سخنگوی تبار بشر
گزارش درسگفتار « کارنامهی شمسپژوهی و جایگاه شمس در ادب فارسی و عرفان اسلامی»/با حضور دکتر ایرج شهبازی، دکتر مهدی محبتی و دکتر غلامرضا خاکی
همزمان با فرا رسیدن روز بزرگداشت شمس تبریزی مرکز فرهنگی شهر کتاب درسگفتارهای خود را دربارهی شمس تبریزی آغاز کرده است که روزهای چهارشنبهی هر هفته با حضور صاحبنظران و شمسپژوهان در این مکان برگزار میشود.
نخستین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به تحلیل و بررسی کارنامهی شمسپژوهی و جایگاه شمس در ادب فارسی و عرفان اسلامی اختصاص داشت که با حضور دکتر ایرج شهبازی، دکتر مهدی محبتی و دکتر غلامرضا خاکی چهارشنبه سوم مهرماه در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
شمس و مولانا از مفاخر تاریخ و فرهنگ این مرز و بوماند که شایسته است شخصیت، زندگی و آثارشان بیشتر تحلیل و بررسی شود. زندگی شمس و مقالات او نیاز به واکاوی دارد تا جایگاه او در تاریخ و فرهنگ ایران زمین و فرهنگ عرفان اسلامی روشنتر شود.
سخنان شمس را منصفانه، عادلانه و عالمانه بشنویم
خاکی سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: شمس تبریزی به دلیل اینکه شکلدهندهی شخصیت مولانا و به تعبیر دیگری خلقکنندهی شخصیت مولانا در فرهنگ اسلامی ـ ایرانی ما است، اهمیت بسیاری دارد و لازم است که او را بیشتر بشناسیم. منصفانه، عادلانه و عالمانه حرفهایش را بشنویم و تا آنجا که میسر است، با ترازوی خرد او را مورد سنجش قرار دهیم. ما برخی از بزرگان و ادیبان خود را آنقدر بزرگ کردهایم که عملاً خاصیت عملبخشی را از آنها گرفتهایم. نگاه ما باید این باشد که در جهان آشفتهای مثل امروز، که همه روایتهای کلان شکسته شده و هیچ کلانروایتی مثل قدیم بر زندگی و ذهن بشر سلطه ندارد، ما از شمس و مقالات او چگونه میتوانیم برای زندگی امروزمان بهره ببریم. در یک کلام سادهتر شمس تبریزی و مقالات، در این من تنها، با شخصیتی متعارض در جهان امروز، چه پیغامی دارد؟
شناخت شمس تبریزی دشوار است زیرا متنِ مستقیم و مرتبط و مستند از او به جای نمانده است و از سوی دیگر شمس تبریزی خود میگوید: «من عادت به نوشتن نداشتم. هرگز. چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دگر میدهد. سخن بهانه است.»
انتشار نخستین کتاب درباره شمس در سال ۱۳۴۹
در طی نیم قرن اخیر توجه به شمس در ایران چگونه بوده است؟ اولین توجه که به شمس تبریزی صورت گرفته در کتاب مقالات شمس تبریزی است که بر پایه نسخه قوینه تصحیح مرحوم خوشنویس است که در سال ۱۳۴۹ مطبوعاتی عطایی چاپ کرده است. پس از آن دکتر موحد در دو مرحله مقالات شمس را با استفاده از نسخه قونیه و دیگر نسخهها ارائه میکند. در گام اول دفتر اول مقالات عرضه میشود که چاپ دانشگاه صنعتی شریف است. در سال ۶۷ دفتر دومی به آن افزوده شد که تحت عنوان مقالات شمس تبریزی در بازار موجود است. در سال ۱۳۵۱ کتابی وارد بازار ایران و نشر ایران میشود و آن خط سوم نام دارد. خط سوم تصحیح مقالات نیست بلکه رویکرد آن تحلیل روانشناختی از شخصیت شمس است. در این کتاب تنها به مقالات بسنده نمیشود سه منبع دیگر را وارد میکند: کتاب سلطان ولد، مناقبالعارفین و رساله سپهسالار است.
هنجارشکنیها و هنجارستیزی در شمس ممتاز است
محبتی نیز در ادامه به شمس تبریزی پرداخت و گفت: شمس تبریزی و مقالات برای انسان تنهای متعارض چه پیامی دارد؟ اگرچه بیشتر مولانا نور چشم همه ما است، اما بنده به دو دلیل شخصی شمس را بیشتر دوست دارم. یکی اینکه برخلاف مولانا، شمس از چیزی نمیترسد و در گفتن آنچه فکر میکند درست است، از هیچ چیز هراسی ندارد، یعنی وقتی به حقیقتی میرسد که فکر میکند درست است، هرگز به مخاطب و برداشت او نمیاندیشد. این برخلاف روحیه ملایم مولانا است که همیشه مخاطب و احتمال رنجش او را در نظر دارد.
نکتهی دومی که در شمس هست و در مولانا کمتر دیده میشود، هنجارشکنیها و هنجارستیزیهایی است که ما آنها را در سه ساحت با نامهای هنجارگریزیهای عرفانی، دینی و عرفی و اجتماعی دستهبندی کردهایم.
مثلاً همه تاریخ فرهنگ ما در برابر حلاج و بایزید تسلیم هستند. شمس درباره اشخاصی چون بایزید و حلاج که همه عرفا تسلیم آنها هستند، میگوید: «حلاجک رعنای رسوا» و یا «عینالقضات که از سخنش یخ میبارد» اینها آن هنجارگریزیهای عجیبی است که شمس در سنت خود دارد بهویژه در فرهنگ ما که اساس آن بر پنهانکاری و مصلحت است. یعنی بزرگترین مشکل فرهنگ ما سانسورهای بیرونی نیست، بلکه سانسورهای درونی خود ما و خودسانسوری است ولی شمس در همین فرهنگ حرفهایی میزند که هنوز هم کسی جرأت چاپ کردن یا گوش دادن به آنها را ندارد بنابراین از این نظر خیلی ممتاز است شاید کلامش گاهی غلط است اما سخنانش بسیار ارزشمند است.
تاریخ ما از افراط و تفریطها پر شده است
روش برخورد ما با بزرگان خودمان دو حالت است نخست پذیرش مطلق است که فکر میکنیم هرچه آنها میگویند درست و عین وحی الهی است، یا گروه رقیب را کاملاً رد میکنیم و آن را ضاله مینامیم که باید از فرهنگ ما پاک شوند. یکسو اردوگاهی مثل احمد کسروی است که میگفت تا مثنوی مولوی در فرهنگ ما باشد ایرانیها رنگ فلاح را نمیبینند و به سعادت نمیرسند و روزی به سعادت میرسیم که جشن کتابسوزان راه بیندازیم و دیوان حافظ و مثنوی را بسوزانیم تا اینها باشند ایران خوشبخت نمیشود. در اردوگاه طرف مقابل هم کسانی وجود دارند که میگویند شمس و مولانا، حافظ و سعدی حتی یک نکته غیر اخلاقی و اشتباه ندارند. با این حساب ما در وضعیتی هستیم که کل تاریخ ما از این افراط و تفریطها پر شده است.
به نظر من هر دو گزاره تسلیم مطلق برابر این متون عرفانی و نفی مطلق آنها نادرست است. باید نگاه سومی که متناسب شرایط اجتماعی روز است به این متون داشت تا نسل امروز هم بتوانند با نگاه ما ارتباط برقرار کنند. نسل امروز نمیتواند این مایه بزرگی را تحمل کند. آیا میشود این دو نگره را بررسی کرد. زیرا ما ملت یکدستی نداریم دیگر اینکه این کتابها یکدست نیستند و دو ساحت دارند. باید به این حقیقت توجه داشت که این متون یکدست نیستند، هم سخنهای خوب و هم بسیار سخنهای سخیف در آنها وجود دارد.
همه جوامع یک بخش خواص، یک بخش عوام و یک بخش متوسط دارند و به همین دلیل نمیتوان به جامعهای که از سه قسمت متعارض تشکیل شده، یک پیام داد و از هر سه یک نتیجه گرفت. بهتر است که ما این طیف طبقات اجتماعی را قبول کنیم و متناسب با هر طیف یک پیام به آنها بدهیم. بنابراین ما باید به جای این نگاه افراط یا تفریط یک نگاه سوم هم داشته باشیم و این دو قطبی بودن تاریخ فرهنگی خودمان را حل کنیم.
اگر از این منظر به کتابهای بزرگان نگاه کنیم شاید به یک تحلیل انتقادی مدرن برسیم که در سایه آن نه فقیه عارف را از جامعه بیرون کند نه عارف وجود فقیه را مضر بداند و نه مردم بین آنها بمانند. ما حق نداریم با کسی که مخالف عرفان است مخالفت کنیم. اگر به جای نگاه دوقطبی که آفت فکر فرهیخته است به سمت عقلانیت انتقادی برویم میتوان به نتیجه درستی دست یافت.
بهاء ولد و شمس در پرتو نور مولانا دیده نشدهاند
ایرج شهبازی نیز سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: انسانهای خیلی بزرگ ناخواسته در پرتو نور خیرهکننده وجود خود، افراد بزرگ زیادی را از نظرها دور میکنند. یعنی یک انسان خیلی والا، که مثل آفتاب در پهنهی آسمان فرهنگ یک کشور میتابد، چهبسا بدون هیچ قصد و غرضی و این که خودش مایل باشد، تعداد زیادی ستاره، ماه و آفتاب را در پرتو نور خود پنهان کند و مانع دیدن آنها شود. به عنوان مثال فردوسی تعداد زیادی حماسهسرا که هر کدام برای خود در فرهنگ ما ارزشمند هستند، از نظرها دور کرده و تا زمانی که فردوسی هست، آنها به چشم نمیآیند. حافظ و سعدی هم همین کار را در عرصهی غزل کردهاند. یعنی تعداد زیادی غزلسرا در پرتو نور حافظ و سعدی از دیدهها پنهان شدهاند و ما امروزه آنها را مشاهده نمیکنیم.
به عبارت دیگر کسی که از غزل حافظ و سعدی لذت و بهره ببرد، طبیعتاً نمیتواند غزلهای دیگر را بهراحتی بپذیرد و از آنها لذت ببرد. این اتفاق برای مولانا هم افتاده است؛ یعنی مولانا هم از فرط بزرگی و عظمت، تعداد زیادی آفتاب تابان را در پرتو نور خود به سایه رانده است و مانع دیدن آنها شده است. در بین عارفان بزرگ و شاعرانی که در حیطه عرفان کار کردهاند، عطار، سنایی، بهاء ولد؛ پدر مولانا و شمس تبریزی از جمله بزرگانی هستند که در پرتو نور مولانا دیده نشدهاند. یعنی اینها یا اساساً دیده نمیشوند یا اگر هم دیده میشوند از جهت ربط و نسبتی که با مولانا دارند دیده میشوند. کم نیستند افرادی که سراغ عطار و سنایی میروند اما از آن آغاز هدفشان این است که چگونه عطار و سنایی راهی را آغاز میکنند که مولانا در آن راه پیش رفت و به کمال رسید و در این میان، خود آنها نادیده گرفته میشوند.
پدر مولانا، بها ولد، به تنهایی یک انسان شایسته توجه و عارف جدی و متفکری ارجمند است اما شانس بد او این است که پدر مولانا است و این پدر در سایه پسر خود کلاً پنهان مانده و کمتر کسی به سراغ این پدر رفته است در حالی که قطعاً بها ولد بدون نسبت با مولانا، بهتنهایی شایستگی این را دارد که مورد توجه قرار گیرد. از همه اینها مهمتر، شمس تبریزی است که کاملاً در سایه مولانا قرار گرفته است. یعنی هر کسی که به سراغ شمس رفته، از جهت ربط و نسبتی که با مولانا دارد و از جهت تاثیری که بر زندگی مولانا گذاشته، به سراغ او رفته و او را مورد نقد و بررسی قرار داده است.
آگاهی از عظمت خیرهکننده شمس با شعرهای مولانا
نظر من این است که شمس تبریزی اگر هیچ رد و نسبتی هم با مولانا نداشته باشد، به تنهایی آنقدر عظیم و متفکر است و در عرفان به جاهای بالایی رسیده، که بهتنهایی شایستگی تحقیق و پژوهش را دارد. به نظر من یکی از اولویتهای فرهنگی ما این است که این ستارهها، ماهها و خورشیدهایی که در پرتو بزرگان دیگر مثل مولانا، فردوسی، سعدی و حافظ به مُحاق رفتهاند و از نظرها پنهان ماندهاند مستقلاً مورد بحث و بررسی قرار دهیم. درست است که اگر شمس در افق زندگی مولانا آشکار نمیشد و آن سه سال با مولانا نبود ما اصلا نمیدانستیم کسی با نام شمس تبریزی زندگی میکرده است. اگر شعرهای عاشقانه مولانا درباره شمس نبود از عظمت خیرهکننده او آگاه نمیشدیم.
مقالات شمس تبریزی ثابت کرد که شمس تبریزی ساخته و پرداخته ذهن مولانا و یک موجود موهوم نیست بلکه موجودی واقعی است که در تاریخ زیسته و نفس کشیده و یک هویت تاریخی دارد. بررسی مقالات شمس نشان میدهد که در این کتاب اندیشهها جرقه میزنند. هر کسی که با این کتاب انس داشته باشد میبیند کمتر جملهای است که بر روح انسان تلنگر نزند. گذشته از محتوای بسیار عالی کتاب مقالات شمس، این کتاب از جهت شکل فرم و زبان هم واقعاً قابل توجه است. هر چند که جاهای مبهم، گسسته و ناقص هم دارد، اما این کتاب با همین قد و اندازه و با همه ابهامها و گسستگیها، در بیشتر جاهای آن مواردی یافت میشود که با عالیترین نثرها و بلکه شعرهای زبان فارسی پهلو میزند بنابراین مقالات شمس نشان میدهد که شمس تبریزی به تنهایی هم قابل بررسی است و لزومی ندارد فقط از جهت نسبتی که مولانا با او دارد به او بپردازیم.
چشماندازهایی با نام باستانشناسی و بازخوانی ادبیات و عرفان
دو چشمانداز وجود دارد که بزرگان و سنت گذشته از طریق آنها قابل بررسی است: یک نگاه باستانشناسی ادبیات و عرفان است، که از این نگاه، ما با شور و شیفتگی تمام وجوه زندگی و آثار بزرگان گذشته را مورد توجه قرار میدهیم به مسائل خصوصی زندگیشان توجه داشته باشیم حتی بزرگانی که برای زمان ما هیچ پیامی ندارند و ارتباط محکمی با ۱۰ قرن پیش دارند. آیا آنچه در بزرگان گذشته وجود دارد به درد روزگار کنونی ما میخورد، باید ما آنها را بشناسیم و از خواندن آثارشان لذت ببریم. باستانشناسی ادبیات و عرفان یعنی اینکه ما به حافظ، سعدی، مولانا، شمس و امثال آنها توجه میکنیم، اما دقیقاً برخورد ما با آنها شبیه برخوردی است که با یک اثر باستانی داریم یعنی خود شناخت آنها برای ما مهم است حتی اگر هیچ اهمیتی برای زمانه ما نداشته باشند و به کار امروز ما نیایند.
نگاه دوم که من با آن موافقتر هستم، بازخوانی ادبیات یا عرفان نام دارد. در اینجا سنت را از جهت رابطهای که با ما و انسان زمانه ما دارد بررسی میکنیم و اینجا به دنبال یافتن پاسخ برای پرسشهایی هستیم که انسان زمانه ما را گرفتار کرده است چون انسان زمانه ما در میان همه برخورداریها، تنعمها، آسایشها و رفاههایی که دارد، عمیقاً از یکسری احساسات مثل احساس تنهایی، ملال، اضطراب، نگرانی، بیمعنایی، پوچی و امثال آنها رنج میبرد و ما میخواهیم ببینیم سنت ما برای پاسخ به این پرسشها، چیزی دارد.
از قداستبخشی و معصومسازی بزرگان پرهیز کنیم
نخستین شرط این نوع تحقیقات هم این است که انسان معاصر برای ما اولویت داشته باشد، نه بزرگان گذشته. اگر بنا را بر این بگذاریم که کار ما این است که به فکر انسان معاصر باشیم و هدف اصلی ما کاستن از دردهای او باشد، آن وقت دیگر نمیتوانیم برخورد یکجانبه ستایشگرانه یا نکوهشگرانه با سنت گذشته خودمان داشته باشیم. آیا اصل برای ما دفاع از سنت گذشته ما است یا این است که انسان زمانه ما رنج میکشد و در عین اینکه غرق در آرامش است اما از آرامش بهرهای نبرده است. باید عاقلانه و عادلانه، در عین حال با همدردی و مقداری عشق و بسیار با انصاف، عدالت و آگاهی میراث گذشته خودمان را بررسی کنیم و ببینیم از درون این میراث، برای انسان تنها و وامانده زمانه ما، چه چیزهایی قابل استفاده است.
شرط دوم اینگونه تحقیقات هم این است که از قداستبخشی و معصومسازی و ستایشگری افراطی پرهیز کنیم. متاسفانه ما در جامعهای زندگی میکنیم که کارخانه معصومسازی و مقدسبافی است. در این جامعه انسانها به سرعت مقدس میشوند، در طاقچه قرار میگیرند و دیگر دست هیچ کسی به آنها نمیرسد. واقعیت این است که مقدسکردن هر امر والایی، یعنی خارج کردن آن از دسترس. در واقع اگر ما میخواهیم امری را از دسترس بشر خارج کنیم و خاصیت الگوگیری و الگوبخشی را از او سلب کنیم، کافی است او را مقدس و معصوم کنیم به این ترتیب او را از تمام خواص حیاتی خود تهی کردهایم. این اتفاق هم باید در زندگی ما بیفتد و با این نگاه به سراغ سنت گذشته خود برویم و آنچه را به درد انسان زمانه ما میخورد، به دست بیاوریم.
شمس و مولانا برای انسان زمان ما سخن دارند
شمس تبریزی و مولانا برای انسان زمانه ما حقیقتاً سخنها و حرفهای گفتنی فراوان دارند. اگر ما بتوانیم اینها را کشف و استخراج کنیم و بهروز شده، در معرض دید و داوری انسان معاصر قرار دهیم، مطمئناً تأثیر نیکو خواهد داشت و به بهروزی انسانها کمک خواهد کرد. مولانا بیتردید عاشق شمس بوده و شمس نیز رابطه خاصی با مولانا داشته است اما اکنون پس از گذشتن سدهها وقتی سخنان آنها را درباره عشق میخوانید گمان میکنید از زبان شما سخن میگویند و در درون او میتوان خود را بازیافت.
این بزرگان از مرزهای منِ تجربه خود فراتر میروند دنیای آنها به مرزهای تن آنها محدود نمیشود آنها این مساله را گسترش دادند و انسانهای دیگر در این تن جا میشوند. درد کوچک انسانهای دیگر درد شمس است. این انسان توانسته سخنگوی تبار بشر باشد، این انسان سخنگوی ناخودآگاهی جمعی بشر است. این انسان مرزهای خود را گسترش داده و برای همه انسانها میتواند پیام داشته باشد.
شمس تفسیرگرا نیست، حکایتمحور است
گزارش درسگفتار «آیینههای روبهرو، حدیث برهانالدین و شمس»/ با حضور دکتر مریم مشرف
دومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «آیینههای روبهرو، حدیث برهانالدین و شمس» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر مریم مشرف، عضو هیات علمی دانشگاه شهیدبهشتی و عرفانپژوه چهارشنبه دهم مهر در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار شد.
مشرف سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: برهانالدین محقق ترمذی، لالای مولانا و نخستین مربی او بود و شمسالدین آخرین مربی وی. برهانالدین یکی از وارستگان قرن هفتم است که از جزییات سرگذشت او خاصه سالهای جوانیاش اطلاع چندانی نداریم، اما حضور معنوی او در زندگی روحانی مولانا، او را در شمار نامداران تصوف آورده است. با اینکه حضور شمس در قونیه بعد رفتن برهانالدین بود، ردپای اندیشههای برهان در فضای فکری قونیه موج میزد. آیا میتوان اثری از گرمای نفس جادویی برهانالدین را در کلام شمس یافت؟ این همنوایی مرموز چگونه اتفاق افتاده است؟
ویژگی مقالههای صوفیه و تفاوت آن با روزگار کنونی
مقالههای صوفیه با مقالههای امروزی تفاوت دارد و در گذشته بیشتر جلسات شفاهی بوده است و بر اساس خطبههایی است که در قالب چند طبقه اجتماعی تقسیم میشدند که بالاترین طبقات خطیب نام داشته است و یک نوع ایدئولوژی و بار سیاسی حکومت را بر عهده داشته است، خطیب باید مورد تأیید حکومت بود. همچنین میتوان آن را بلاغت منبری نامید در کنار آن بلاغت دوستانه هم وجود داشته که این جلسات دوستانه را مجلس میگفتند.
دیگر ویژگی مقالههای صوفیه این است که غالباً شفاهی هستند متونی که از مجالس مولانا مانده و همچنین فیه ما فیه بهاءالولد شفاهی هستند. از مجلسگویانی که در حلقه صوفیه بودند تعدادی از عارفان هستند که در عین عارف بودن مجلسگو نیز بودهاند مثل احمد غزالی. از همین حلقه چهار چهره نزدیک به مولانا را داریم که مجلسگو هستند: بهاءالولد پدر مولانا که از او مواعظ برجای مانده است که گاه چنان رنگ شخصی میگیرد که احساس میکنیم با یادداشتهای خود او درهمآمیخته است. این مجالس چاپ شده است.
مجلسگوی دیگر برهانالدین محقق ترمذی است که اولین مربی مولاناست و مجالس او را شاگردانش یادداشت کردهاند، کتابچه باریکی است که آن هم چاپ شده است. خود مولانا مجلسگوی بسیار قهاری است که در مجالس سبک مدونتری دارد و در فیه ما فیه مجلسهایش را مدون کرده و برای ما به یادگار گذاشته است. در این حلقه شمس تبریزی است که در ایامی که در قونیه بوده مجلس گفته است. نکتهای که باید به آن توجه کنیم این است که چون این مجالس برآمده از محیط وعظ است ریشه در ادبیات تعلیمی و دینی دارد. در این مجالس از عشق و غزل و یا از توصیفات طبیعی صحبت نمیشود بلکه نصیحتگویی و منظور بهبود روابط اجتماعی است و بهترین شاعری که به آن توجه داشته سنایی است که در بستر زهد شعرش بالیده است.
در تمام صفحات مقالات برهانالدین نفوذ عجیب فکر سنایی وجود دارد. ویژگی این مجلسها به این سادگی است. چون صوفیها در کنار علما مجلس میگفتند و آنها بر این باور بودند که علما باید در مسائل دینی و تفسیر قرآن سخن بگویند و آنها به صوفیه اعتراض میکنند که به چه مناسبت جایی که سخن دین است سخن از شعر نیز میآید و خدا در قالب معشوق توصیف میشود. این اعتراضات پردامنه شد و امام محمد غزالی گفت اگر گفتن یک شعر عاشقانهای بتواند روحیه خداجویی را تقویت کند ایرادی ندارد.
برهانالدین و نفوذ فکری که در مولانا داشت
برهانالدین محققالدین ترمذی در قونیه لالا و مربی مولانا بود. مولانا با راهنمایی برهانالدین به عرفان تخصصی وارد شد. بسیاری بر این باورند که مولانا با شمس عارف شده است در صورتی که اینگونه نیست. از تاثیرات عمیق برهانالدین در زندگی مولانا که در نوع رابطه مولانا شمس اثر داشته تکیه بسیار شدید برهانالدین بر لزوم شیخ است.
برهانالدین میگوید درخت طوبی دل شیخ است و در سایه درخت طوبی بنشین. همه جا در معارف برهانالدین تکیه بر این نکته است که حتما باید شیخ داشته باشی. تکیه بسیار شدید برهانالدین و نفوذ فکری که در مولانا داشت باعث شد که مولانا راهی قونیه و سوریه بشود و محضر تعدادی از علما را درک کند و با تعدادی از عرفای بزرگ آشنا شود اما هنوز به آن پختگی و سوختگی عرفانی نرسیده بود. آیا این تأثیر روحانی را شمس بر همه کس داشت، قطعاً نه. وجود مولانا بود که این استعداد را داشت که یکی از آن داشتن شیخ بود و آن هم تعلیم برهانالدین بود.
در آثار شمس تفسیر عرفانی قرآن نمیبینیم
یکی ازمواردی که در بهاءالولد، برهانالدین و مولانا میبینیم تکیه بر تفسیرعرفانی قرآن است. کافی است مقالات شمس را ورق بزنید و ببینید که شمس اینگونه نیست. تفسیر قرآن سنتی است برای خاندان مولانا که برداشتهای ذوقی از قرآن دارند و تکیه بر تفسیر عرفانی از قرآن در آنها هست. درخت در نظر برهانالدین همه جا شیخ است که میگوید رطبها را از کلام شیخ بچین. همچنین شمس اگر تفسیرگرا نیست حکایتمحور است.
به عقیده من امتیاز اصلی در بلاغت شمس و در مقالاتش این است که از حکایتها به خوبی استفاده میکند. برهانالدین حکایتگرا نیست و بهاءالولد بیشتر جریان سیال ذهن است و بلاغت وی این تداعیهاست که مولانا این سیستم تداعی را از پدرش آموخته و در شمس این تداعیها نیست و بلاغت شمس حکایتمحور است.
برخی کلمات برهانالدین در مقالات شمس آمده
شمس کلام معروفی دارد و میگوید: آن کاتب سه خط نوشتی، یکی خود خواندی و لاغیر، یکی خود خواندی و غیر، یکی نه خود خواندی و نه غیر. یعنی آن کاتب اول طوری نوشته بود که خودش میفهمید و مردم هم میفهمیدند. این همان بلاغت اصلی مقالهنویسی است. مقالهنویس باید طوری بگوید که هم خودش متوجه شود چه میگوید و هم مردم آن را بدانند. ما در سرتاسر مجالس سبعه و فیه ما فیه یک جمله نمیبینیم که گنگ باشد. اگر زمینههای تاریخی آن را بدانیم گنگی شاعرانه و سورئالیستی ندارد زیرا خطی نوشته که خود میداند و دیگران نیز آن را میدانند. گهگاه صحبتهایی از بزرگان میشنویم که خودشان میدانند اما برای ما درک آن مشکل است. این نوع از بلاغت مخاطبمحور نیست و مخاطبان از آن سردرنمیآورند. با همهی زیبایی و شاعرانگی در مقالات کمتر از این شیوه استفاده میشود. اما شمس چه میکند؟ شمس هیچ وقت به بعد دوم و سوم نزدیک نمیشود. شمس در قلمرو اول است که خودش بداند چه گفته و مردم نیز آن را درک کنند. گهگاه نکتهای میگوید که خودش میداند و ما نمیتوانیم آن را بفهمیم. شمس سعی میکند از قلمرو ناگفتنیها فاصله بگیرد و خود میگوید عرصه سخن فراخ است معنا تنگ میآید. تعلیم و گفتن و بحث فایدهای ندارد و میگوید من مرد مقالات نیستم و مقالهنویس نبودم و اینها را شاگردان من نوشتهاند. تنها کسی که هر سه قطب را با هم توانسته بازی کند و با مردم عوام صحبت کند و آنها بفهمند مولانا است. اگر خواسته مطلبی را بگوید که مخصوص خودش باشد که خواص بفهمند توانسته است و مواردی هست که من نه خودم فهمیدم و نه دیگران فهمیدند. در عرصه خط سوم شمس نتوانست آن را به رشته تحریر بکشد اما مولانا در این زمینه در اشعار و غزلیاتش موفق شد.
شمس، غریبهای در این جهان
گزارش درسگفتار «چهرهی متناقضنمای شمس در مقالات»/ با حضور دکتر قدرتالله طاهری
سومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به بررسی «چهرهی متناقضنمای شمس در مقالات» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر قدرتالله طاهری، عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی چهارشنبه ۱۷ مهرماه در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار شد.
آیا شمس ابر انسان نیچهای است؟
طاهری سخنانش را درباره شمس اینگونه آغاز کرد و گفت: آیا گفتههای شمس متناقضنمایانه است؟ بافت کلامی و اندیشههای او به گونهای است که امکان تظاهر متناقضنمایانه را فراهم میکند. نوشتههای خود شمس تصوری را از او در ذهن مخاطب ایجاد میکند. وقتی سه پاره روایت از شمس را میخوانیم تصویری از گویندهی آن در ذهن انسان شکل میگیرد. ذهنیت و تصوری که از این سه گفتار دستگیر خواننده میشود، کودکی نامتعارف، دانشمندی بینظیر و بیهمتا و معلمی خشن و ناپایدار است. شمس در این روایتها از دوران کودکی و بزرگسالی خود خبر میدهد و ادعایی بسیار بزرگ مطرح میکند. چهره سومی هم از شمس وجود دارد که از خود به نمایش میگذارد. دو چیز میراث شمس برای ماست و هر دو هم عجیب و شگفتانگیز است. این انسان شگفتی که ما با وی سر و کار داریم چگونه میتوانیم القابی را برای وی نامگذاری کنیم. به شمس چه عنوانی بدهیم آیا بگوییم ابر انسان نیچهای است، ابر انسانی که بر پای خویش ایستاده و رابطه خویش با هستی را نمایان میکند.
آیا درست است که بگوییم شمس ابر انسان است یا اینکه شهسواری است که میخواهد به انسانی فردیت یافته تبدیل شود و از سپهر اخلاقی گذشته و وارد سپهر ایمانی شده است. و در آنجا وجود اصیل خود را یافته و نهایتا در آن فضایی که انسان اصیل خود را مییابد به یک موجود خودشکوفا شدهای تبدیل شده است. آیا شمس شهسوار ایمان است. آیا شمس یک انسان کامل است؟ یا بگوییم شمس همچنان که مولانا از وی تعریف میکند در این دنیا غریب افتاده و کسی است که نظیر ندارد. آیا انسان بیگانه در موطن خویش است. مولانا نیز این اصطلاح را برای شمس به کار میبرد.
شمس مرموزترین شخص در عالم شرق است
در کل تاریخ نمیتوان نمونهای برای شمس پیدا کرد. آیا این تعبیر درست است که شمس غریبهای در هستی است؟ شمس مرموزترین شخصی است که عالم شرق به خود دیده است. شخصیت وجودی شمس بسیار ارزشمند است، مولانا نسبت به شمس تبریزی دیدگاه بسیاری دارد و تعابیر مولوی از شمس بسیار فراوان است. مثلا در جایی به تعبیر مولانا، شمس رسول لامکان است که این ادعای او در خور توجه است و میتوان به پیروی از آن گفت، شمس نظیری نداشته و نخواهد داشت و به دلیل اینکه بینظیر است اگر با سنجه و معیارهای انسانهای این جهانی مورد قضاوت و ارزیابی قرار گیرد شخصیت، اعمال و گفتارش تناقضآمیز به نظر میرسد. اینجا این پرسش مطرح میشود، چرا مقالات شمس باعث میشود چهرهای متناقضنمایانه از شمس بروز و ظهور پیدا کند؟
شمس در واقعیت وجودی خود و در دستگاه فکری خویش، دچار تناقض نیست بلکه این ذهن شنوندگان روزگار او بود، که او را چنان که باید، درک نمیکرد و در قضاوت او دچار خطا میشد. خوانندگان امروزی متن مقالات هم، در صورت عدم دقت، ممکن است دچار همان لغزشی شوند، که مخاطبان آن روزگار شمس داشتند. گفتههای شمس در مقالات و مستندات تاریخی محکمی نشان میدهد مریدان و اطرافیان مولانا، در درک مقام شمس، دچار خطاهای بنیادی شدند.
باید بگویم که مولانا همان موسی تاریخی است. شمس را چه به تعبیر نیچه همچون ابرانسان جهان عرفانی عهد کهن بدانیم، یا به تعبیر کییرکگور، شهسوار ایمان یا چنان که سلطان ولد گفته خضر زمانه خود بخوانیم یا بنا به تعریف خود شمس و مولانا «خود غریبی در جهان چون شمس غریب نیست» در هر صورت شمس در محدوده داوریهای متعارف نمیگنجد. شمس همه سنجهها و معیارهای داوری سنجش عیار انسانها را خنثی میکند. به عبارت دیگر، با هیچ تور و دام اینجهانی نمیتوان شاهماهیای مانند شمس را شکار کرد.
شمس مسافری است که قرارگاهی ندارد
شمس وابسته به یک جا نیست. امری سیال و رونده است. در دوران و زمانه خود به او شمس پرنده لقب داده بودند، که در یکجا آرام و قرار ندارد. از این نظر انسان بیوطن یا انسانی نادرجایی است و مدام از شهری به شهر دیگر در سفر است. نه به کسی، چیزی و جایی دل میبندد و نه اجازه و فرصت میدهد، کسانی به او دل ببندند، شمس مسافری است که قرارگاهی ندارد. بسیاری از تعاریفی که از آدمیان می کنیم، با تعلقاتشان است اما شمس انسان بیتعلقی است. نه شغل ثابت و تعریف شدهای دارد و نه مال و جاه و مقامی که به واسطه آنها شمس تعریف شود. به همین خاطر است که شمس را نمیشناسیم.
شمس درباره شخصیت مولانا اینگونه سخن گفته است: «خوب گویم و خوش گویم، از اندرون روشن و منورم. آبی بودم. بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم. تا وجود مولانا بر من زد. روان شد. اکنون میرود خوش و تازه و خرم.» شمس هیچ شغل رسمی نداشته است و هربار خواستند که مفسر قرآن و یا معلم بچهها باشد رد میکند. شمس انسان بیتعلقی است و نمیتواند به یکجا پایبند باشد. شخصیت شمس بهگونهای است که غیر از این که مدام سیر آفاقی دارد دائما سیر انفسی نیز دارد. در واقع وجودش همچون جویباری است که آبش نو به نو میرسد و در هر لحظه در حال شدن است. یعنی در واقع شمس از طریق غرق شدن در بیقراری به قرار رسیده است. مثل رودخانه پر آبی که وجودش برقرار است، ولی آبش مدام تازه به تازه میشود.
وجودی در حال حرکت است و هر چیزی که در حال حرکت باشد ارائه تعریفی از آن واقعا سخت و دشوار است. شمس به نظرم مصداق عینی این بیت شگفت مولاناست: «این همه بیقراریات از طلب قرار توست / طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت» شمس وجودی پارادوکسیکال به خود میگیرد و سیر آفاق و انفس را داراست و در این صیرورت است که استقرار پیدا میکند. اگر قرار میخواهی باید بیقرار باشی.
شمس بهعنوان غریبهای در جهان اهل خطر است
هر کدام از ما با انتخابی که از زندگی میکنیم به شاکله شخصیت خودمان جامعه عمل میپوشانیم. هر چقدر اهل خطر باشیم و انسان جسوری باشیم باید بتوانیم با ناملایمات بجنگیم و تصمیم بگیریم از انسان نوعی خارج شویم. شمس بهعنوان غریبهای در جهان یا شهسوار ایمان اهل خطر است، شمس با انتخاب شیوه زیست خود، خطر کرده است، چون به همه نهادها، علوم، مناسبات عالمانه و صوفیانه زمانه خود پشت پا زده است. او گمنامی را در ازای فردیتیافتگیاش به جان خریده و با این انتخاب، ازدستدادن همه مواهب زندگی اینجهانی را، در برابر کسب عظمت روحی و سعادت آنجهانی، معامله کرده است. چنین انسانی نه تنها برای مخاطبان عصر شمس، بلکه برای انسان امروزی هم ادراکناپذیر است. در مقالات شواهد فراوانی هست که از او درخواست میشود وظایف و مسئولیتهای متعارفی را برعهده گیرد که در همه موارد سرباز میزند.
شمس چون غریبهای در جهان است و نمیتواند خود را در بافت و مناسبات عادی و معمول اینجهانی قرار دهد. مناسبات اجتماعی اینجهانی چنان که مولانا گفته است، در بافت غفلتآمیز یا به تعبیر شمس، فضای نفاقآلود شکل میگیرد اما شمس نمیتواند نفاق ورزد و چون از جهان راستیها است و راست میگوید، از طرف جامعه غرق در نفاق رانده میشود، هرچند که معنای نفاق در نزد شمس، با معنای متعارف آن در شریعت رسمی، متفاوت است. شمس هر سخن یا رفتاری که با در نظر داشتن ملاحظاتی به زبان رانده شود، یا به عمل درآید نفاق میداند.
شمس، خود را خورشید و مولانا را ماه معرفی میکند
شمس انسان ناشناختهای است بهویژه اگر افرادی بخواهند وی را بشناسند باید انسانهایی باشند که به هزار بدبختی مانند بند خیالات خود، یا امیال و هوسهای دنیایی آلوده باشند. شمس به صراحت خودش و مولانا را با استعاره خورشید و ماه معرفی میکند. میدانیم که انسان به چشم عادی نمیتواند خورشید را مستقیم ببیند، چون نورش مانع دیدن میشود، اما ماه را میتوان دید. بنابراین اگر مردم میخواهند شمس را ببینند، باید به مولانا نگاه کنند. شمس دیرجوش و گریزان از خلق است. او نه به قضاوت خلق اهمیت میدهد و نه از آزار و اذیت آنها مکدر میشود. البته شمس در جایی از مقالات علت گریز از خلق یا عدم مکدر شدن از قضاوتهای آنها را بیاعتنایی خلق به اولیای الهی بیان میکند، که موجب راحتی آنها و خسران عامه است.
شمس در مقام استادی و تعلیم نیز مانند ساحات دیگر در شرق هیچ نظیری ندارد. شمس استادی است که بدون استاد، مدرسه و شاگردیکردن به مقام استادی رسیده است. او تنها استادی است که در عمر خود، فقط یک شاگرد گرفته است. او جهان را شهر به شهر گشته، سراغ گرفته و به قول خودش به درگاه خدا زاری کرده، تا توانسته یک شاگرد مثل مولانا پیدا کند. از این نظر هیچ عارف و بزرگی مانند شمس نیست. درست است که شمس در تمام عمر خود فقط یک شاگرد میگیرد، اما شاگردی میپذیرد که از خود او، به علم برتری دارد. در واقع شمس شکارچی بزرگی است که شاهماهیای مثل مولانا را صید کرده است. تعبیری که شمس برای خود دارد، استاد شیخگیر است، آن هم نه هر شیخ بلکه شیخ کاملی مثل مولانا که عالمگیر است و ما به واسطه او شمس را میشناسیم.
شمس از خود برای مولانا بُت نساخت
شمس با وجود جایگاه رفیعی که در نزد مولانا دارد، هیچگاه سعی نکرد از خود برای او بُتی بسازد. او به راههای گوناگون خود را میشکند، تا شاگردش استادی کند. شمس هیچگاه از مولانا تقلیدگری سرسپرده نساخت. البته که رسیدن شمس و مولانا به یکدیگر به مانند دو دریایی است که شأن آنها یکی است و کوچک و بزرگ ندارند. شمس بهعنوان ولی خدا، دو ساحت زمینی و آسمانی دارد. به تعبیر خودش، برگهای که دو رو دارد، اگر فقط یک روی آن را بخوانیم، بیآنکه روی دیگرش را خوانده باشیم، دچار تناقض میشویم. یکی از دلایل کجفهمی عامه و خلق در باب واقعیت وجودی انبیا و اولیا، همین توجه صرف آنها به بُعد بشری و غفلت از بُعد آسمانی آنها است.
شمس عالمی متکی بر فهم، استنباط و ادراک خویش است. شمس نه ناقل دیدگاههای آنان است نه شارح آرای دیگران است. آن دانشی هم که از خود بروز میدهد، برای مخاطبان آن روزگار نامعهود است و همین نامعهودی زمینه نافهمی و تضاد و ایجاد تناقض را در ذهن آنان فراهم میکند. شمس تقلیدناپذیر است. یعنی هر که سیر آفاقی کند و در درون سیری کند شمس نمیشود. چون شمس هم در درون خود سیر انفسی دارد و هم در طول آفاق سیر طولی یا آفاقی دارد. جهان اندیشههای شمس نهتنها در دایره فهم عموم بلکه بسیاری از خواص هم نمیگنجد.
شمس میشکند که مولوی امکان بزرگ شدن بیابد
سخنان شمس لایه لایه است، عمق اندیشه و نامتعارف بودن تجربیات ذهنی او، فهم گفتارهایش را سخت و دشوار کرده و زمینه را برای سوءفهم و بروز چهره متناقضنما برای شمس ایجاد کرده است. شمس همچنین رفتارها و گفتارهایی دارد، که در چارچوب اخلاق عرفی و رسمی نمیگنجد و زبان او گاه بیپروا و نامتعارف میشود و از مرزهای عفت عمومی میگذرد. همچنین بیملاحظگیهایی که شمس در مواجهه با مردم دارد، صراحت لهجه و خشونت رفتار، از دیگر خصوصیات شمس است که همگی دست به دست هم داده، تا شمس را به فردی فراهنجاری مبدل سازد.
مریدان مولانا اشکالاتی بر شمس وارد میکردند و از اشکالاتی که مریدان مولانا به شمس وارد میکردند، دنیاداری او بود و این اشکال از آنجا ناشی میشود، که شمس برای وقت ملاقات دادن خود و مولانا، از مریدان وجوهاتی میگرفته، که این عمل هم در رساله و هم در مناقب هست. خود شمس نیز حداقل سه بار به آن اشاره کرده است. به نظر میرسد این پول گرفتنها با آن بعد معنوی متعالی که مریدان از شمس در نظر داشتند، نمیخواند. البته خود شمس در جایی در مقالات بیان میکند که این پول و صله گرفتنها به دلیل سنجش میزان ارادت مریدان به مولانا و نیاز آنها به آن دیدارها است.
شمس تبریزی از جمله کسانی است که به مقام معشوقی رسیده است و مولانا نیز پس از دیدار با شمس به این مقام نائل میشود. با مطالعه زندگی مولانا به این نتیجه میرسیم که مراحل رسیدن به این مقام، مطابق با مراحل دستیابی به فردیت است. شمس تبریزی به عنوان پیر خردمند، شخصیت مولانا را گسترش داده، به تولد دوباره رسانده است. شمس جایگاه رفیعی در نزد مولانا دارد و با وجودی که مولانا پیرو او بود، شمس بُتی برای مولانا نشد و نمیخواست که مولانا کورکورانه او را مقلد خود کند. شمس به طرق مختلف خود را میشکند که مولوی امکان بزرگ شدن را پیدا کند. شمس میگوید: «مولانا را جمال خوب است و مرا جمالی هست و زشتی هست.»
شمس فردی خردمند بود یا شوریده و واژگونگر مولانا؟
گزارش نشست درسگفتار «مرد خردمند، شمس»/ با حضور لیلا آقایانیچاووشی
چهارمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «مرد خردمند، شمس» اختصاص داشت که با سخنرانی لیلا آقایانیچاووشی در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار شد. این پژوهشگر ادبی کوشید در این درسگفتار چهرهی مردی خردمند که خود را در ظاهری پریشان پوشانده است از خلال عبارتهای کتاب مقالات نشان دهد.
آقایانیچاووشی سخنانش را اینگونه آغاز کرد و گفت: شمس برای اغلب ما نام مردی است که مولانا را پریشان و شیدای خود کرد و ناپدید شد. غزلهای شورانگیز مولانا در رثای او سروده شد و مثنوی گهربار معنوی از اثر مصاحبت مولانا با او پدید آمد. اما این مرد مرموز کیست؟ آیا دیوانهای پریشان احوال است که مولانا را از مسند ارشاد و افتا به زیر کشید و او را سرگشته کرد یا خردمندی است دیوانهنما که شوریدهحالی را بهسان حجابی برای مصون ماندن از گزند جاهلان برای خود برگزیده بود؟
تا پیش از آنکه سخنان او در قالب کتاب مقالات در عرصه عمومی عرضه شود، دانستههای اغلب علاقهمندان مکتب مولانا از او و اندیشههای وی اندک و مبهم بود، بگذریم که انتشار این کتاب نیز برای بسیاری وضع را تغییر نداد و چه بسا بر ابهامها افزود؛ زیرا متنی است دیریاب و عجیب. اگر آشفتگیهای ظاهری را به کناری نهیم، بخشی از بیگانهنمایی این متن به جهت سخنان نغز و ناشنیدهای است که لااقل با اینچنین روایتی در تاریخ ادبیات و فرهنگ جهانی کمسابقه است. این اثر آنقدر تازه و بدیع است که در نگاه اول در چنگ مخاطب نمیآید و درک آن مستلزم ممارست و انس و الفتی دراز است. اما از پس این همنشینی چه چهرهای از شمس رخ خواهد نمود؟ آیا خواهیم دانست مولانا در این مرد چه دید که دست از کتاب و دفتر شست؟
عشق میان شمس و مولانا مثل معمایی مرموز است
ماجرای شمس و مولانا ماجرای مرموز، خاص و عاشقانه است و این رابطه همیشه اسباب پژوهش، مطالعه و بررسی بوده است و از گذشتهها تا روزگار کنونی درباره آن بسیار نوشتهاند و همچنان خواهند نوشت. استاد زرینکوب بر این باور بود عشق میان شمس و مولانا مثل معمای روحانی و مرموز باقی خواهد ماند و هر قدر درباره آن نوشته شود باز هم این باب گشوده است. یک سو مولانا و سوی دیگر شمس تبریزی است که هر دو خاص و برجسته هستند. نکته دیگر که این دیدار را برجسته میکند حالتی است که از این ملاقات رقم خورده است. نکته سوم اثری است که این دیدار و ملاقات برجای گذاشته است. از همان روزگار، زندگی مولانا در حلقه مریدان مولانا سر زبانها بوده و تا کنون که قرنها از آن گذشته است ما درباره آثار آن دیدار صحبت میکنیم. شمس ساحر، شمس شوریده، استاد عشق، سلطانالمعشوقین، واژگونگر مولانا، شورآفرین و… القابی است که به شمس داده شده است و به تعبیر زیبای مولانا: «پرده بردار ای حیات جان و جانافزای من / غمگسار و همنشین و مونس شبهای من»
عدهای شمس را کسی دانستند که فرهیخته نیست و دانش ندارد و به دلایل مختلف ابعاد مختلفی از وجود شمس پوشیده مانده است و باعث شده شناخت دقیق و جامعی از شخصیت این انسان مرموز و خاص پیدا نشود. یکی از دلایل مهم آن در دسترس نبودن مقالات شمس است و ما دیر متنی را خواندهایم که مستقیماً اثر خود شمس بوده باشد. چیزهای است که از زبان شمس خارج شده است و از خلال آن میتوانیم احوال شمس را بررسی کنیم و در خاطراتی که تعریف میکند رفتارش را بررسی کنیم.
به همت استادان نسخههای بهتری از مقالات شمس در اختیار قرار گرفت و این امکان برای همه ادبپژوهان و کسانی که جویای مطلبی برای این شخصیت مرموز بودند باز شد و پژوهشگران توانستند مقالات را بخوانند و شناخت بهتری از شمس پیدا کنند. اما باز هم چنان که باید به آن توجه نشد. این مقالات متن دشوار و دیریابی است و بار نخست ممکن است برای مخاطب آغوش باز نکند. پژوهشگران باید با فضای سخن شمس آشنا شوند و دلپذیری و شیوایی سخن شمس هرگز اجازه نمیدهد که آن کتاب را رها کنند و وارد دنیای شگرف و زیبای مقالات خواهند شد. برای دریافتن مقالات شمس مخاطب نیاز دارد ممارست کند اما وقتی این در گشوده شد دیگر بسته نمیشود و خواننده این رغبت را دارد که بیشتر آن را بخواند و از آن لذت ببرد.
به ویژگیهای شخصیتی و پنهان مانده شمس بپردازیم
برخی دیگر از ویژگیها این بود که عشق مولانا به شمس سایه بلند و بزرگی بر این شخصیت انداخته است. هر کجا صحبت از شمس میشود آن ماجرای عاشقاته وارد میشود و کمتر اجازه میدهد که دیگر شخصیت شمس نیز آشکار شود اما اگر تلاش کنیم به درون این متن وارد شویم و با آن انس بگیریم به شناخت ویژگیهای شخصیتی و پنهان مانده شمس میرسیم. یکی از این ویژگیها خردمندی شمس است فردی مثل شمس که عشق را بر سر زبانها انداخت و هزاران بیت عاشقانه پس از ملاقات با مولانا آفریده شد چطور میتواند خردمند باشد. میتوانیم به شیوههای مختلف این شیوه را امتحان کنیم. باید دید خردمندان چه ویژگیهایی داشتند و این ویژگیها در درون شخصیت شمس دیده میشود.
باید بدانیم خردمندان چگونه بودهاند؟ از ویژگیهای خردمندان این است که قضاوت دیگران ملاک آنها نیست. آنها برای بدآیند و خوشایند دیگران عمل نمیکنند. حاصل اینطور نگرش این است که خردمندان اصیل زندگی میکنند. شیوه گفتار و زیستن آنها برآمده از شناخت و اساسی است که در زندگی دارند. در پس آن چیزی که میگویند و عمل میکنند آگاهی نهفته است و از سر آگاهی این شیوه را انتخاب کردند و آن را پیش گرفتند.
سقراط میگوید: «زندگی ناآزموده ارزش زیستن ندارد» اما زندگی اصیل دشوار است و همرنگ جماعت نبودن کار بسیار سختی است. بسیاری از انسانها در سخنان و رفتارشان مقلدانه رفتار میکنند و دچار همسانسازی میشوند و اصالت خود را از دست میدهند. اما انسان اصیل هرچقدر که برایش سخت باشد در قلاب این انطباق اسیر نمیشود و آنطور که استدلال پنهانی داشته به شیوه خود راهش را ادامه میدهد. سقراط معتقد بود که زیانکار مردم هستند و بر سخن خود پایدار ماند و کشته شدن از نظر او ستمی نبود.
شمس اصیل زندگی کرد و دچار تقلید کورکورانه نشد
وقتی زندگی شمس را بررسی میکنیم و برهههای مختلف زندگی او را میبینیم متوجه میشویم رفتار شمس از سر شناخت و درکی بوده که خودش میدانسته است و یکی از دلایل اینکه از مردم متفاوت بوده غیرمقلدانه رفتار کردن او بوده است. ما منابع اندکی برای بررسی زندگی شمس داریم و اما همین منابع کم نمونههای قابل توجه و قانعکنندهای در اختیار ما میگذارد که نشان میدهد شمس همواره اصیل زندگی کرده است و دچار تقلید کورکورانه نشده است.
شمس از سرآگاهی تصمیم گرفته و همرنگ جماعت نبوده است. اولین مشخصه انسانهای خردمند این است که قضاوت دیگران ملاک آنها نیست. بیاعتنا به پیامدهای بد و مشکلات هستند. انسانهای خردمند صریحاللهجه هستند. سخن خود را بیپرده به لب میآورند. فرد خردمند از نظر گفتار ویژگیهایی دارد که تنها به صراحت لهجه مربوط نمیشود. این افراد جسارت و پروای بیشتری دارند. شمس اغلب اوقات قضاوتی میکرده و مخالف با نظر دیگران بوده است.
صراحت لهجه لازمه این است که میل به سخن گفتن داشته باشیم ولی این صفت را هر زمان که لازم بود از او میدیدیم. وقتی مقابل اوحدالدین قرار میگیرد بیپروا با او سخن میگوید. سقراط اندیشیدن درباره چگونگی جهان را در مقایسه با امور انسانی غیرمفید میدانست. گزنفون از شاگردان سقراط نقل میکند که سقراط برخلاف بیشتر فیلسوفان هیچگاه درباره طبیعت کل جهان سخن نمیگفت. روی سخن سقراط با سوفسطائیان است. شمس در مواقع مختلف انسانها را توجه داده و به شناختهایی که تأثیر عملی در زندگی دارد به روی آوردن دانشهایی و دانستنهایی که نه راهی به شناخت آن است و نه تاثیری کاربردی در زندگی دارد.
شمس اهل دانش بوده و به شیوه خود علم کسب کرده
موارد بسیاری بوده که شمس در این باره سخن گفته و این نکته را مصرانه به انسانها گوشزد کرده است. شمس در سخنان حکمتآمیز و در قالب حکایتها و روایتها و چه سخنانی که از سفرهایش نقل میکند به شیوههای مختلف این نکته را گوشزد کرده که انسانها به آن چیزی که در زندگی خود تأثیر عملی دارد بپردازند و از بیهوده گذراندن عمر و بر باد دادن عمر به بهانههایی که راهی به شناخت آنها نیست صرفنظر کنند و عمر را بر باد ندهند. خردمندان انسانهایی فرهیخته هستند هرچند تفاخری به دانش و آگاهی ندارند و از علوم و دانشها خبر دارند. شمس از این نظر بسیار مورد بیتوجهی قرار گرفته است و تا آنجا پیش رفته که او را عامی و بیسواد خطاب کردهاند. شمس دلایلی برای خود داشته است. شواهدی در مقالات شمس وجود دارد که ما از طریق آنها متوجه میشویم که شمس اهل دانش بوده و به شیوه خود علم کسب کرده است. در مقالات نام بسیاری از اندیشمندان و عارفان آمده است و به شیوهای که خود شمس دارد گاه نقد هم شده است.
در مناقبالعارفین نکاتی وجود دارد که در زمینه علم و دانش شمس آمده است. شمس مجلس عمومی نداشته است و فقط برای مریدان مولانا سخن نمیگفته است. در مجالس عمومی بسیار ساده سخن میگوید و طرف سخنش فردی دانشمند و عالم و آگاه است و عالمانه سخن را پی میگیرد. چرا شمس از عالمان مسیرش را جدا میداند و چرا از علم گریزان است؟ زیرا معتقد است کسانی که عالم هستند که علم را نه برای آگاهی بلکه علم را اسباب خواستههای دنیوی و انواع منافع شخصی خود میدانند. شمس انسان فرهیختهای بوده و اهل علم بوده است و از دانشهای روزگار خبر داشته است.
نام شمس و مولانا تداعیگر شوریدگی و مهر است
از دیگر ویژگیهای خردمندان این است که در واقع انسانهای خردمند جمود فکری ندارند و با امور برخورد نمیکنند و هر جا حقیقتی چهره آشکار کند برای حقیقت احترام قائل هستند. شمس اصیل زندگی میکند و به آنچه باور دارد سخت پایبند است و تحت تأثیر خوشایندها و بدآیندها قرار نمیگیرد اما وقتی حقیقتی را میشنود نسبت به آن سر کُرنش فرود میآورد. توجه شمس به ضرورت و توجه داشتن به حقیقت و نگاه و باور شخصی خودش را نشان میدهد، آنجا که عقل را ستایش میکند. راه عشق و راه عقل جداست و شمس از آن دسته است که میان راه دل و راه خرد، راه دل را پیش میگیرد. شمس معتقد است که در ساحت ایمان عقل را راهی نیست و در ساحت عشق عقل را راهی نیست و از عقل به عنوان حجت استفاده میکند.
زندگی اصیل به این معنی است که شخص خردمند شیوه زندگی و سخن گفتن و رفتارش را از سر آگاهی و اختیار انتخاب میکند. فرد خردمند صراحت لهجه دارد و حقیقت را پاس میدارد و اگر سخنی را بر زبان بیاورد دور از بیم و هراس و خوشایند سخن را بر زبان میآورد. خردمند اهل علم است و انسانی فرهیخته است هر چند که در بند آن دانایی نیست. فرد خردمند جمود فکری ندارد و نسبت به حقیقت و به هر شیوه پذیرنده است و در قبال حقیقت سر احترام فرود میآورد. شمس فردی خردمند بوده است، هر چند در سنت ادبیات و عرفان و فرهنگ ما نامش با عشق و شوریدگی و شیفتگی عجین یافته است و هر جا نام شمس و مولانا میآید شوریدگی و مهر به ذهنها تداعی میشود.
تفاوتهای که مولانا را جذب شمس کرد
گزارش درسگفتار «نکتههایی در شناختِ شمس تبریزی و مقالاتِ او»/ با حضور دکتر مهدی سالارینسب
پنجمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی در روز چهارشنبه اول آبان به «نکتههایی در شناختِ شمس تبریزی و مقالاتِ او» اختصاص داشت و با سخنرانی دکتر مهدی سالارینسب برگزار شد.
سالارینسبت اظهار داشت: به نظر میرسد پژوهش در حوزهی تصوف و عرفان اسلامی در ایران تا حد زیادی به مولانا و تا حدی شمس و مولانا مصادره شده است. علت این است که تحقیق عرفانی در ایران خیلی عام شده است و متخصص و متفنن در این حوزه کار میکنند. افزونبراین، عدهای فکر میکنند اگر مولانا را بشناسیم، از همهی مسائل عرفانی باخبریم. اینان گمان میکنند عارفان همه از طلب و فنا و شوق و مقام و حالی سخن میگویند که به بهترین شکل در مثنوی بیان شده است. پس خواندن متقدمین و دقیق شدن در آنها بیمورد است. ولی چنین نیست. برای شناختن فرهنگ خودمان باید بیش از مشابهتها، به تفاوتها توجه کنیم. این تفاوت است که کار علم را پیش میبرد. اگر ارسطو به افلاطون انتقاد نمیکرد، بازار دانش در مغرب زمین این همه گرم نمیشد.
اینکه پژوهشها به مولانا و شمس مصادره شده است، درست نیست. چراکه وقتی فقط مولانا بخوانیم، از عطار و شمس و دیگران بیخبر ماندهایم. هیچیک از اینها مانند هم نیستند. تعلیمات، روحیات و سلایق اینان متفاوت است. اگر به مآخذ فکری توجه کنیم. در صدر اسلام دهها چشمهی فکری میجوشد و در هرجایی به آبورنگ فرهنگ پیشینیان آنجا را میگیرد. در ایران هم آبورنگ ایران پیش از اسلام را میگیرد. در این مورد شکی نیست. چراکه رشتهای نگسسته است. بهبیاندیگر، این آدمیان فرهنگی داشتهاند و با فرهنگ جدیدی مواجه شدهاند و از این دو فرهنگی جدید تولید شده است. پس در هر جایی که اسلام وارد میشود، فرهنگ سومی شکل میگیرد.
تفکر عطار و مولانا یکی نیست. عطار از خیام و فردوسی متأثر است. اما مولانا از اینان تأثیر نگرفته است. بعد از عطار است که در «مرصادالعباد» از خیام بدگویی میشود. همچنین اهل عرفان با فردوسی کاری ندارند. مولانا هم هرجا از رستم و رخش اسم میبرد، صرفاً در کاربرد ادبی است. اما عطار اولین کسی است که در خوانشی عرفانی از شاهنامه، چاه بیژن را چاه ظلمانی و رستم را پیر تصویر میکند و میان دین و عرفا شفیع میشود. عطار چنان مستقل است که هیچ نشانهای از مدح دربار، خلیفه یا مکتبی در آثارش دیده نمیشود. همچنین در آثار او اثری از فقه نیست. این در حالی است که مولانا هرگز ردای فقه از تن بیرون نمیکند و جابهجا به فقه اشاره دارد تا جاییکه گاهی «مثنوی» را بدون اطلاع از ابواب فقه نمیتوان فهمید.
نکتهی دیگر اینکه در مواجهه با گذشتگان و آثارشان بهترین کار ما این است که گزارشگر باشیم و در تحلیل به سبک بیان و پایههای فکری آنها توجه کنیم. شمس و مولانا در کارشان ناسزا میآورند و فردوسی و نظامی چنین نمیکنند. این تفاوت مهم است. ما نباید کاری کنیم که شمس و مولانا بهاندازهی فردوسی و نظامی مؤدب شوند. این تغییر دادنها و پاکیزه کردن دیگران و تحویل کردنشان به آنچه میخواهیم، نادرست است.
بنابر آنچه گفتم، سخنم را با بیان تفاوتهای شمس و مولانا آغاز میکنم. این دو در روحیات و مسائل با هم متفاوتاند. گرچه این دو شباهتهای بسیاری دارند، این تفاوتها است که مولانا را به شمس جلب میکند. یکی از تفاوتهای شمس و مولانا این است که شمس به صوفیان انتقاد میکند و مولانا صوفیان را دوست میدارد. خیلی جاها از بیانصافی شمس در انتقاد از بایزید و حلاج سخن گفته میشود. اما مولانا در این مورد اظهارنظری نمیکند. این در حالی است که میدانیم مولانا تا آخرین صفحهی «مقالات» شمس را دیده است و تأثیر آن در «مثنوی» واضح است. چنانکه حتی جاهایی عین عبارت شمس را میآورد. مثلاً شمس داستان ابراهیم ادهم را از میان سه روایت معمول انتخاب میکند. حالآنکه مولانا مکتب دیده است و سخنان پیشینیان را خوانده است. اما باز به کار شمس نظر دارد و عیناً عبارت پایانی روایت او از این داستان را به نظم کشیده است.
گذشته از این، در «مناقبالعارفین» نیز کسی در این مورد سؤال نکرده است. این بیتوجهی دلایلی دارد. مولانا در «مثنوی» بارها بایزید و حلاج و تنی چند از دیگر عرفای برجسته را بسیار میستاید. حلاج را بسیار دوست دارد. تا جایی که در «فیهمافیه» از او دفاع میکند. چنانکه وقتی میگویند فرعون اناالحق گفت و حلاج هم چنین کرد، مولانا پاسخ میدهد: «گفت فرعونی اناالحق، گشت پَست/ گفت منصوری اناالحق و بِرَست». با این شواهد، مشخص است که مولانا با شمس مخالف است.
ما به صوفیان گذشته نقدهایی داریم که بیشتر از زبان بیرونیان بیان شده است و مهمترین آنها در کتاب «تلبیس ابلیس» ابنجوزی آمده است. مفصلترین و مهمترین فصل این کتاب در نقد صوفیان است. بههرروی، صوفیه از آن مکتب پویا و زنده و زیبای قرن دو و سه به افرادی رسید که خود صوفیه منتقدشان بودند. بیرونیان بیشتر فقها بودند و نقدشان بر صوفیان این بود که کار اینان گدایی شده و فقط میگویند ما خداپرستی و بیکارگی میکنیم! اما انتقادات شمس به بایزید و حلاج فرق میکند. شمس اهل عرفان را در چهار طبقه تقسیمبندی میکند. آنگاه حلاج را در پایینترین مرتبه مینشاند. گویی حلاج آدمی بوده که حالی بهش دست داده و زود خودش را گم کرده است. شمس خود در میان صوفیه است و عجیب است که چنین انتقاد میکند.
برای درک این امر، باید به خطی توجه کنیم که یکی دو قرن بعد از ابتدای اسلام در فرهنگ اسلامی شکل گرفت. از این دوران، افرادی کناره میگیرند و میخواهند آزاد باشند و به خواست خود انتخاب کنند. همچنین، از هرگونه برچسبی میگریزند. چراکه هر برچسبی منعی همراه دارد. اوج این سلسله حافظ شیرازی است. حافظ خط فکری آزادی دارد و از افراد بسیاری تأثیر گرفته است. جلوههای خیامی و رد پای شاهنامه بهخودیخود وجه افتراق او از صوفیهاند. افزون بر این، او خود منتقد صوفیه است و صوفی در دیوانش شخصیت بد است.
اما اگر بخواهیم شمس را در یکی از نحلههای فرهنگ اسلامی جای دهیم، حتماً آن صوفیه است. پس، بر حافظ پیشی میگیرد. خواهناخواه، تأویل مولانا از شمس در ذهن ما هست، اما با توجه به «مقالات» میتوان گفت که شمس از نحلهی صوفیه است. اول ازآنرو که او خود منتقد صوفیه است. دوم اینکه خودش درجایی میگوید که دو بیت خاقانی به همهی آثار سنایی میارزد. این نقطهی افتراق شمس و مولانا است. مولانا در مثنوی میگوید «منطقالطیران خاقانی صداست/ منطقالطیر سلیمانی کجاست». منطقالطیر خاقانی قصیدهای بسیار مشهور است و مولانا در اینجا به خاقانی بد میگوید. حالآنکه در تمام آثارش جز به ستایش بیکران از سنایی نام نبرده است. اما، شمس هیچ اِبایی ندارد که بگوید دو بیت خاقانی به همهی آثار سنایی میارزد یا سنایی متلون بوده است. ضمن اینکه برایش مانعی نیست که خودش هم ابیات بسیاری از سنایی بخواند.
اینها همه نشان میدهند که شمس فاصلهی خودش را حفظ میکند؛ یعنی چیزی که لازمهی نگاه انتقادی است. اگر از درون متنی با آن برخورد کنیم، نمیتوانیم منتقد آن باشیم. مولانا در شمس غرق است، پس هیچ انتقادی بر او وارد نمیکند. اما شمس اینچنین نیست. او فاصلهاش را با مولانا حفظ کرده است. در «مقالات» انتقادات بسیاری به مولانا وارد شده است. شمس معلم مولانا بوده و بارها و بارها او را متحول کرده است. برای مثال در قضیهی بیرون رفتنش از قونیه میگوید اگر آنچه من میگفتم میکردی، همهشان برده میشدند. یا جایی دیگر از اینکه مولانا نوشتههایش را با نوشتههای دیگری در هم گذاشته شکایت میکند یا در جای دیگری به مولانا میگوید معارف پدرت را نخوان!
اشتباه است که مولانای زمان شمس را همان مولانای «مثنوی» تصور کنیم. رابطهی شمس و مولانا از ۳۸ تا ۴۱ سالگی مولانا است. مولانا تازه درسش تمام شده و از دمشق برگشته و چند سالی هم در قونیه مسند ارشاد داشته است. شمس آمده تا آن وجهه را از او بپیراید و استعدادش را شکوفا کند. شمس با کسی برخورد کرده که هنوز آن مولانا نشده است. او بهصراحت در «مقالات» میگوید که وقتی مولانا ۲۲ ساله بوده در جبینش چیزی دیده و شانزده سال منتظر مانده تا او کسی بشود و آنوقت آن «کسی بودن» را از او بگیرد و چیز دیگری در او بنشاند. از گفتههای دیگر او چنین برمیآید که در این مدت در قونیه مکتب قرآن راه انداخته و برای سرکشی مولانا به دمشق میآمده است. چنانکه او را شمس آفاقی (به تعبیر توهینآمیز ولگرد) میخواندهاند. شمس، بهدرستی در مولانا مینگرد. اما، توجه کنید که مولانا «مثنوی» را حداقل دوازده سال بعد شروع میکند.
اینطور نیست که مولانا بلافاصله بعد از دیدن شمس دگرگون شود و به گفتههای او عمل کند. شمس سالها سرکشی میکرده است. بارها به مولانا انتقاد و با او دعوا میکند. در «مناقبالعارفین» از همسر مولانا نقل شده که چراغپایهای در خانه داشتهاند و مولانا شبها آن را روشن میکرده و تا صبح معارف میخوانده است. به اغراق گفته شده که او هزار بار کتاب پدرش را خوانده است. پس، بهیکباره نمیتواند همه چیز را به گفتهی شمس رها کند. امروز شمس طرفدارانی دارد. اما در زمان خودش فردی بوده که با مردمان کنار نمیآمده است. شمس با آدمهایی مثل اوحدی کرمانی و ابنعربی کار دارد و بر مردمان طبقهی پایین اشکال نمیگیرد. البته میگوید وقتی به کسی انتقادی نمیکنم، بدانید که مهری به او ندارم. بارها تکرار میکند که من همه جفا با کسی کنم که دوست میدارم. مکتب او اینچنین بوده است. پس، مردم آن زمانه از دست او خسته شده بودند. حتی مردم و زنان مطبخ مولانا میگفتند، این آفاقی آمده و نورچشم خداوند را نمیگذارد از خانهی خود رد شود. و این برخوردها برای شمس چنان سرنوشتی رقم زد.
شمس به مولانا انتقاداتی کرد. اما اشتباه نشود، برخورد شمس و مولانا مراتبی دارد. در اولین برخورد این دو، شمس مراد است و مولانا مرید. شمس معلم است و مولانا شاگرد. در دومین برخورد، شمس معشوق است و مولانا عاشق. این چیزی بیهمانند است که میان دو اندیشمند بزرگ، یکی اینچنین به دیگری عشق بورزد. در سومین برخورد، این رابطه برعکس میشود. اینجا انگار شمس عاشق مولانا است. جملاتی در «مقالات» شمس وجود دارد که جز در چنین ارتباطی گفته نمیشود. درنهایت، انگار این شمس است که مرید مولانا است. اما آیا اینها به همین ترتیب اتفاق افتاده است؟
شمس سرسخت و خشن جایی به مولانا میگوید «اگر پای تو را بوسه دهم، ترسم مژهی من در خَلَد پای تو را خسته کند» گویی شاعری رمانتیک این حرف را زده باشد. همینطور در ستایش مولانا میگوید «اگر همهی عمرم درس بخوانم، صد یک علم او را نتوان حاصل کردن» یا بااینکه خرقه را به سخره میگیرد، میگوید اگر مولانا خرقه میداد، من میگرفتم.
پس ما با آدمی مواجهیم که اول مولانا را به سماع دعوت میکند. دوم، بر پیر تأکید میکند. سوم، علمزدایی میکند و از سنایی بر او میخواند «علم کَز تو تُرا بِنَسِتاند/ جهل از آن علم به بُود صدبار» و میگوید رابطهی ما رابطهی پیر و مرادی نیست، بلکه رابطهی دوستی است. بااینحال، در جاهایی مانند پیر انتقاد میکند و به او نهیب میزند. جاهایی هم غیرت عاشقانه نشان میدهد. جاهایی ستایش مهرآمیز میکند و جاهایی انگار مرید مولانا است. اما در نهایت، شمس تبریزی خودش را در کنار نگه میدارد و اجازه نمیدهد چنان جلوهگر شود که زمرهی مکتبی است. چنانکه هر آدمی که در «مقالات» نامی از او برده شده، بهطورقطع از انتقاد نرسته است، مگر احمد غزالی.
«نیاز»، اولین پایهی سلوک عرفانی
دومین جلسهی درسگفتار «نکتههایی در شناخت شمس تبریزی»/ با حضور دکتر مهدی سالارینسب
ششمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی با عنوان «نکتههایی در شناخت شمس تبریزی» چهارشنبه هشتم آبان با حضور دکتر مهدی سالارینسب در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
سالارینسب سخنانش را با اشاره به گفتههای خود در جلسهی گذشته آغاز کرد و اظهار داشت: سخن گفتن دربارهی مآخذ و ریشههای اندیشهی شمس قدری از آنِ دیگران دشوارتر است. دلیل آن است که دیگران خودشان کتاب نوشتهاند و گاهی به مآخذشان اشاره کردهاند. مولانا در مثنوی میگوید در «کلیله خوانده باشی پیشازاین…» یا بسیاری از داستانها مانند «فیل در خانهی تاریک» بارها در متون مختلف نقل شده است و ردپایشان واضح است. اما، ما نمیدانیم شمس تبریزی چه قدر تعلیم دیده است. پیش از «مقالات» اختلاف در این مورد بسیار جدی بود. تا حدی که برخی گفتهاند، شمس تبریزی وجود نداشته است. بعد از کشف «مقالات» هم برخی بر این باورند که این را از روی «مثنوی» تولید کردهاند. ما به این مبحث وارد نمیشویم. در اینجا، «مقالات» را گفتههای شمس تبریز میدانیم.
در مورد پیشینههای و مآخذ فکری شمس، باید بحث جداگانهای شود. او گزیدهکار بوده و حتی گاهی بخشی از کاری را انتخاب میکرده است. پس، ناچاریم بارها «مقالات» را بخوانیم و مکرراً به متون گذشته مراجعه کنیم. چنانکه گاهی برای خواندن یک صفحه از «مقالات» باید از متون گوناگونی کمک بگیریم. البته، هیچ متنی در هیچ فرهنگی نیست که بتوان مجرد به آن نگریست. عدهای گمان میکنند که برای فهمیدن شمس فقط باید مثنوی بخوانند. درحالیکه اگر بخواهیم دقیق و درست عمل کنیم، باید این متن را با توجه به زیرمتن/متن اصلی یا همان فرهنگ بخوانیم و به نکات مختلف از اعتقادات و مسائل کلامی و مذهبی گرفته تا مسائل ادبی و هنری و اختلافنظرهای ناشی از فاصلهی جغرافیایی توجه کنیم. چراکه بدون زیرمتن جواب بسیاری از سؤالهایمان را پیدا نمیکنیم و اختلافنظرها را درنمییابیم.
معتبرترین تصحیح مقالات
«مقالات» شمسی که ما امروز بهدرستی آن را میخوانیم، به تصحیح محمدعلی موحد است. اما، پیشازآن نیز نسخهای از «مقالات» چاپ شده است که عدهای میکوشند، به هر دلیلی، آن را پررنگ کنند. احمد خوشنویس در سال۱۳۴۹ «مقالات» شمس را چاپ کرد. یک سال بعدازآن، ناصرالدین صاحبالزمانی بر اساس همان کار کتاب «خط سوم» را منتشر کرد که اولبار جامعهی ایران را با شمس آشنا کرد. خوشنویس در مقدمهی آن کار گفته نسخهای توصیهشده را با دیگر نسخ موجود در دانشگاه تهران مقابله کرده است. البته، هیچ نسخهبدلی در زیرنویس متن نیامده است. اما معلوم است که او بیش از یک نسخه دیده است. توضیح اینکه از اول تا آخر «مقالات» را شمس ننوشته بلکه به قلم افراد مختلف و در مجالس مختلف نوشته شده است. پس، دو سری نسخه از این کار وجود دارد که یکی با جملات آمده در نسخهی موحد از «مقالات» آمده و دیگری با «پیرمحمد پرسید خرقهی…» آغاز شده است. در تصحیح خوشنویس هردوی اینها آمده است. پس، او بیش از یک نسخه دیده است. درنهایت، این کار مأجوری است. اما امروز این نسخهی محمدعلی موحد است که همهی نسخ را دیده و حقشان را بهجایآورده و در جایگاه تصحیحی انتقادی، باید مآخذ کارهای پژوهشی ما در مورد شمس باشد.
آثار منسوب به شمس
آثار دیگری به شمس نسبت داده شده است که بهجز یک بیت در تذکرهی «روز روشن»، بیشترشان معتبر نیستند. اما ما اینها را گزارش میکنیم، شاید روزی اعتبارشان ثابت شد. چند رساله به شمس نسبت داده شده است که مشخص است از شمس تبریزی نیست. چراکه در قرن هشتم شمس دیگری در هند میزیسته که در برخی مآخذ هندی و اسماعیلی با شمس تبریزی (قرن هفتم) مخلوط شده است و برخی نوشتههای او را به شمس تبریزی نسبت دادهاند. حتی در آنجا گفته شده که شمس تبریزی به هند آمده و اسماعیلی بوده است. این بیشتر حاصل همان تحقیقاتی است که در هند براساس مآخذ در دسترسشان انجام شده است. در مورد فردوسی، ابنسینا و شمس تبریزی این گمانهزنی شده است. نمیتوان هیچیک از اینها را به قطع رد کرد. احتمال اسماعیلی بودن فردوسی یا ابنسینا بالاتر است. اما این احتمال در مورد شمس کمتر است. آنچه دوستان میتوانند به آن توجه بدهند، این است که در «مقالات» چند باری کلمهی داعی بهکاربرده است که یکی از منصبهای اسماعیلیه است. اما داعی فقط برای اسماعیلیه بهکارنمیرفته است. پس، به استناد آن نمیتوان گفت شمس اسماعیلی بوده است. تاکنون کسی به این مساله اشاره نکرده است.
نخستین دیدار شمس و مولانا
دربارهی دیدار شمس و مولانا حرفهای بسیاری گفته شده است که عموماً از تذکرهها است. بعد از «مناقبالعارفین» و «نفحات اُلانس» جامی هم حرفها به یکسان و با قلب تغییرات تکرار شده است. مآخذ در این مشترکاند که مولانا بر سرای برنج/شکرفروشان بوده و شمس در مقایسهی بایزید بسطامی و پیامبر اسلام مطلبی گفته و ذهن مولانا را به نکتهای توجه داده است. اما، واکنش مولانا دو گونه بیان شده است. یکی اینکه در جواب گفته «این دو را به هم چه نسبت میدهی؟!» و دیگری اینکه از هیبت این سؤال بیهوش افتاده است.
به نظر من، بعد از «مقالات» شمس باید این بحث تعطیل شود. چراکه شمس خود گزارش دقیقی از این دیدار بهدست داده است. برگردان این گزارش عربی این است که «اولین کلامی که با مولانا گفتم این بود که چرا ابایزید متابعت را لازم ندانست و نگفت سبحانک ماعبدناک؟» شمس کوتاه سخن میگوید و پیشینهی سخنش را نمیگوید. تفصیل سؤال این است که پیامبر گفته بود «تو را تسبیح میگویم»، درحالیکه بایزید میگوید «مرا تسبیح بگویید». مولانا با همین اشارهی کوتاه کلام او را درمییابد. باید توجه داشت که «متابعت» عمدتاً برای پیروی از پیامبر اسلام بهکار میرفته است.
در ادامه شمس گزارش میدهد که مولانا تمام و کمال حرف مرا فهمید و سُکری به او دست داد که چرا کسی تا پیشازاین به این مورد اشاره نکرده است. شمس در جاهای دیگر «مقالات» بارها به متابعت غیرعقلانی یا افراطی بایزید ایراد میگیرد. برای نمونه، از اینکه بایزید خربزه نمیخورد، چون پیامبر خربزه نخورده است. بههرروی، شمس میگوید من نمیدانستم حرفم اینقدر جالب است و با واکنش مولانا سُکری به من دست داد. چراکه مولانا دانشمند بود و باطنش پاک بود و حرف من بر او زد (بر او ظاهر شد). این اولین و اصیلترین گزارش از دیدار شمس و مولانا است که خود شمس با آن زبان تیز و برنده و مجمل و عالی خودش در دوسه خط ارائه کرده است.
در گفتوگو با مقامات شیخ حسن بلغاری
بهتازگی کتاب «مقامات شیخ حسن بلغاری» بههمت مریم حسینی و مریم رجبینیا تصحیح شده است که میتواند به ما در مسالهای که مهدی محقق پیش رویمان قرار داده کمک کند. شیخ حسن بلغاری در کتاب خود به حلاج انتقاد میکند. این برای ما تعجببرانگیز است، چراکه شمس نیز منتقد مهم حلاج است. اما بلغاری میگوید، اگر حلاج حق بود، رسیده بود. دوم اینکه برخی مفردات بهکاررفته در این کتاب در «مقالات» شمس نیز بهکاررفته است و برخی جملات اندک شباهتی دارند. اما بهسختی میتوان پذیرفت که شمس بر شیخ حسن بلغاری خرقه پوشانده باشد. نخست به این دلیل که همگان شمس را گزیدهکار میدانند و گمان میکنند مولانا را انتخاب کرده است. پس اگر شاگرد دیگری هم گزیده، این برای ما مهم است. دیگر اینکه شمس از خرقه دادن بسیار بدگفته و مخالف آن است. حالآنکه احتمالاً حسن بلغاری و شاگردانش به «مقالات» دسترسی نداشتهاند و از این امر بیخبر بودهاند. پس اگر شمسالدین تبریزی مدتی حسن بلغاری را تعلیم کرده باشد، به او خرقه نداده است. ولی یگانه عبارتی که آنها برای بیان بهرهمند شدن بلغاری از شمس تبریزی داشتهاند، همین بوده است. هرچند خرقه روی دوش او نیانداخته باشد.
شمس دوباری از قونیه رفته و در جایی اخیلی مبهم از سفر سومی نیز سخن گفته شده است. گفته شده که شمس فرار کرده و سلطان ولد با نامههای التماسآمیز مولانا به دنبالش رفته و این صنم گریزپا را به قونیه برگردانده است. خود شمس نیز روایت دستاولی از این بازگشت بهدست داده است و پیداست ادب سلطان ولد در این همراهی به دلش نشسته است. احتمال این کم است که او در این فاصله از قونیه به تبریز رفته باشد و شیخ حسن را آنجا دیده باشد. ضمناً در مناقب شیخ حسن نیز حرفهایی از خوی هست. خوی صدوچند کیلومتر با تبریز فاصله دارد و اگر بنا بوده شمس شیخ حسن را در تبریز ببیند، در سفر دوم یا همان غیبت کبرا به محل تولد خودش رفته است و شیخ حسن را آنجا دیده است. طبق گزارش مناقب شیخ حسن او را هم رها کرده و به سمت غرب برگشته است. چهبسا، شمس تبریز میخواسته برگردد و این هم غیبت موقتی بوده است.
البته، در ابتدانامهی سلطان ولد آمده است که شمس گفته «خواهم این بار آنچنان رفتن، که نداند کسی کجایم من». ولی ممکن است نظرش عوض شده باشد. چنانکه در «مقالات» گاهی نظرش را تغییر میدهد. مثلاً به مولانا میگوید: «هذا فراق». در قرآن کریم خضر به موسی میگوید «هذا فراق» و او را برای همیشه ترک میکند. اما مولانا میگوید «هذا فراق لفظی گفتیم، ولی این حقیقت نیست. اگر خواهم نیز نتوانم رفتن» و بارها در «مقالات» عزم رحیل شمس با رسیدن به مولانا به اقامت بدل شده است. حتی یکبار خودش به مولانا میگوید برای پخته شدن تو سفر میکنم. چراکه نمیتوانم تو را از اینجا بیرون کنم و دوری برای کار تو لازم است.
با توجه به مناقب شیخ حسن، شمس تبریزی به تبریز رفته و به خوی برگشته است. همچنین، میتوان فرض کرد که میخواسته پیش مولانا بازگردد.
اصلیترین آموزههای شمس
در «مقالات» بندهایی هست که نمیتوان گفت شمس آنها را از نظر گذرانده یا نه. چراکه از این اِبایی ندارد که سخنش به اشتباه نقل شود و خود میگوید من لااُبالیام؛ یعنی مبالات ندارم. اما انگار برخی از اینها را دیده یا پیش از بیان قلمانداز چیزی نوشته است. بند آغازین مقالات، بسیار استوار است و میتوان گفت چکیدهی تعالیم شمس را در خود دارد. به نظرم این بند شأنی همگن و هماندازهی شأن نینامهی «مثنوی» دارد که بیشتر محققان از افلاکی تا عبدالحسین زرینکوب گفتهاند «مثنوی» تأثیر مطالب هجده بیت نخست آن است.
اولین آموزهی شمس در بند نخستین مقالات، در عبارت «سلطانالمعشوقین» است. در فرهنگ اسلامی کسی چنین لقبی به دیگری نداده است و برای اولین بار مولانا شمس را معشوق خطاب میکند. در جایی، مولانا در پاسخ به سلطان ولد میگوید ما مقام عاشقی نداریم که دائم گریان باشیم، بلکه مقام معشوقی داریم. شمس و مولانا، بارها عاشق و معشوق را تفکیک کردهاند و عدهای از اولیای خدا را از عاشقان دانستهاند و عدهای را از معشوقان. پایهگذار این امر شمس و مولانا بودهاند و پس از آنها نیز کسی چنین نکرده است. در فرهنگ اسلامی دعواهایی در این زمینه بوده که اصلاً بندهی خدا حق عشق ورزیدن ندارد و فقط باید عبد عابد باشد. ولی زهد کمکم به عرفان بدل میشود و بعد از بایزید به عرفان عاشقانه میرسیم و بعدازآن، به این آموزهی شمس و مولانا.
پرسش «از کجا یابد حادث قدیم را» در این بند با بحث رؤیت خداوند مرتبط است که خود بحث کلامی مفصلی ذیل چند آیهی قرآن ازجمله آیهی ۱۰۳ سورهی انعام، «لَا تُدرِکُهُ الاَبصارُ وَ هُوَ یُدرِکُ الاَبصارَ وَ هُوَ اللَطیفُ الخَبِیرُ»، است. برخی بر این باورند که نه در دنیا و نه در آخرت، نمیتوان خداوند را دید. دیگران بر این باورند که گرچه در دنیا نمیتوان او را دید، در آخرت میتوان. و گروه دیگر میگفتند او را در هر دو دنیا میتوان دید که خود به دو دسته تقسیم میشدند، کسانی که باور داشتند با چشم سر میتوان او را دید و دستهای که باور داشتند نمیتوان. این بحث وسیعی است. اما در این بند، بیشتر به نیاز و عشق توجه شده است. البته این دو اساسی است. اما شمس استدلال میکند که حق قدیم است و حادث نمیتواند قدیم را بیابد. پس، باید از این قدیم قدیم را بیابد. در نظر شمس رؤیت اتفاق میافتد. او بسیار مجمل و پوشیده میگوید، وقتی با ابزار نیاز و بند عشق بالا رفتی، تماماً قدیم میشوی. «نیاز» در اینجا به معنای نیستی است. پس، شمس میگوید، هر زمان که نیستی مطلق شدی، همان میشوی و آن زمان رسیدهای.
او در این بند در قافیه کردن «بجهی»، «برهی» و «نهی» به زیباییهای زبانی توجه کرده است. همچنین، با عباراتی از علیبنابیطالب و سنایی و قرآن کریم ارتباط بینامتنی ایجاد کرده است. اگر بخواهیم مطالعهی بینامتنی را به شیوهی درست اجرا کنیم، نباید به دریچهای اکتفا کنیم که گوینده به سخن دیگری باز میکند. باید از آن دریچه به خانه برویم و خانه را دریابیم. چراکه متأثر لزوماً همهی آنچه ازش تأثیر گرفته را بازنمیگوید و پیگیری آن بر شنونده است.
شمس اولین پایهی سلوک در عرفان را «نیاز» میداند. «نیاز» یکی از مفردات مهم «مقالات» او است. او در اینجا میگوید بهواسطهی این نیاز از میان «حوادث» (موجودات حادث) رها میشوی. سپس ادامه میدهد که او دام عشق را پایین میفرستد. اینجا عبارت «دام عشق» به عبارت مشهور «العشق شبکهالحق/ عشق دام حق است» در عرفان اسلامی برمیگردد که عشق را دامی میخواند که خداوند برای آنان که میخواهد پهن کرده و صیدشان میکند.
احمد غزالی در «سوانحالعشاق» عموم نوشتههای عاشقانهی ادبیات فارسی را حول «یُحِبونَه و یُحِبُهُم» قرآن کریم تفسیر میکند. فارغ از شأن نزول، عرفای اسلامی حرفهای عاشقانهشان را براساس این آیه بنا کردهاند. بسیار پیش از شمس، عینالقضات گفته، یحبونه به یحبهم ایستاده است. شمس همین حرف را به شیوهی دیگری بیان میکند. پس از آنکه میگوید نیاز ببر و او دام عشق میفرستد، ادامه میدهد که یحبونه تأثیر یحبهم است؛ یعنی اول خداوند دوست دارد و بعد آنها او را. این با رعایت ترتیب آمده در قرآن کریم است. چراکه تقدم و تأخر کلام در تفسیر قرآن بسیار مهم است و از این پسوپیش آمدن حتماً معنایی در نظر بوده است. این مفهوم مختص اسلام نیست. بایزید جایی میگوید که مدتها او را میخواستم و سرانجام دریافتم این او بوده که مرا خواسته است. پیش از اینها، مکتبی هندی نیز بر آن است که اگر چیزی را میخواهید، درواقع او شما را خواسته است. کتاب «مهپاره: داستانهای عشقی هندو» روایت درافکندن چنین بازی و ماجرایی است.
شمس بزرگترین آینهدار ما است
گزارش درسگفتار «شمس و دعوت به خود راستین»/ با حضور سودابه کریمی
هفتمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «شمس و دعوت به خود راستین» اختصاص داشت که با سخنرانی سودابه کریمی چهارشنبه ۲۲ آبان در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار شد. در این درسگفتار سخنران به تبیین تفاوت تقلید و متابعت و حقیقت وجود آدمی پرداخت.
کریمی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: من عرف نفسه، فقد عرف ربه. شمس آینهدار است؛ با آینهای شش سو آمده تا ما را با «خود» آشنا کند. همان خودی که اسطرلاب حق است. اگر عمیقی هست، اوست و اگر مبارکی هست، از اوست. او ما را به خود اصیلمان دعوت میکند. آن خودی که از همهی کلیشهها، قالبها و شرطیشدگیها فارغ است. یکی از مهمترین عواملی که از ما یک «منِ» دروغین میسازد، تقلید است. ما در تقلید، «دیگری» میشویم. حرف او را میزنیم، کار او را میکنیم و به باور و نظر او التزام داریم.
مولانا و شمس نام پیروی از باورها و ارزشهای عاریه، که دیگران به ما القا کردهاند را تقلید میگذارند و ما را از آن منع میکنند؛ اما همانقدر که تقلید از جانب شمس و مولانا مورد مذمت است، به همان اندازه به تبعیت از پیر و شیخ تشویق میکنند و مورد تاکید است. مراد از خود راستین، آن خودی است که از همه کلیشهها، قالبها و شرطیشدگیها فراغت دارد خودی که بر پایه تجربههای شخصی و باورهای زیسته خودش زندگی میکند. خودی که قبل از اینکه ما را در قالبهای فرهنگ، عرف زمانه، دین، اخلاق و هر ایدئولوژی دیگری قالبگیری کنند، ما با آن میزیستیم و با او خوگر بودیم.
علت دور شدن ما از خودِ راستین، ترس است
در نگاه مولانا، علت دور شدن ما از خود راستین، ترس است. یعنی ما از اینکه تأیید یا پذیرفته نشویم، از اینکه محبوب نباشیم و در یک کلمه از تنهایی میترسیم. ترس ما از مرگ هم به خاطر ترس از تنهایی است، چون ما در مرگ تنهایی را به تمام و کمال تجربه میکنیم. ما به دلیل ترس از تنهایی سعی میکنیم نزد دیگران ارزش و هویتی داشته باشیم. از تنهایی میترسیم و مشتاقیم بدانیم دیگران در مورد ما چه فکری میکنند، به همین خاطر نظر، تأیید و تحسین آنها ما را تحتتاثیر قرار میدهد.
برای همین ترس است که به قالبهایی تن میدهیم که دیگران برای ما تعیین میکنند از خوب و بد و زشت و زیبا، درست و نادرست. باید به باورهای خود نگاه کنیم و ارزشهایی که به آن پایبندیم. بیشتر باورها و ارزشهای ما چیزهایی است که از جامعه گرفتهایم، پیروی از این باورها و ارزشهای عاریه که دیگران به ما القا کردهاند که مولانا و شمس نام آن را تقلید میگذارند، این دو بزرگ بسیار هم مخالف تقلید هستند و ما را از آن منع میکنند. با این حال همانقدر که تقلید از جانب شمس و مولانا مورد مذمت است به همان اندازه این دو بزرگ به تبعیت دعوت میکنند و مورد تاکید است.
چه تفاوتی تقلید و متابعت را از هم جدا میکند
در نگاه شمس متابعت آن قدر مهم و به قدری دشوار است که معتقد است کسانی مثل حلاج، بایزید، سهروردی و ابنعربی هم نتوانستند آنطور که باید حق متابعت را به جا بیاورند. پرسش اصلی این است که چه تفاوتی بین تقلید و متابعت است که یکی مذموم است و دیگر مورد تاکید و ممدوح است. بر حسب ظاهر کسی که در تقلید است و کسی که تبعیت میکند، هر دو یک کار را انجام میدهند و بدون اینکه طلب حجت و دلیل کنند از یک مرجع بیرونی پیروی میکنند. مقلد کسی است که برای قول و فعل و حتی باورش دلیل و حجتی ندارد حتی از حقیقت قول و فعل و باور باخبر نیست. حرفی میزند و به باوری التزام دارد که از دیگری شنیده است. از طرفی فردی هم که در تبعیت است، ظاهراً چنین است و برای اعمال خودش دلیلی برای پیروی ارائه نمیکند. چه تفاوتی تقلید و متابعت را از هم جدا میکند حتماً باید تفاوتی بین این دو باشد.
برای اینکه بدانیم حقیقت تقلید و متابعت چیست از راهکار مولانا استفاده میکنیم. مولانا برای شناخت ناشناختهها یک محک دارد و دو راه برای شناخت چیزی که نمیشناسید، نشان میدهد. یکی علت و ریشه آن را پیدا کنید و دیگر اینکه ببینید میوه و ثمره آن چیست. بر این اساس تقلید ریشه در ترس و البته طمع دارد. ما تقلید میکنیم چون دنبال هویت و ارزش هستیم. در این میان از چه کسی تقلید میکنیم خیلی مهم نیست، بلکه آن برترین من و بیشترین ارزشی که به ما میدهد بسیار مهم است. اگر جنس پیروی ما از جنس تقلید باشد اما اگر جنس پیروی ما از جنس متابعت باشد احوال دیگری داریم.
متابعت ناشی از همدلی است
ما در متابعت برخلاف تقلید که ریشه در ترس و طمع داشت، متابعت ناشی از همدلی است. در واقع ما در متابعت آواز خودمان را از زبان دیگری میشنویم یعنی ظاهراً از دیگری پیروی میکنیم ولی درحقیقت تابع درک و شهود خودمان هستیم. چرا سراغ پیر میرویم برای اینکه میدانیم که نمیدانیم. برعکس تقلید که در آن دنبال یک من گستردهتر و برتر هستیم در تبعیت به دنبال وجه تهی و عاجزانه خودمان هستیم. عجز خود را شاهدیم که سراغ پیر میرویم. کسی که تقلید میکند خودش را با داشتههای خودش تعریف میکند و برای همین میخواهد به برداشتهایش اضافه کند اما کسی که به دنبال متابعت میرود، با بودن خودش خو دارد و دنبال تعالی خودش است.
در تقلید ما نهایتاً ادای فرد دیگری را درمیآوریم در رفتار و گفتار سعی میکنیم که شبیه او باشیم در صورتی که در متابعت حتی ممکن است قول و فعل مرید شبیه مراد نباشد گاهی حتی ما از آن منع هم میشویم. در تقلید صورت رفتار و گفتار ما شبیه کسی است که از او پیروی میکنیم اما در تبعیت برعکس نگاه ما به هستی شبیه او خواهد شد. یعنی ما از همان دریچهای به هستی نگاه میکنیم که او نگاه میکند برای همین در متابعت تعبیر و تأویل ما تغییر میکند، نه لزوماً رفتار و گفتار ما. ممکن است رفتار و گفتار ما شبیه باشد اما در تبعیت او نیستیم. چیزی که در تبعیت بسیار مهم است، این است که ما با کسی که از او پیروی میکنیم همجنس میشویم. یعنی از همان منظری نگاه میکنم که پیر و مراد من نگاه میکند. در تقلید مقلَد و مقلِد هیچوقت از یک جنس نمیشوند. مرید نهایتاً تبدیل به مراد میشود یا در واقع از اول خود او بوده که به تدریج خودش را پیدا کرده است.
مولانا میگوید اگر کاهی باشد به هر بادی تغییر میکند. به تعبیر شمس متابعت با خود را در او دیدن شروع میشود و با او شدن پایان مییابد که این «او» خود راستین است. یعنی شیخ و مرید آینهدار ما میشود و خود واقعی ما را به ما نشان میدهد. شمس بزرگترین آینهدار ما است او کسی است که حقیقت وجود ما را به ما نشان میدهد. مهمترین حرف شمس در متابعت این است که نترس و خودت باش. یعنی با چشم خودت ببین، با گوش خودت بشنو و با عقل خودت بفهم. مرید از جنس مراد میشود و همهی صفتها را میبازد و موصوف میشود به صفت مرادش.
مهمترین حرف شمس در متابعت چیست؟
مواجههی مرید و مراد از جنس مواجههی گل پاره و دریاست. گلپاره ادعای آب دارد و دروغ نمیگوید ولی تا زمانی که گلپاره خودش را با دریا مواجه میبیند وقتی دریا را میبیند حقیقت آب را متوجه میشود. مرید وقتی مراد را میبیند خود واقعی خودش را میبیند. همه ما درون سینه خود کتابی داریم، منتها خواندن آن را بلد نیستیم و در متابعت، پیر به ما خواندن کتاب خودمان را یاد میدهد. در متابعت، فرد ابتدا خود را میشناسد و بعد از شناخت خود، با پتانسیلهای خود آشنا میشود و میخواهد به همان خود واقعی تبدیل شود. متابعت یعنی خودت باش و این خود بودن یعنی دل سلیم داشته باش. متابعت جستجوی خود راستین است. مهمترین حرف شمس در متابعت چیست؟ این است که نترس و خودت باشد.
شمس میگوید کسی دل سلیم دارد که اگر چیزی را دوست دارد، به خاطر خدا است و اگر از چیزی بدش میآید، برای خدا است. دل سلیم دلی است که حب و بغض شخصی ندارد. دلی است که خواستی نداره و تمنا شده است و فقط یک مهارکش دارد. برای همین از تفرقه خلاص شده جدا شده و هزار پاره نیست و همه خواستهها، تمناها و اعمالش رو سوی یک قبله دارد و به همین دلیل است که شاهدی برای لا اله الا الله میشود. شمس میگوید بسیاری از ذوقها و شادیهایی که ما نداریم، به خاطر این است که در عشق سری و سروری هستیم و آنچنانکه هستیم، زندگی نمیکنیم. او دنیا را یک بازی میداند، که نباید آن را جدی گرفت و میگوید که امور دنیا را به بازی بگیر و بخند.
متابعتی که شمس میگوید نهایت هوشیاری است
شمس منادی شادی است و بر این باور است که رنج از هستی و منیتها حاصل میشود. متابعتی که شمس میگوید نهایت هوشیاری است. شمس بایزید، حلاج و… را در مرتبه مستی مینشاند. البته مستیای که شمس میگوید، غیر از آن چیزی است که ما به صورت متعارف از آن میفهمیم. او بایزید و حلاج را مست عالم روح میداند و به مستی هم نمیتوان متابعت کرد، چون متابعت نهایت و عین هوشیاری است. در پس کار خوب یک من خودبین رشد میکند، هر چقدر در کارهای خوب بیشتر پیش برویم من خودبین بزرگ و بزرگتر میشود. هر کدام از ما کتابی در سینه داریم مشکل ما این است که خواندنش را بلد نیستم اگر سراغ پیر میرویم این نیست که کتابی برای میگذارد پیر فقط به ما یاد میدهد که خواندن کتاب خود را از او یاد بگیریم.
متابعت طبیعی عمل کردن است و شمس از آن به عنوان اخلاص یاد میکند. متابعت همدل شدن با کل هستی است. این همدلی هم علت و هم نتیجه شفقت و رحمت است. متابعت همحس شدن با جماد و نبات و آدمی و کل هستی است، بهطوری که همه ذرات هستی امتداد وجود ما هستند ما آنها را در درون خود مییابیم و آنها خودشان را در ما میبینند. بنابراین متابعت آینه شدن، بیصفت و بیزنگار شدن است.
شمس از متابعت با عنوان اخلاص یاد میکند
متابعت مفاهیمی مانند عشق، تسلیم، ادب، تعادل، هماهنگی و هستی، میزان شدن با خود حقیقی و عمل صالح را با هم جمع میکند. اگر همه اینها در ما جمع شوند، یعنی ما در متابعت هستیم و وقتی که در متابعت هستیم متوجه میشویم اینها مفاهیم مختلفی نیست و همه اینها معنای حقیقی عمل صالح است. متابعت طبیعی بودن است که شمس از آن با عنوان اخلاص یاد میکند که در نگاه اول یعنی بیغرض و بیخواهش کاری را انجام دادن. حتی از این هم پیشتر میرود و میگوید متابعت عمل کردن است، بدون این که خود را عامل بدانیم.
اخلاص به این معنی نیست که عمل خود را از چشم دیگران پنهان کنیم بلکه اصل اخلاص این است که عمل ما در چشم خود ما هم نیاید و خودمان هم آن را نبینیم. شمس میگوید ما وقتی از طاعت لذت میبریم، یعنی آن را دیدهایم و این اخلاص و متابعت نیست. متابعت در واقع علم اندازههاست همان چیزی که مولانا درباره ادب میگوید. اگر من اندازهها را ندانم از تعادل خارج میشوم و مبتلا شدن به هر افراط و تفریطی خروج از هوشیاری است. اگر در خوبی و لطف در کلام شمس پی بگیرید از گلههای وی مطلع میشوید.
گفتوگو با البرز حیدرپور
یادی از فردریک جیمسون
شعری از برندهی نوبل ادبیات
اکهارت، مانند مولوی و عینالقضات در فرهنگ ما و بسیاری از عارفان در فرهنگهای دیگر، معتقد است که اخلاقی زیستن یعنی فراموشی خود و تنها اندیشیدن به دیگران.
نگاهی به کتاب «۲۰۶۵ تناقض در انتخاب»
نظرات کاربران درباره اين مطلب: