به «شمس و مولانا و حکایت رنج انسان» اختصاص داشت که چهارشنبه ۲۶ آذر به صورت مجازی پخش شد.
عارفان ما به این نکته دست پیدا کرده بودند که آدمی تصویری است از جهان کبیر. یعنی جهانی در وجود او نهفته است که اگر چشم باز کند و وجود خود را دریابد، میبیند رازهای شگفتانگیزی را میتواند در اندرون خود کشف و بیان کند. در یک کلام، شاید یک انرژی بیمنتهایی در هستی آدمی نهفته شده است که با کمک آن میتواند محدودیتها را بشکند و مرزها را کوتاه کند و سیر و سلوک کند و به مدارج بلند آفرینش برسد. آدمی از یک دریای پهناوری به نام «خِرد» برخوردار است که روشنگر مسیر زندگی اوست. از خِردی برخوردار است که میتواند بسیاری از رازهای عالم را کشف کند و آن چه برای دیگر موجودات نهفته و پنهان است، هویدا و آشکار سازد. آدمی از احساسات برخوردار است؛ با آن میتواند خلق هنر و زیبایی کند؛ زیباییهای آفرینش را از طریق وجود خودش، چشم و زبان و هنر و موسیقی و نقاشی، بازنمایی کند و بروز بدهد. آدمی واجد عاطفه و احساساتی است که اگر تلطیف بشود، عالیترین ارتباطات انسانی را بنا میکند. میتواند سوار بر مَرکب اخلاق شود و زندگی را با طمانینه و آرامش بسیار پیش ببرد.
سخن شمس، غیر مستقیم، دربردارنده همین مساله است که هزاران افسوس که آدمی آن همه انرژی را در درون خود سرکوب میکند. یا آن را در مسیری به کار میبرد که ارزندهی انسان نیست؛ در شان و مرتبهی آدمی نیست. لذا خودش را به برکهای اندک محدود میکند و راضی میشود. از این جاست که رنج آدمی آغاز میشود. سخن شمس مفهوم بلندی است این که در کنار سایر انسانها، نقصان خود را ببین و در میان انسانها فروتنانه قدم بردار. کمبودها و نقصانهای خود را در برابر خود آشکار کن تا مبادا نسبت به سایر انسانها تکبر بورزی و نگاه مغرورانهای داشته باشی. اما این را هم بدان که تو واجد انرژیهای بسیاری هستی.
تا حدودی در فلسفهی مدرن، «لایبنیتس» نیز چنان تفکری داشت و میگفت که آدمیان از منادیهای پُرانرژی بیمنتهایی برخوردارند که اگر آنها را به درستی به کار ببرند، میتوانند زندگی باشکوه و اصیلی داشته باشند. سخن شمس هم همین بود که به کم راضی مباش. کمها مغرورت نکند. با اندکی آموختن متوقف مشو و اگر در یک موضوعی معرفتی به دست آوردی، از آن بگذر و آن مرزها را بشکن تا به عرصههای بلند برسی.
شمس میگوید آدمها به سمت دریا و خورشید بروند
شاید آن سخن شمس تبریزی را مولانا به نوع دیگری بیان میکند: «رو به دریایی که ماهی زادهای/ هم چو خس در ریش چون افتادهای». در ریش افتادن، نمادی است از گرد و غباری که به ظاهر و صورت آدمی مینشیند. میگوید تو از جنس دریا هستی. نباید خود را اعلم و ارشد بپنداری. بلکه هر اندازه هم بدانی، در برابر واقعیت پهناور و بی منتهای هستی، بسیار ناچیز است.
مشکل ما این است که با کمترین دانستن، مغرور و دچار جزمیت میشویم. تصور میکنیم حقیقت را به دست آوردهایم. گوشمان برای شنیدن نقد و نظر دیگران بسته میشود. از این جاست که جمود از راه میرسد و معرفت را از دست ما میستاند. آن وقت رفتار ما خشونتآمیز میشود یا وجودمان را خلاصه میکنیم فقط در کسب منافع مادی یا لذتهای ظاهری. به دلیل این که نمیدانیم ماهیت این لذتها بیدوام است. همین است که کسالت روحی و روانی سراغ ما میآید. باز رنج از راه میرسد و درِ خانهی دل ما را میکوبد و به ما لطمه و آسیب میزند.
آدمی وقتی میتواند احساس بخت یاری کند که در جریان باشد. وقتی میتواند احساس شادمانی کند که همواره نو باشد. از خطاهای ذهنی غلط و کاذب ذهنیاش بگذرد و هر روز لباس نوتری بپوشد. نقد و نظر دیگران را بشنود و تقلای بیشتری برای بهبود زندگیاش بکند. آن چه به آدمی آرامش میبخشد و تا حدودی رنجهای منفی را از زندگی بیرون میبرد، همین در جریان بودن است، همین رو به دریا بودن است. به همین دلیل است که به ما میگوید: «رو به دریایی که ماهی زادهای». چرا خودت را تبدیل به موجود ضعیف و بیمقداری کردی و با بیحرکتی منجمد شدی؟ از روح و روان تو دارد خستگی و ملال و افسردگی میبارد. زمانی میتوان از اینها گریخت که آدمی مثل یک رود حرکت بکند و برای یافتن کالاهای نفیستر بی قرار باشد و معرفتها و خوبیها و فضیلتهای بیشتر و گستردهتری بجوید. این، جنس زندگی انسانهایی است که از زندگی لذت میبرند و بر یک حد نمیایستند و به اندازهی ظرفیت و توان خود دست و پا میزنند و برای بهتر شدن تلاش میکنند.
جایی میگوید: «خس نئی دور از تو رشک گوهری/ در میان موج و بحر اولیتری». میگوید تو خس نیستی. خدا تو را موجود ضعیف و ناتوان و آسیب پذیری نیافریده است. بلکه اگر باور میکردی که چقدر اصیل هستی و چه هدایای گرانبهایی را خدا در درون تو نهفته است، آن وقت باور میکردی که بالاترین گوهرها هم در مقابل تو رشک میورزند. جای دیگری مولانا این تعبیر را به شکل زیباتری مطرح میکند و میگوید: «گرچه صد چون من ندارد تاب بحر/ لیک من نشکیبم از غرقاب بحر». این جا مفهوم بحر میآید؛ همان تفسیر واژهی «زیادت» است که شمس تبریزی به کار برده بود. یعنی این که آدمها به سمت دریا و خورشید بروند. آن هم دریای بی پایان، نور بی پایان. تا کجا؟ تا آن جا که نورِ نورِ نور است.
فرهنگ و بصیرت تازهی شمس تبریزی
شاید تصور کنید که آنها حرفهای آرمانی است. ولی شمس دارد به ما یک فرهنگ جدید و یک بصیرت بلندی را آموزش میدهد که در جریان بودن، در گذر بودن، به کم راضی نشدن در حوزهی معرفت و خوبی و عشق و آموختن و یافتن تجربههای بهتر، در گام زدن برای سلوک معنوی، شدنی است. اگر آدمی یک چنین تفکر و بینشی داشته باشد، هم این که بدود و در جریان باشد و باور کند که دارد عوض میشود و تغییر میکند، به روح او غنا و آرامش بخشیده میشود. برای همین است که میگوید: «عقل و جان من فدای بحر باد/ مشتری عقل و جان من این بحر باد». این یکی از نابترین تجربههای انسانی است. میگوید آن چه شایستگی آن را دارد که آدمی درگیر آن بشود، همین غلتیدن در بحر خوبی و خوش اخلاقی و دانستن و آموختن و ارتباط سالم و نیک با انسانهاست. میگوید آن که مشتری جان من است کسی است که مثل یک رود در جریان باشد و اهل تغییر و نقد و بررسی باشد. کهنهها را از خود دور کند و به نقد و نقادی خود بپردازد و افکار منفی را دور کند. آن چه مثل یک نشتر و زهر کشنده، آدمی را از درون میآزارد همان افکار منفی ماست. احوال غلطی است که در جان ما رخنه کرده و خود خبر نداریم.
فیلسوفان جدید، شخصیتهایی مانند شوپنهاور و نیچه، در قرنهای جدید اینها را یافتند. اما مولانا در هفت قرن پیش این سخنهای مهم را مطرح کرد و گفت آدمی تا زمانی که در بند نفس خودش اسیر است و کمهای حقیرانه را برای خودش بزرگ میکند و بتهای شکستنی و زورقهای به گِل نشسته را معشوق میسازد، رنج میبرد. رنج زمانی دست از سرِ ما میکشد که والاتبار باشیم. عزت و عظمت خویش را بیابیم و سرمایههای درونی خود را به خوبی به کار ببریم. این میتواند بسیاری از خصلتهای غلط ما را از بین ببرد و امنیت و آرامش آدمی را بیشتر کند.
چرا انسان به جای فربه کردن روح سرکوبش میکند؟
شمس تعبیر بسیار زیبای دیگری را به کار میبرد و میگوید: چه اتفاقی میافتد که آدمها به جای این که روحشان را فربه کنند و انرژی نهفته در هستی خود را، ارادهی عمیقی را که خداوند در وجود آنها نهاده است، در مسیر روشنی به کار ببرند، آن را تبدیل به تخریب زندگی میکنند؟ چه میشود که این اراده به سرکوب زندگی تبدیل میشود؟ ما آن همه انرژی را به کار میبریم و دست آخر، به قول مولانا، «ای دریغا بود ما را بُرد باد/ تا ابد واحسرتا شد للعباد».
شمس غیر مستقیم میخواهد بگوید که ما در مسیر زندگی قدرت تمییزمان را، به تدریج از دست میدهیم. آین که آیا جامعه تاثیر دارد؟ که البته دارد یا شیوهی تعلیم و تربیت حاکم بر جامعه، یا دوستان و رفیقانی که در مسیر زندگی پیدا میکنیم، یا خانواده؟ جای بحث دارد.
یکی از مصیبتهای دردآوری که آدمی در مسیر زندگی بدان مبتلا میشود این است که به درستی نمیتواند تشخیص بدهد که چه چیزهایی فناپذیر هستند و در تاریکی میروند و چه چیزهایی ماندگار هستند و وقتی به آنها بپیوندیم جاودانه میمانند و وفادارانه در کنار ما هستند.
شمس تقریباً معتقد است که یکی از دلایل رنج بشر این است که انرژی عمیقی که خدا در نهادش گذاشته، آن میلی که میتواند او را به کمال بالا و بیمرز و بیمنتهایی برساند، به دلیل بینش غلط و زاویهی دید کجی که دارد، همه را صرف معشوقی میکند که فرو کوفتنی است، بیدوام و زوالپذیر است. بهخاطر همین است که وقتی معشوقشان از دست میرود، دچار نوسان میشوند و دلهایی که به این محبوبهای غروبشدنی بسته شده، احساس تزلزل و ملال و خستگی میکنند. آن گاه رنج سراغ آدمی میآید اما کسانی که فرزانهتر و فرهیختهتر هستند و از بینش بالایی برخوردارند و با قواعد زندگی بازی میکنند. آنها کسب و کار و تجارت و تفریح و لذت را انکار نمیکنند. ولی از سطح نازل آنها عبور میکنند و دل را به یک حقیقت ناب و گرم و گرانبها میدوزند که در آن فنا نیست: «زان که عشق مردگان پاینده نیست/ زان که مرده سوی ما آینده نیست؛ عاشق آن عاشقان غیب باشد/ عشقهای پنج روزه کمتر تراش». این مشکل انسان است که همهی انرژیاش معطوف معشوقهایی میشود که فرو میریزند.
متاعهای کوچک را قبلهی خود نکنیم
بینش بلند یا ضعیف آدمی است که راه او را متفاوت میکند. این که ما در مسیر زندگی چگونه تربیت شدهایم، بینش ما را میسازد. شمس میگوید: «اما هر کسی چیزی میپرستد، یکی زهد، یکی زر، یکی جاه» آدمی متاع حقیری که به دست میآورد در چشمش بزرگ میشود. این همان چیزی است که ما را در این زمینِ سردِ مادی گرفتار میکند. این به معنای انکار خوشیهای زندگی نیست. به معنای بیارزش شمردن سیاست، مدیریت، هنر و معاشرت انسانی نیست. به معنای این است که متاع کوچک و کمهای مُردنی را خدای خود و قبلهی خود نکنیم. آدمی برای متاعهایی مانند زر و شاهد و جاه و منزلت، رنج بسیار میکشد اما هم این که به دست آورد، در چشم او غروب میکند. آن چه هم افول و زوال بیابد، نمیتواند دل کسی را ببرد و شایستهی آن نیست که همهی زندگی را پای آن گذاشت.
شوپنهاور هم همین را میگوید. میگوید آدمی پُر از اراده است و جهان به مثابه اراده است. من وارد این بحث تکنیکی نمیشوم که جهان به مثابه اراده، یعنی چه؟ ولی وقتی به بحث انسان میرسیم، میبینیم که شوپنهاور سخن بسیار مهمی گفته است. ما پُر از ارادهایم، اما این اراده صرف تخریب زندگی میشود. سخن شوپنهاور این نیست که پس زندگی پوچ و تاریک است به هیچ عنوان. میگوید زندگی برای کسانی پوچ و دردآور است که در همین سطح زندگیِ ناپایدار باقی می مانند. وگرنه آدمیان اگر تجربههای ناب هنری و اخلاقی داشته باشند، دچار ملال و خستگی نمیشوند. آدمی بین «داشتن» و «بودن» تفکیک نمیکند. ما داشتههایمان را فربه میکنیم ولی بودن و وجودمان ضعیف و لاغر است. به همین دلیل، از درون رنج میکشیم و با اندک آسیبی از بیرون، به هم میریزیم و غمگین میشویم. اگر آدمی مفتون هنر و زیبایی بشود آن وقت جریان پیدا خواهد کرد و دائماً نو میشود.
کتاب «انسانیت؛ تاریخ اخلاقی انسان قرن بیستم» را حتماً بخوانید. بعضی آمارهایی که در این کتاب مطرح میکند تکاندهنده است. مثلاً جنگ جهانی اول را انسانهای مدرن برپا می کنند. دل آدمی به درد میآید وقتی میشنود آدمهای آکادمیک جنایاتی مرتکب میشوند که روی بشر را سیاه میکند و اعتبار بشر را از بین میبرد. در آن کتاب آماری میدهد و میگوید نزدیک به صد میلیون نفر در قرن بیستم به وسیلهی پدیدههایی مثل جنگ جهانی اول و دوم، فاشیسم و نازیسم، استالینیسم و تصفیهحسابهای قومی و قبیلهای، کشته شدهاند. چرا این گونه شد؟ چون ما سر به پایین افکندیم. آن حرف شمس به اوحدالدین کرمانی را به یاد بیاورید. اوحدالدین میگوید که ماه را در تشت میبیند. شمس میگوید سرت را بلند کن و ماه را در آسمان ببین. آن چشمی که ماه را در آسمان میدید، در دوران جدید کور و ضعیف شد. همهی ذهن ما رفت به برد و باخت و سود و زیان که عمر را تباه و روح را ضعیف کرد.
درک جریان هستی به ما آرامش میدهد
تیشهی واقعی را باید به جمود زد. به تعصبات خرد و حقیر زد. به جزمیت و باورهایی زد که نیازمودهاند. باید نقد خود را آغاز کنیم که ما از کجا لطمه میزنیم. تقریباً شمس به ما میگوید که از بینش خودمان آسیب میزنیم. در حالی که راه باز است. مسیر به سمت دریاست. تو هم از جنس دریایی ولی به نم قانع شدهای: «ای همه هستی، چه میجویی، عدم/ ای همه دریا، چه میجویی تو، نم». این است مشکل آدمها!
حالا درمان چیست و چه کنیم؟ تفکیک کار خردمندانهای است. به پای چیزی بایستیم و سینه بزنیم که وجود ما را غنیتر و باشکوهتر کند. ما آمدهایم برای پریدن و بهتر شدن، برای درمان. شمس میگوید: «صوفیی را گفتند که سیلی نقد خواهی یا دیناری به نسیه؟ گفت: بزن و بگذر. نعمتی است در گذر» میگوید باور کنید که همه چیز در گذر است و دل به چیزی که میگذرد و فنا میپذیرد، نبندید. گذر عالم را ببینید و نو شدن جهان را با تمام وجود حس کنید. شمس میگوید درک این که جریان هستی یک ترنم و یک رقص بیامان است به ما آرامش میدهد. آدمی وقتی گذر عمر و جهان را ببیند، آن وقت میفهمد که همهی ما آمدهایم برای رفتن. میگوید کسی که این جهان را در گذر میبیند، واقعبین میشود؛ و واقعبینی یکی از مهمترین راههای کم کردن غم و رنج و دردهای روحی است.
نگاه عرفانی مُدارامحور شمس نوری بر جهان تاریک امروز
گزارش درسگفتار مدارای عرفانی در اندیشه و رفتار شمس تبریزی/ با حضور دکتر محمد خدادادی
چهلوپنجمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی با سخنرانی دکتر محمد خدادادی، عضو هیات علمی دانشگاه یزد، به «مدارای عرفانی در اندیشه و رفتار شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه سوم دیماه به صورت مجازی پخش شد. وی در سخنانش نخست به این مساله پرداخت که ما در چه جهان و عصری زندگی میکنیم سپس سخنان عارفان بزرگی مانند مولانا و شمس تبریزی را مطرح کرد که چه تاثیری میتواند بر جهان امروز ما داشته باشد.
خدادادی این چنین سخنانش را ادامه داد: ما در عصری زندگی میکنیم که علیرغم پیشرفتهای گسترده و عمدهای که بشر در حوزه تکنولوژی و صنعت داشته متاسفانه در حوزه اخلاق پیشرفت نکرده است. ما پس از انقلاب صنعتی و پیشرفتهایی که در عصر مدرنسیم پدید آمد با مشکلات عدیدهای هم روبهرو شدیم مانند جنگ جهانی اول و دوم، جنگ سرد جنگهای منطقهای و بعد متاسفانه جنگهای فرقهای و تکفیری و همچنان که میدانید ما امروز با جنگهای تکفیری در منطقه خودمان روبهرو هستیم. در نقطه روبهروی جریانهای تکفیر، اندیشه مدارا، تساهل و تعامل وجود دارد؛ اندیشهای که بر محور عشق و محبت و دوستی و وحدت استوار است و به جای این که ادیان و ارباب مذاهب را در تقابل با هم ببیند یک نگاه وحدانی به اینها دارد و همه را جلوههای حقیقت واحد میداند و به واسطه همین نگاه معتقد است که همه مذاهب، ادیان، انسانها و نژادها جلوهای از حقیقت هستند و بنابراین قابل مدارا، دوستی و عشق هستند. اکثر عارفان مسلمان این اندیشه را دارند و البته مولانا هم که تحت تاثیر شمس است چنین اعتقادی دارد.
نگاه مدارا محورانه شمس به دلیل هستیشناسی عاشقانه
چرا عارفان به ویژه شمس و مولانا این نگاه مدارا را دارند و این نگاه احترام به همه عالم ریشه در چه موضوعی دارد؟ با نگاه به آرای شمس تبریزی درمییابیم که این نگاه مدارا محورانه او به دلیل هستیشناسی عاشقانه اوست. چراکه از دیدگاه وی همه چیز حول محور عشق میچرخد عشق به خدا عشق به انسانها عشق به هستی. عشق در محور است چرا که از دیدگاه شمس عشق اساس عالم است. عشق همچون ذات حق تعالی قدیم است. عشق صفت ذات حق تعالی است و بنابراین همه چیز حول این محور میچرخد. شمس در مقالات درباره عشق چنین میگوید: «اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی حق قدیم است از کجا یابد حادث ، قدیم را؟ ما لِلتُّرابِ وَ رَبِّ الاَرباب؟ نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی جان است و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟
عاشقانت بَرِ تو تحفه اگر جان آرند / به سَرِ تو که همه زیره به کرمان آرند
زیره به کرمان چه قیمت و چه آب روی آرد و چه نرخ؟ چون چنین بارگاهی است اکنون او بینیاز است تو نیاز ببر که بینیاز نیاز دوست دارد به واسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است
دام عشق آمد و در پیچید / که یُحِبُّونَهُ تاثیر یُحِبُّهُم است
از آن قدیم قدیم را ببینی و هُوَ یُدرِکُ الاَبصارَ این است تمامی این سخن که تمامش نیست اِلی یوم القیامه تمام نخواهد شد.»
شمس در جایی میگوید: جوهر عشق قدیم است. بنابراین شمس عشق را قدیم میداند و معتقد است که اگر انسانی میخواهد به حق تعالی برسد باید چیزی از آن قدیم به او بپیوندد و میگوید به این عشق میتوان به ذات احدیت دست پیدا کرد. چون عشق قدیم است و اشاره هم میکند که این قدیم بودن عشق است و این که عشق صفت ذات حق تعالی است و البته همه صفات خداوند چون ذات او هستند. عطار میگوید: «ﺻﻔﺎﺗﺶ ذات و ذاﺗﺶ ﭼﻮن ﺻﻔﺎت اﺳﺖ / ﭼﻮ ﻧﯿﮑﻮ ﺑﻨﮕﺮي ﺧﻮد ﺟﻤﻠﻪ ذاﺗﺴﺖ»
خداوند میفرماید: «فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» اینجا خداوند خود را هم عاشق و هم معشوق و هم محب و هم محبوب معرفی میکند. ابتدا عشق از جانب حق تعالی است، اول خداوند است که عشق میورزد و بعد ما میتوانیم عاشق او بشویم. بنابرین شمس تبریزی عشق را تنها راه رسیدن به حقیقت میداند و میگوید این عشق بینهایت است و هرگز پایان نمییابد.
مولانا نیز این سخنان را به روشی دیگر برای ما بازگو میکند:
شرح عشق ار من بگویم بر دوام / صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زانک تاریخ قیامت را حدست / حد کجا آنجا که وصف ایزدست
عشق را پانصد پرست و هر پری / از فراز عرش تا تحتالثری….
از دیدگاه شمس و سپس مولانا عشق جان هستی است و جان جان جهان است:
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است / هر آنک از تو پری یافت بر علو گرد
شمس عشق را تنها راه رسیدن به حقیقت میداند
علت تجلی حق تعالی عشق است. چراکه از دیدگاه عرفا حق تعالی عاشق ازل و معشوق ازل است. دلیل آن این است که از دیدگاه عرفا و فلاسفه مسلمان عشق محصول درک زیبایی است. یعنی ما برای عاشق شدن نیازمند جمال و درک جمال هستیم. حق تعالی جمال و علم مطلق است بنابراین از ازل و در ازل به جمال خود علم داشته ازاین رو در ازل و از ازل عاشق ذات خویشتن بوده است. به قول حافظ: «در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
چون حق تعالی در اوج زیبایی و اوج علم به زیبایی است پس در اوج کمال عشق هم هست و به واسطه کمال عشق و اظهار کمال عشق از آن وحدت ذاتی خودش گذشته و وحدت اعتباری را پدیدار کرده و ما انسانها در راس این کثرات معشوقان حق تعالی هستیم. کار خدا با انسانها عشق بازی است. اگر به خاطر عشق و برای عشق نبود حق تعالی عالم را برپا نمیکرد. خداوند چرا پدیدهها را متجلی کرده و کار خداوند با انسانها چیست؟ «یحبهم و یحبونه»
به قول مولانا: «گر نبودی عشق هستی کی بدی / کی زدی نان بر تو و کی تو شدی»
بنابراین از دیدگاه عرفا از جمله شمس و مولانا، اساسا آنچه ما به آن دین میگوییم یعنی رابطه حق تعالی با مخلوقات و با انسانها که چیزی جز عشق بازی نیست. پیامبران چی کسی هستند؟ آنان عاشقان حق تعالی و معشوقان حق تعالی هستند و برای ما پیامهای عاشقانه آوردند. شمس در مقالات درباره حضرت رسول میگوید: «اگر از من پرسند که رسول(ص) عاشق بود؟ گویم که عاشق نبود، معشوق و محبوب بود، اما عقل در بیان محبوب سرگشته میشود، پس او را عاشق گوییم به معنی معشوق.» چنان که امام باقر(ع) فرمودند: «قال الباقرُ(ع): «الدّینُ هو الحُبُّ و الحُبُّ هو الدّینُ» دین همان عشق و عشق همان دین است.
آیا عشق و دین چیزی غیر از محبت و عشق است؟ این تصور و این تفکر و هستیشناسی عاشقانهای است که در عرفان اسلامی و در حوزه تفکرات شمس میچرخد. بنابراین اینجا هر انسانی که خالصانه ایمان بیاورد عاشق خدا و پروردگارش است زیرا ایمان چیزی جز عشق نیست. «والَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» محبت مؤمنین نسبت به خدا شدیدتر است. بنابراین عشق و ایمان درهم تنیده هستند، شما بدون عشق نمیتوانید ادعای ایمان بکنید بدون معرفت و عشق نمیتوانید ادعای عبادت کنید، زیرساخت عبادت، عشق و معرفت است. بنابراین از این دیدگاه هرکسی که رابطه عاشقانه با حق تعالی دارد به هر زبان و دینی، میتواند به مقام شادی دست پیدا کند و برای عارفان ما قابل احترام است و این سخن خود قرآن است.
شمس تبریزی به وحدت حقیقت معتقد است
این تفکرات در میان عرفا نیز وجود دارد که همه ادیان و مذاهب اگر عاشقانه و خالصانه و صادقانه به ارتباط با هم بپردازند میتوانند به هستیشناسی عارفانه دست یابند و این عشق کیمیاگری میکند. عشق جنگ را صلح، غم را شادی، خار را گل، درد را درمان میکند و عشق تعصب را به مدارا در اندیشه و رفتار میکند. این نگاه عاشقانه ریشه در قرآن و احادیث و مباحث فکری و فرهنگی دارد. این که عارفان ما نگاه عاشقانه به هستی و هستیشناسی عاشقانه دارند مبتنی بر یک سری اصول هم عقلی و هم قرآنی و هم روایی است البته با چاشنی کشف و شهود که در وجود آنها آمیخته شده و این چارچوبی را برای تساهل و مدارای دینی و عرفانی فراهم میکند که ما در شمس تبریزی به وفور این مساله را میبینیم.
شمس به وحدت حقیقت معتقد است، یعنی میگوید حقیقت واحد است. اما اختلاف دیدگاههایی وجود دارد که این اختلاف دیدگاها به منظر و نگاه افراد بستگی دارد و آن باعث متکثر شدن و متعدد شدن حقیقت نمیشود بلکه حقیقت امری واحد است که در مجراهای مختلف به اشکال گوناگون ظهور پیدا کرده است و در این اختلاف دیدگاهها باز یک حکمت الهی نهفته است. بنابراین ما نمیتوانیم دیدگاهها و اندیشههای گوناگون را تکفیر و رد کنیم بلکه باید بدانیم که هرکدام از این اندیشهها میتوانند تجلی و جلوهای از حق تعالی باشند بنابراین میتوانند جلوهای از حقیقت باشند.
شمس در جایی از مقالات شمس به این موضوع اشاره میکند و میگوید: «چنانکه خداوند بصیرت هر کسی را در این جهان به سویی گشاده است که سویِ دیگر را نبیند. چنانکه یکی تصرفات زرگری را بیند، یکی دقایق جوهری و کیمیا و سحر و… بیند، و یکی حقایق خلافی را بیند و فقه و اصول، و یکی روح و راحت آن جهانی را و نور خدا را بیند و یکی شهوت و جمال و عشق را بیند و یکی هزل و سحر را داند و بس، و یکی فرشتگان و کروبیان و عرش و کرسی را داند و بس و هر یکی را در این کوشک منظری دگر گشاده است و رواقی دگر گشاده، که این را از حال آن خبر نیست و آن را از حال این.
بنابراین، اگرچه شمس، حقیقت را امری واحد میداند، اما معتقد است که در این عالم هرکسی بهرهای از این حقیقت دارد و آن را از دریچه چشم خود مینگرد و از این رو، از احوالات دیگران بیاطلاع است. اما اگر به عنـوان یک محقّق از فضایی ورای این اختلاف دیدگاهها به این نما نگریسته شود، این موضوع دریافته میشود که همه این مراتب در یک کوشک (یک حقیقت) قرار دارد و اختلافها تنها در رواقهای مختلفی (دیدگاههای متفاوتی) است که در برابر آنها گشوده شده است.»
مُدارا در رفتار شمس دارای وسعت مشرب بوده است
هر کسی دریچهای به این عالم و هستی باز کرده و از حال همدیگر نیز خبر ندارند؛ یعنی این نمیداند که آن چطور به این حقیقت میرسد. مولانا اشعاری در این باره دارد که بیانگر این مساله است که راههای رسیدن به حقیقت گوناگون هستند اما این گروههای مختلف حتی از حال همدیگر خبر ندارند و از منظر خود حقیقت را میبینند در صورتیکه نمیدانند نردبانهای دیگر و منظرهای دیگری نیز به سمت حقیقت وجود دارد؛ نردبانهایی پنهان در جهان. مولانا در مثنوی میگوید:
نردبانهایی ست پنهان در جهان / پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگرست / هر یکی از حال دیگر بیخبر
پس حقیقت واحد است اما راههای رسیدن به آن ممکن است گوناگون باشد. حضور این خدا در مثنوی و فیه مافیه و دیوان شمس و نیز زندگی مولانا پیداست: «همه مقرند به یگانگی خدا و به آن که خدا خالق است و رازق است و در همه متصرف است و رجوع به وی است و عقاب و عفو از اوست.» سپس میگوید: «پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بیحدست اما چون بهمقصود نظر کنی همه متفقاند و یگانه و همه را درونها به کعبه متفق است و درونها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است…»
هر نبی و هر ولی را مسلکی است / لیک تا حق میبرد جمله یکی است
شمس در جای دیگر میگوید این که میان انسانها برای درک حقیقت اختلافهایی وجود دارد به خاطر این است که معرفت حق تعالی بسیار امر سنگینی است. همین دیدگاه باعث میشود که شمس با گروهها و انسانهای دیگر به مُدارا رفتار کند و ما مدارا را در رفتار شمس ببینم که دارای وسعت مشرب بوده است و اینگونه نیست که فقط در نظر و سخن باشد. شمس در مقالات میگوید: «آن یکی میگفت که اگر تو فقیه بودی چه بحثهای دقیق پیدا کردی و آن نصرانی گفت اگر تو نصرانی بودی رونق بودی دین نصاری را، جهود باری به از این گفت اگر همه مسلمانان چنین بودندی زهی دین که بودی که دین محمد(ص)»
مدارای عرفانی شمس با غیرمسلمانان و معتقدان ادیان دیگر
شمس به شکلی با نصرانی و یهودی رفتار میکند که همه غبطه میخورند که اگر همه مثل تو بودند زهی دین محمد(ص). هنگامی که مولانا رحلت کرد اینقدر با ادیان و مذاهب درست و مهربان رفتار کرده بود که در تشییع جنازه مولانا همه ادیان و مذاهب میگریستند و او را پیر و مرشد خود میدانستند زیرا رفتارش رفتار مدارا بوده است. مولانا در مدارای اسلامی و فرق اسلامی بسیار درست رفتار میکرده زیرا در این زمینه تعصب وجود داشته و هیچ کس حاضر نبوده از مکتب فقهی خود سر سوزنی کوتاه بیاید. دکتر محمدعلی موحد میگوید: علیالظاهر مکتب فقهی شمس شافعی بوده است و میبینید که هیچ تعصبی ندارد. و در جایی از مقالات شمس میگوید: «مثلاً من شَفعویم در مذهب ابوحنیفه چیزی یافتم که کار من بدان پیش رود و نیکوست. اگر قبول نکنم لجاج باشد.» شمس پذیرای چیز بهتر در جای دیگری است و میگوید این شما هستید که بین بزرگان دین اسلام اختلاف میاندازید.
این کژاندیشی و تعصب ماست که بسیاری از مسائل را اختلاف و تعصب میبینیم و اگر ما از تعصب خود کنار برویم بسیاری از مسائل حل میشود. آنچه در سخنان شمس جلوه بسیاری دارد مدارای عرفانی او با غیرمسلمانان و معتقدان ادیان دیگر است و در سخنانش اشاراتی به آنها دارد و برای همین نصرانی و یهودی و مسلمانان را در پذیرش یک عقیده و رد سایر عقاید در تنگنا و تعصب و سختگیری قرار نمیدهد و معتقد است که وقتی حجابها از دیده اشخاص کنار بروند به فهم این حقیقت نائل میشوند که اگر کسی عقیدهای دارد حتما نباید عقیده دیگران را نفی کند.
مولانا میگوید:
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست / صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصش یک خانه است / این هزاران سنبل از یک دانه است
گونه گونه خوردنی ها صد هزار / جمله یک چیز است اندر اعتبار
اگر کسی ادعای اسلام دارد باید موصوف به صفات الهی باشد، شمس بر این باور است که مسلمان باید با مدارا و غفاریت و ستاریت با معتقدان ادیان دیگر برخورد کند تا آنها را جذب کند. وقتی من چهره خشن و قهرانی از اسلام نشان میدهم چطور میتوانم انتظار داشته باشم که کسی به عقیده من گوش بدهد.
شمس دربند ظواهرسازی ریاکاران نیست
شمس رفتاری محبتآمیز با معتقدات مذاهب و ادیان دیگر دارد و بسیاری از ادیان دیگر که وی را این چنین میبینند به او محبت پیدا میکنند. شمس میگوید: «در وقت سخن بگفتم آن ارمنی میگوید خنک و اقبال آن کس که همه روز با تو باشد به حجره راه یافت.» وقتی رفتار و کردار و ستاریت و عشق و محبت را بروز میدهی ارمنی میگوید خوشا کسی که با تو همراه است. شمس میگوید: حقیقت میتواند در کلیسا باشد میتواند در بین کسان دیگر باشد کسانی که در ظاهر مسلمان باشند و لباس عرفان و تصوف بر تن کرده باشند ولی بویی از حقیقت نبرده باشند و چه بسا کسانی لباس عادی داشته باشند و آنها حقیقت را داشته باشند پس نمیتوانیم براساس ظاهر و لباس کسی را تکفیر و بگوییم که لباس صوفیه پوشیده پس انسان خوبی است. به همان اندازه که یک مسیحی میتواند مسلمان باشد، یک مسلمان هم میتواند کافر باشد.
شمس میگوید: «جماعتی مسلمان برونان کافر اندرون، مرا دعوت کردند. عذرها گفتم. می رفتم در کلیسیا، کافران بودندی دوستان من، کافربرون، مسلمان اندرون. گفتمی: چیزی بیارید تا بخورم، ایشان به هزار سپاس بیاوردندی و با من افطار کردندی و خوردندی و همچنان روزه دار بودندی.»
شمس دربند ظواهرسازی ریاکاران نیست و هر جا حقیقت را ببیند آنجا میرود از این دیدگاه ادیان مختلف حقیقتی در خود دارند که برخی از اصحاب آنها بدان دست یافتند و به عکس برخی از پیروان دین مبین اسلام که کاملترین ادیان است تنها در اسم و رسم خود ماندهاند و بهرهای از حقیقت ندارند. شمس ترجیح میدهد با مردان اهل حقیقت واقعی که بر ظاهر به کیشی غیر از اسلام هستند مجانست داشته باشد.
«گفت: با ما بیا تا شب زنده داریم به هم.
گفتم: میروم امشب بَرِ آن نصرانی که وعده کردهام شب بیایم.
گفتند: ما مسلمانیم و او کافر، بَرِ ما بیا.
گفتم: نی او به سِرّ مسلمان است؛ زیرا او تسلیم است و شما نیستید. مسلمانی تسلیم است.»
او حقیقت را هر جا نزد هر کس میبیند خواه مسلمان و خواه نصرانی و میگوید من هیچ وقت در حق کسی گمان بد نمیبرم به عنوان یک عارف مسلمان. من ابتدا گمان نیک دارم و دیگران را قضاوت نمیکنم چون یکی از مشکلاتی که داریم این است که بر اساس مسائل جزئی و ظاهری دیگران را قضاوت میکنیم که این مساله یکی از معضلات اجتماعی است.
شمس میگوید: «مرا گمان نیک باشد به دوستان آنچه معاینه ببینم در وسع من نباشد که به خلاف آن گمان برم الا در حق کافران نیز بد نه اندیشدنی. گفتم: که داند باشد که مسلمان بود در حقیقت و عاقبت.» یا حتی برای همه دعا میکند برای کافر و یهود و میگوید کسی که گمراه و گرفتار است قضاوت نمیکنم بلکه برایش دعا میکنم که گرفتاریهایش از بین برود و مسیر خیر و نیکی را انتخاب کند. و میگوید: «من خوی دارم که جهودان را دعا کنم گویم خدایش هدایت دهاد آن کس که مرا دشنام دهد دعا گویم که خدایا او را از این دشنام دادن بهتر و خوشتر کاری بده تا عوض این تسبیحی و تحلیلی گوید و مشغول عالم حق شود.»
این مدارا در رفتار او در ادیان دیگر و با گروههای مختلف در جامعه ادامه پیدا میکند و با همه طبقات جامعه و اجتماع حتی کسانی که در ظاهر پایشان لغزیده است با مدارا رفتار میکند. شمس و عرفا ما را به یک نگاه مهربانانه و شفقتآمیز به عالم تشویق میکنند که محصول مدارای عرفانی است زیرا کسی که دچار تعصب است نمیتواند به انسانها شفقت داشته باشد. شمس در مقالات میگوید:
لحظهای برویم تا به خرابات
آن بیچارگان را ببینیم
آن عورتکان را خدا آفریده است
اگر بدند یا نیکند، در ایشان بنگریم
در کلیسا هم برویم
ایشان را بنگریم
طاقت کار من کسی ندارد
آنچه من کنم مقلد را نشاید که بدان اقتدا کند
راست گفتهاند که این قوم اقتدا را نشایند
شمس بر این باور است که با نگاه شفقت به خراباتیها نگاه کنیم آنها هم شامل یحبون هستند اگر بر خدا عاشقم پس عاشق بر همه عالم هستم. وقتی نگاه عاشقانه و هستیشناسانه داشته باشد میتواند از سر شفقت به خلق بنگرد. ما باید افراد را بر اساس لباس و جایگاه اجتماعی قضاوت نکنیم.
شمس میگوید: «خدای را بندگانند که ایشان همین که ببینند که کسی جامهی صلاح پوشیده و خرقه، او را حکم کنند به صلاحیت، و چون یکی را در قبا و کلاه دیدند حکم کنند به فساد. قومی دیگرند که ایشان به نور جلال خدا مینگرند، از جنگ به در رفته، و از رنگ و بو به در رفته. آن یکی را از خرقه بیرون کنی دوزخ را شاید، دوزخ از او ننگ دارد؛ و کسی هست در قبا، که اگر قبا بیرون کنی بهشت را شاید. آن یکی در محراب نماز نشسته، مشغول به کاری که آنکه در خرابات زنا میکند به از آنست که او میکند. خداوند بدیهای آنان را به نیکیها مبدل میکند اما این اگر چنان شود به ریاضت که از لطف به هوا پرد، نرهد.»
شمس به شریعت مقید و به نماز و روزه توصیه دارد
عرفای دیگر هم مانند ابوسعید ابیالخیر دیدگاهی مانند شمس دارند. «شیخ را پرسیدند که مردان او در مسجد باشند گفت در خرابات هم باشند.» چون نمیتوانیم افراد را بر اساس ظاهر قضاوت کنیم که این مساله به نگاه توحیدی و عاشقانه برمیگردد و مدارا را نیز در پی دارد. نگاه شفقتآمیز شمس را ببینید: «کافران را دوست میدارم، ازین وجه که دعوی دوستی نمیکنند. میگویند: آری کافریم، دشمنیم. اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم. اما اینکه دعوی میکند که من دوستم و نیست، پر خطر است.» سپس میگوید: «کسی در این خرابات به چشم شفقت بنگرد؛ از روی شفقت آبش از چشم فرو آید، که خدایا ایشان را خلاصی ده از گناه، و مرا و همه مسلمانان را.»
با این سخنانی که از شمس میشنویم برداشت اشتباهی نشود زیرا اگر با مقالات شمس آشنا باشید میدانید که شمس چقدر به شریعت مقید است و چقدر به نماز و روزه توصیه دارد و میگوید اگر کسی مرید من شد تا حالا از حرام پرهیز میکرده باید احتیاط کند از حلالها هم پرهیز کند. شمس متشرع و مقید به شریعت است اما نگاه عاشقانه و عارفانه تناقضی ندارد با شریعت. زیرا اصل دین عشق است و عشق دین است و دین عشق است.
شمس در مقالات میگوید: «آن را که خشوعی باشد، چون با من دوستی کند، باید که آن خشوع و آن تعبد افزون کند. در جانب معصیت اگر تاکنون از حرام پرهیز میکردی میباید که بعد از این از حلال پرهیز کنی. مرا از روی دنیاوی از کس طمع نباشد، الا از روی متابعت که پیغامبر صلواتالله علیه هدیه قبول کرد.» شمس از نظر رعایت اصول شریعت زمینههای فراوانی دارد.
دیدگاه شمس درباره خشونت و نفرت یا مهر و عشق
دو نوع نگاه در عالم داریم یکی نگاه همراه با تعصب و خشونت و نفرت که میگوید من راست و درست میگویم و آنچه سخن من است همین باید باشد که محصول آن جهانی است که ما در آن زندگی میکنیم. ما در عصر استعمار نوین هستیم جنگهای سرد و جنگهای هستهای و منطقهای و تکفیری و اساس جهانبینی نفرت و خشونت است که جهان ما از آن بیرون آمده است. در برابر این هستیشناسی نفرت و خشونت عارفان بزرگی مثل مولانا و شمس وجود دارد که بر محور عشق هستند که عشق به حق و خود و همه انسانها و همه مخلوقات دارند و در این تفکر به جای جنگ و ستیزه و دشمنی برتری نژادی و فرقهای به همدیگر به عنوان تجلیات الهی عشق میورزند و ما فارغ از رنگ پوست و قبیله و قوم و مذهب میتوانیم همدیگر را دوست بداریم.
اگر هزینههایی که خرج سلاحهای شیمیایی و هستهای در کل جهان میشود این تفکر بر جهان غالب شود که انسان به نگاه عرفانی عاشقانه برسد این پولی که صرف سلاح میشود صرف کشاورزی و بهداشت شود ببینید جهان ما به چه گلستانی تبدیل میشود. بشر امروز از این حقیقت نگاه عارفانه عاشقانه دور افتاده است، اگر همه انسانها این نگاه مدارای عرفانی را داشته باشند آیا جنگی رخ میدهد؟ آیا استعمار و استثماری وجود دارد؟ آیا قومی هست که بخواهد کسی را از بین ببرد؟ اینجا بحث گفتوگوی تمدنها و ادیان و مذاهب به وجود میآید و با مهرورزی هر کسی چراغی میآورد تا به جهان نوری بتاباند. نگاه عاشقانه عرفانی مدارامحور میتواند بر جهان تاریک امروز نوری بر تعصب جهان امروز روشن کند و روز به روز رشد کند و انسانها به نگاه عاشقانه و عارفانه برسند.
شوخطبعی و طنازی یکی از وجوه شخصیت شمس است
گزارش درسگفتار «شیوههای طنزپردازی و مقارنهی طنز و فرزانگی در مقالات شمس»/ با حضور لیلا آقایانی چاووشی و دکتر مجتبی اعتمادینیا
چهلوششمین و آخرین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «شیوههای طنزپردازی و مقارنهی طنز و فرزانگی در مقالات شمس» اختصاص داشت که چهارشنبه دهم دی با سخنرانی دکتر لیلا آقایانی چاووشی و دکتر مجتبی اعتمادینیا به صورت مجازی پخش خواهد شد.
آقایانی چاووشی سخنانش را درباره مفهوم طنز آغاز کرد و گفت: مفهومی که از طنز مد نظر ماست نه مفهوم کلاسیک از طنز است که ارسطو در مقابل تراژدی آورده است و هدف آن را صرفا سرگرمکنندگی و تفنن مطرح کرده و نه بیانی از طنز است که بعدها در طی تغییراتی که در این شیوهی بیان در آن ایجاد شد مطرح شده که آن هم نوعی شیوه هنری برای بیان کاستیها و مشکلات و اعتراض و نکوهش است بلکه آن چیزی که مد نظر داریم نوعی لطف و شیرینی و جذابیت سخن است که باعث اثرگذاری بیشتر کلام و رفتار میشود؛ آنچه شمس از آن به بامزه بودن تعبیر میکند و باعث اثرگذاری بیشتر رفتار و سخنان و تعاملات میشود و در کل مقالات شمس این حالت طنز و جذابیت و بامزه بودن را میبینیم.
دلایل مختلفی به نظر میآید که شمس مطرح میکند و مخاطبان را از نظر آگاهی و همراهی طوری برداشت و قضاوت میکند که به قول خودش با این شیوه با این قوم سخن گفتن برای آنها کارگرتر و راحتتر است. ارسطو در کتاب اخلاق نیکو ماخوس نکتهای مطرح میکند و درباره نزاکت صحبت میکند و با اشارهای خیلی کوتاه به مزاح و طنز،و مرز طنز و لودگی را مطرح میکند و این نکته را تذکر میدهد که افرادی که توانایی این را دارند به شیوه سرگرمکننده و جذاب مطالب را بگویند ذوق و هنری دارند که دیگران از آن بیبهره هستند. شمس این حالت و هنر را داشته و چه آگاهانه چه ناآگاهانه در سطوح مختلف این حالت طنازی و شیرینی و اثرگذاری در سخن و رفتارش هست. بسیاری از مواقع تعمدا سخن را طنزآمیز میکند و حالتهایی از طنز دارد و در مواقعی ناآگاهانه است و در ذهن و ضمیرش این حالت هنری و توام با ذوق وجود دارد که در همه مقالات سیطره پیدا کرده است.
انواع مختلفی از طنز در مقالات شمس وجود دارد. یکی طنز واژگانی است که عامل اصلی ایجاد طنز کلمه است که به شکلی و در جایی میآید و ابداعی در آن صورت میگیرد که حالتی طنزآمیز به کلام میدهد. شمس میگوید: «طعن ِآن شیخک ِ«ریشاییل» مانَد به مناظرۀ غَرارۀ پشم با گوهر، آنگه چه پشم؟ پشم ِ آلودۀ گندهای الزامش نکنم به قول خود و سخن خود را بدو نیالایم الزامش کنم هم به قول او و…» وی با آوردن واژه بر ساخته «ریشاییل» به جای ریشو، تصویر مضحکی از شیخ میآفریند. شیخک و ریشاییل طنز واژگانی است که در این حکایت اعمال شده است و «ک» تحقیر حالت طنزآمیز به آن داده و ریشاییل هم در مقالات به معنای ریشو است و حالت طنزآمیزی به این عبارت داده است.
انتقاد شمس تبریزی از انحصارطلبی فلسفی
شمس تعزیری به فلاسفه میزند و در سنت ادبی ما همواره جدال عارفان و فیلسوفان وجود داشته است. شمس تبریزی در انتقاد از اندیشههای یاسآلود و انحصارطلب فلسفی میگوید: «شش جهت نور خداست، فلسفیک مانده است بالای هفت فلک، میان فضا و خلاء» در اینجا فلسفیک طنز واژگانی است. عبارتی در مقالات است که با این مضمون آمده است: «خیالاتی است اوحدانه، پیش از علم، راه به ضلالت برد. بعد از آن علم است، و بعد از علم خیالاتی است صواب و سخت نیکو. بعد از آن چشم باز شدن است.» در مقالات، شمس با عارفان روزگاران پیشتر و معاصران خود سر سازگاری ندارد. اوحدالدین کرمانی از عارفان و شاعران معاصر شمس است که عبارتها و گفتوگوهایی میان این دو رفته و در مقالات نیز به آن اشاره شده و نشان میدهد که شمس همسو با او نبوده است که حالتی از طنزآمیزی و مخالفت با اوحدالدین کرمانی در آن آمده است.
یکی دیگر از حالتهایی که طنز واژگانی به وسیله آن در کلام ایجاد میشود خواندن افراد و انسانها به نام حیوانات یا تشبیه کردن آنها به حیوانات است. در توصیف افرادی که شناخت و معرفت لازم را برای درک پروردگار ندارند و در این وادی قدم میگذارند عبارتی در مقالات شمس آمده است: «طلب خدا آنگاه سر افزون آن خدایی که این آسمان آفرید که در او وهم و عقل گم میشود که یک ستاره را ادراک نتوانستن کردن نه حکماشان نه منجمان و نه طبایعشان هر چه گفتند آن نیست آن ستاره کرمکی که بر سرگین میجنبد خواهد که این خدا را بیند و بداند وانگه سر افزون.» این کرمکی که بر سرگین میجنبد تشبیهی است که صبغه طنزآمیز از نوع واژگانی دارد که شمس از آن بهره جسته است. این نوع از انواع طنز در مقالات شمس بسیار به کار رفته است.
شمس انسان را به شناخت خودش دعوت کرده
نوع دیگری از طنز داریم که ایجاد کلمات و تغییراتی که در کلمه صورت میگیرد نیست بلکه مفهوم و عبارتی است که جمله با خود دارد که آن هم حالتی طنزآمیز دارد و نوعی از طنز را القا میکند. در مقالات از این نمونه نیز بسیار داریم. برای مثال دربارهی مردم اصفهان نکتهای آورده است. شمس میگوید: «در سپاهان نان با مسمار فروشند، آنکه عاقل تر است گوید نان را بِخور و مسمار بر کفش زن. دیوانهتر گوید مسمار بر پیشانی زن و نان را با تابوت به هم فروشند گویند تابوت را چه کنم گویند آخر روزی خواهی مردن.» مفهوم عبارت کاملا حالت طنز دارد. نمونههای بسیاری از این نوع طنز مفهومی در مقالات وجود دارد.
شمس انسان را به دریافت و شناخت خودش دعوت کرده و از او میخواهد به جای صرف عمر در اموری که حاصلی و ارزشی ندارد به شناخت خود و خودیابی بپردازد. در مقالات شمس آمده است: «خود را ثابت کن من اثباتم. اثبات من میکنی از بیثباتی توست. گفتی مرا که مرا ثابت کردی فریشتگان به پا برخاستند تو را خدا عمر دهاد. تو هستی حاصل کن فریشتگان همه شب ثنات میگویند که هستی خدا را درست کردیم.» نمونههایی از این نوع طنز مفهومی در مقالات بسیار دیده میشود.
از دیگر انواع طنز که در مقالات شمس هست طنز روایی است، طنزی که در چارچوب روایت مطرح میشود و در واقع حکایتی مطرح میشود و شخصیتهایی دارد که با هم گفتوگو میکنند و از خلال این روایت و گفتوگوها یک مفهوم طنزآمیزی به مخاطب انتقال داده میشود. این نوع از طنز گوناگون است و گاه میان حیوانات صورت میگیرد و گاه میان افراد و گاه تجربیاتی است که شمس داشته و سیر احوال خودش را به صورت روایت مطرح میکند. این نوع از طنز در مقایسه با انواع دیگر برجستهتر است و از نظر آماری تعداد و بسامد آن در مقالات بیشتر است.
در حکایتی آمده است: «یکی سخن ماهی می گفت، یکی گفتش که خاموش، تو چه دانی که ماهی چیست؟ چیزی که ندانی چه شرح دهی؟ گفت: من ندانم که ماهی چیست؟ گفت آری، اگر می دانی نشان ماهی بگو. گفت که نشان ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچون اشتر. گفت: خه! من خود می دانستم که تو ماهی را نمیدانی، الا اکنون که نشان دادی چیزی دیگرم معلوم شد که تو گاو را از اشتر نمیدانی.»
در جایی دیگر میگوید: «در آن کنج کاروانسرایی میباشیدم. آن فلان گفت به خانقاه نیایی؟ گفتم من خود را مستحق خانقاه نمیبینم. این خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ایشان را پروای پختن و حاصل کردن نباشد. روزگار ایشان عزیز باشد. به آن نرسم. من آن نیستم.»
شمس در حالات و گفتار و مشی یک حالت از طنز دارد
این دست از عبارتها و طنزها بسیار در مقالات شمس آمده و انواع کثرت طنز را در مقالات تایید میکند. افزون بر آن وقتی در مقالات دقت میکنیم ویژگی افرادی که توانایی و استعداد بیان طنزآمیز و ایجاد حالتهای طنزگونه دارند آمده است که کتاب اخلاق نیکو ماخوس آن را تایید میکند. شمس در حالات و گفتار و مشی یک حالت از طنز دارد و نوعی شیرینی و دلچسبی در بیانش و اموراتش به چشم میخورد و جایی که قرار نیست آگاهانه و از سر تعریض و نقد و نکوهش به شکل طنزآمیز بگوید باز بیان و توصیف و رفتار و کنش آن طوری است که حالت سرگرمکننده و دلچسب و شیرین را به مخاطب القا میکند.
داستانی که از یکی از شاگردان مکتبش آورده و تربیت و تنبیهی که شمس برای کودک انجام میدهد و و حالتی که کودک به شمس پیدا میکند بسیار مهم است. داستان به شکل قهرآمیز است و باورپذیر نیست و سپس حالات کودک را مطرح میکند که بیانش طنزآمیز و دلپذیر است. نکتهای که درباره طنز در مقالات در گوشه و کنار و زندگی شمس، ذهن و ضمیر، بیان و رفتار و کنش وی وجود دارد بیش از آنکه نوعی ابزار برای نکوهش و سرگرمی باشد شیوهای از حالات و رفتار و شخصیت شمس است که نشاندهنده زیرکی و ظرافت طبع شمس است. حتی میشود به فرزانگی و خردمندی شمس این نکته را ارتباط داد.
دیدگاه افلاطون درباره طنز و خدشهدار شدن متانت عقلانی
سپس اعتمادینیا دربارهی شیوههای طنزپردازی سخن گفت: شوخی و شوخ طبعی یکی از امور رایج میان همه اقوام و ملل است برخی شوخ طبعی و شوخی کردن را وجه تمایز انسان و حیوان دانستهاند پارهای از زیستشناسان تکاملی ریشه و خاستگاه شوخی را میان گونهای از حیوانات جستوجو کردهاند و عقیده دارند برخی از بازیگوشی تصنعی که حیوانات دارند ریشه همان شوخی و شوخ طبعی است که ما آدمیان داریم. با وجود اینکه یک امری رایج در جوامع بشری بوده نخبگان فکری و فرهنگی واکنش مثبتی به شوخی و طنازی نداشتهاند و به عنوان رذیلت اخلاقی و کاری و لغو و بیهوده و غیرحکیمانه یاد کردهاند.
یکی از نخستین کسانی که در این حوزه نظریهپردازی کرده و یک واکنش منفی نسبت به مقوله شوخی و شوخ طبعی نشان داده افلاطون است که دیدگاه و نظر او برای قرنها بر ذهن و ضمیر بسیاری از نخبگان فکری و فرهنگی در سراسر جهان غلبه داشت. افلاطون عقیده داشته که شوخ طبعی در موارد عدیدهای آن متانت عقلانی ما را خدشهدار میکند و از حیث خردورزانه چندان عمل پسندیدهای نیست. افلاطون عقیده داشت که از حیث اخلاقی نیز شوخی و شوخطبعی امر مذمومی است به این مبنا که ریشه شوخیها را نوعی خودبرتربینی و تکبر میدانست که بعدها به نظریهای هویت داد که در روزگار معاصر از آن به عنوان نظریه خودبرتربینی و تفوق یاد میکنند که به نوعی خاستگاه افلاطونی دارد و عقیده دارند که شوخی از حیث روانی ناشی از نوعی خودبرتربینی و تکبر است.
چرا جهان ماهیت سرابوار و دروغزن دارد؟
نمونهها و مصادیقی از شوخی و شوخ طبعی وجود دارد و نظریات دیگری در توضیح و توجیه خاستگاه و سازوکار شوخی شکل گرفته است. یکی از نظریهها که در حوزه روانشناسی مطرح بود نظریه تسکین است مدافعان نظریه تسکین عقیده داشتند که شوخی کردن سازوکار روانی است که ما آدمیان انرژیهای انباشته شده یا واپس زده شده عصبی خود را رها میکنیم و به سلامت جسم و روان خود کمک میکنیم. باز هم مصادیقی از شوخی را کسانی یافتند که قابل توجیه نبود. نظریه دیگر ناسازگاری بود که مدافعان نظریه ناسازگاری عقیده داشتند که ما آدمیان میان انتظارات و پیشبینیهای ذهنی با واقعیت عینی که با آن مواجهه پیدا کردیم ناسازگاری وجود دارد که ما دچار خنده میشویم باید به این نکته توجه داشت که همیشه وضعیت ناسازگاری منجر به بروز خنده نمیشوند گاهی در این وضعیت قرار میگیریم و شاید دچار ترس، اضطراب و حیرت شویم.
یک فرزانه وقتی به حقیقت دست پیدا میکند یا جلوهای از حقیقت برای او آشکار میشود با چنین وضعیتی روبهرو میشود. فرزانه وقتی حقیقت عالم و آدم بر او کشف میشود درمییابد که جهان ماهیت پارادوکسیکال دارد یعنی متناقضنماست و به چیزی وانمود میکند در حالی که چیز دیگری هست، یعنی جهان ماهیت سرابوار و دروغزن دارد. این مضمون نزد اغلب فرزانگان ملل مختلف میتوانید بیابید. عالم و آدم به چیزی جز آنچه هستند تظاهر میکنند و برای وصول به حقیقت باید پرده را درید و به پشت این پدیدارها راه یافت. فرزانه مییابد که میان بود و نمود جهان تمایز است و نوع آدمیان گرفتار نمودها هستند و در جهان نمودها اسیر شدهاند. وقتی فرزانه با این چنین آدمیانی روبهرو میشود نوع رفتار و زندگی اینها برای فرزانه ماهیت مضحکی دارد او میبیند که جدیت مضحکی را آدمیان گرفتارند جدیتی که ماهیت دروغزن جهان به این جدیت وادار کرده است.
فرزانه در مواجهه با این وضعیت ممکن است دست به شوخی بزند به این معنا که احساس کند میان آنچه به آن رسیده با آنچه میبیند ناسازگاری وجود دارد و زندگی مردمان برای چنین فرزانهای مضحک جلوه میکند. مولانا میگوید: «آنکه هستت مینماید هست پوست/ وآنکه فانی مینماید اصل اوست» این زبان حال فرزانه است و درمییابد مردمان آنچه را اصل و حقیقت است فانی میانگارند و آنچه برای آنها حقیقت جلوه میکند پوست است و حقیقت نیست چنان که باید. این وضعیت مضحکی است و ربط و نسبتی وجود دارد میان فرزانگی و طنازی و شوخطبعی. فرزانگان با سازوکار شوخی و طنز گاهی اوقات ناکارآمدی عقل و ادراک متعارف و زبان بشری را بر کشف و تبیین حقیقت به رخ دیگران میکشند و از سوی دیگر آن ماهیت دروغزن را برملا میکنند.
فرزانگی شمس با شوخ طبعی و طنازی قرین شده
شمس تبریزی از آن معدود شخصیتهایی است که فرزانگی وی با نوعی شوخ طبعی و طنازی قرین شده است. ما از این جنس شخصیتها در سنت فرهنگی چندان نداریم یعنی تعداد کسانی که در شخصیت آنها یک شوخطبعی ذاتی وجود دارد و ربط و نسبت وثیق میان آموزههای آنها و شوخطبعی و طنازی نسبت داد بسیار اندک است و یکی از سرآمدان این حوزه شمس تبریزی است که در میراثی (مجموعه مقالات) که از او برجای مانده و ظاهرا سخنان ناپیراسته اوست و خوشبختانه به همان صورت ناپیراسته در اختیار ما قرار گرفته مصادیق متعددی از فرزانگی طنازی را میبینید و با شخصیتی در مقالات روبهرو میشوید که در پی برملا کردن ماهیت دروغزن عالم و آدم است و مدام به مخاطبان گوشزد میکند آنچه شما حقیقت میانگارید ماحصل توهمات و تصورات غلط و اشتباه شماست. در مقالات با کسی روبهرو میشوید که نهیب میزند نوع مردمان در جاده ناصوابی حرکت میکنند و اگر در پی کشف حقیقت هستید باید خلاف جریان آب شنا کنید. تعبیری که حافظ به کار میبرد: «از خلافآمد عادت بطلب كام كه من/ كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم»
ریشخند زدن مسالهای است که در مقالات شمس وجود دارد. شمس عقیده دارد که نوع انسانها در یک زندگی وارونه زندگی میکنند دنیایی که حقیقت را ناحقیقت جلوه میکند و ناحقیقت را حقیقت جلوه میکند و فرزانه در چنین جهانی ناگزیر است خلاف جریان آب حرکت کند اگر بخواهد به حقیقت وفادار بماند. در دفتر اول مقالات شمس برخلاف انتظار مخاطبان خود بر روان حجاج بن یوسف که یکی از جنایکاران و خونریزترین شخصیت تاریخ بوده رحمت میفرستد و نظریه ناسازگاری را تداعی میکند و شگفتی مخاطبان خود را به همراه دارد. خود شمس هم متوجه این شگفتزدگی مخاطبان خود است و کسی انتظار ندارد شمس بر روان یک جنایتکار بزرگ تاریخ رحمت بفرستد اما شمس با این کار میخواهد یک نهیب بزند که مراقب باشید که در جهانی زندگی میکنید که حقیقت خود را در چهره ناحقیقت جلوه کرده است و ناحقیقت خود را حقیقت نشان میدهد.
طنز برخورنده تنبهبخش رسواگر است
شمس در دفتر اول میگوید: «حجاج بن یوسف ـ رحمه الله علیه ـ آری کار ما به عکس همه خلق است هر چه ایشان قبول کند ما رد میکنیم و هر چه ایشان رد کند ما قبول میکنیم.» بهرهگیری از سازوکار طنز و شوخی برای بیان حقایق عرفانی و معرفتهای عمیق بشری است که از این سازوکار شمس به دفعات و کرات استفاده کرده است و از یک داستان طنزآمیز استفاده میکند برای بیان یک موضوع و مفهوم عرفانی که به مخاطب تفهیم کند که پاسخ قانعکننده پاسخی است که بعد از آن مجالی برای پرسش و پاسخ باقی نماند.
شمس در حکایت «هفت صوفی» از یک داستان طنزآمیز استفاده میکند تا یک تنبه عرفانی به مخاطبان خود بدهد. قسم دیگری از طنز که مصادیق متعددی میتوان در مقالات پیدا کرد طنز برخورنده تنبهبخش رسواگر است که این طنز رسواگر در مواردی در مقالات به رکاکت میانجامد و ماهیت توهینآمیز پیدا میکند. شمس در مواردی از واژگان و الفاظ رکیک بهره برده است. برخلاف کسانی که گفتهاند شوخیها و طنزها در مقالات به حد رکاکت و هتاکی نمیرسد به نظر میرسد که مصادیقی در مقالات وجود دارد که طنازی مرز هتاکی و رکاکت را پشت سر گذاشته است. نمونههایی از این طنز برخورنده میخواهد مخاطبان خود را نهیب بزند و به نوعی ناکارآمدی آنها را با عبارت ناراستی و کژکاری میخواهد برملا کند اما با ساز و کار طنز این کار را انجام میدهد.
شمس در مقالات اوحدالدین کرمانی را با همین سازوکار طنزآمیز و شوخطبعی و طنازی آزموده و رسوا کرده است. شمس ديدار خود را با اوحدالدين كرماني چنين بيان میکند: «مرا آن شيخ اوحد به سماع بردي و تعظيمها كردي و باز به خلوتِ خود در آوردي. روزي، گفت: چه باشد اگر به ما باشي؟ گفتم: به شرط آن كه آشكارا بنشيني و شُرب (شراب) كني پيشِ مريدان و من نخورم. گفت: تو چرا نخوری؟ گفتم: تا تو فاسقي باشي نيكبخت و من فاسقي باشم بدبخت. گفت: نتوانم. بعد از آن، كلمهای گفتم، سه بار دست بر پيشاني زد.»
شمس از فردی به نام شمس خجندی که شیعه بوده یاد کرده و از گریستنهای او بر اهل بیت به نوعی انتقاد کرده است. «شمس خجندی بر خاندان میگریست، ما بر وی میگریستیم. بر خاندان چه گرید؟ یکی به خدا پیوست بر او میگرید، بر خود نمیگرید. اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی- بل که همه قوم خود را حاضر کردی و خویشان خود را و زار زار بگریستی بر خود» در اینجا داستان جهل مرکب مطرح است و کسانی که گرفتار جهل مرکب هستند فکر میکنند میدانند در حالی که چیزی نمیدانند. شمس در توصیف واعظان و شارعان و مشایخ ناکامل آورده است کسانی که گرفتار جهل مرکب هستند فکر میکنند میدانند!
شمس گاهی خود را به سخره میگیرد و ریشخند میکند
ریشخند کردن و تسخر زدن بر خویشتن مساله دیگری است که شمس مطرح کرده است که این ریشخند کردن خویشتن گاهی متضمن نوعی عظمت و تمایز است. شمس گاهی خودش را به سخره میگیرد و خود را ریشخند میکند که نوعی تمایز هم برای خود قائل است و نوعی بزرگی و عظمت را از این طریق به خود نسبت میدهد. در مقالات آمده است: «در آن کنج کاروانسرای میباشیدم، آن فلان گفت چرا به خانقاه نمیآیی؟ من خود را مستحق خانقاه نمیدانم. این خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ایشان را پروای پختن و حاصل کردن نباشد، روزگار ایشان عزیز باشد با آن نرسند. من آن نیستم.
میگفتندش: اگر اهل خانقاه نیستی لابد اهل مدرسهای؟ خب بیا و در مدرسه منزل کن. میگفت: «اهل مدرسه در لفظ میتنند. این نوع بحث کار من نیست و اگر بخواهم از مقوله لفظ خارج شوم و به زبان خود بحث کنم، بخندند و تکفیر کنند. رهایم کنید که من غریبم و غریب را کاروانسرا لایق است. کلید می خواهی که در بگشایی کلید را به دزدان باید داد، تو امینی صحبت با دزدان خوش است، امین خانه را باز دهد دزد مردانه و زیرک باشد خانه را نگاه دارد، صحبت با ملحدان خوش است تا بدانند که ملحدم.»
فرزانگی طنازی در مقالات به چشم میخورد و میتوانید مصادیق متعدد دیگری نیز پیدا کنید. اصولا لحن عبارات شمس در مقالات، طنز مستتری دارد و در بسیاری از عبارات که ظاهر آنها یک جدیتی دارد اما طنز مستتری در بسیاری از قسمتهای مقالات قابل ردیابی است و این شوخطبعی و طنازی یکی از وجوه شخصیت شمس بوده است که در مواردی به نظر میرسد این طنازی و شوخطبعی به بیراهه رفته است و در مواردی به حیطه رکاکت و هتاکی منجر شده است. این ویژگی پسندیدهای است که در مقارنهی طنز و فرزانگی در مقالات شمس بسیار قابل توجه است و ما با یک شخصیت منحصر به فرد در سنت ادبی خود روبهرو هستیم.
گفتوگو با البرز حیدرپور
یادی از فردریک جیمسون
شعری از برندهی نوبل ادبیات
اکهارت، مانند مولوی و عینالقضات در فرهنگ ما و بسیاری از عارفان در فرهنگهای دیگر، معتقد است که اخلاقی زیستن یعنی فراموشی خود و تنها اندیشیدن به دیگران.
نگاهی به کتاب «۲۰۶۵ تناقض در انتخاب»
نظرات کاربران درباره اين مطلب: