مجلهی لوکئوم: حس غیرواقعی انفجار سر، چون میدانی که حسی واقعی نیست، بدتر از حس واقعی انفجار سر است و چه بدبخت است کسی که بارها و بارها این حس بد را تجربه کرده و میداند که در آینده – اگر باشد – قرار است تجربه کند. زمانهایی که خودکشی به شایان فشار میآورْد، زمانی که از تکتک یاختههایِ تناش دستور خودکشی دریافت میکرد و میباید بیدلیل در برابر دستور یاختهها مقاومت میکرد، حس انفجار غیرواقعی بهش دست میداد و جز او کس نمیداند که چه میکشید، چه رنجی متحمل میشد و رنج بهچه طریق او را همچون موجودی منفعل زمین میزد و پا را روی گردناش میگذاشت و فشار میداد. شایان با تمامی این احوال، بهنوعی عادت کردهبود و در پسِ هر ناامیدیاش از بابت بهبود اوضاع، امیدی مبهم وجود داشت که این بار هم میتواند عبور کند و برای چند صباحی پای رنج را از روی گردناش بردارد و زمان بخرد تا دفعهٔ بعدی از راه برسد. البته بارِ آخر مقداری اوضاع را متفاوت دید و اینگونه داوری کرد که عادتاش دیگر یارای آن ندارد که به کمکاش آید، چه آنکه ضعیفتر از همیشه برای خود-اش مینمود و ضعف همان و تندادن به آنچه که رنج میخواست همان. در زیر یوغ ناامیدی مطلق، گام برداشت و به سروقت کتابخانهاش رفت و در پی کاغذهایی گشت که حدود ۱۳ سال پیش آنها را سیاه کردهبود. جستوجو کرد و کاغذهای سیاهشده از رنج را دید، کاغذهایی که با جملات غمگین صادق هدایت پر شدهبودند. حافظهاش یاری کرد و زمانی که جملات را روی کاغذ میآورد به یاد آورد، زمانی که هنوز به سنگینی پای رنج روی گلویاش عادت نکردهبود، اما همچنان تهِ قلباش باور داشت که صادق هدایت – بهمانند نقاش روی کوزهٔ بوف کور – کسی بوده که دههها پیش رنجهای او را کشیده و حال و احوال غمگنانهاش را تجربه کرده و مطالعهٔ جملات دردآور-ش ابزاریست برای بیرونآمدن از تنهایی دردآور و مضاعفکنندهٔ فشار رنج روی گردن!
جملاتی که در ادامه میآیند، آنهاییاند که سالها پیش از فرط سرگردانی برای مقاومت در برابر رنج خودکشی نگاشتشان.
۱- وانگهی چه چیزی میتواند روی زمین برایام کوچکترین ارزش را داشتهباشد؟ آنچه که زندگی بودهاست از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستام برود … . [صادق هدایت، بوف کور، ۱۳۵۱، چاپخانهٔ سپهر، ص ۳۵]
۲- تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امیدِ نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفتهبودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، چاروادار و چشمودلگرسنه بود؛ برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شدهبودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنهٔ جلو دکان قصابی برای یک تکه لثه دم میجنباندند، گدایی میکردند و تملق میگفتند. [بوف کور، ص ۷۳]
۳- تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهٔ موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهٔ مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند. [بوف کور، ص ۷۴]
۴- نه، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست، در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستاش بگریزند. [صادق هدایت، کتاب زندهبهگور، داستان زندهبهگور، تهران، نشر امیرکبیر، ۱۳۴۲، ص ۱۱]
۵- مابین چندین میلیون آدم مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. حس میکرد که مرا با افتضاح از جامعهٔ آدمها بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشدهبودم. [زندهبهگور، ص ۱۶]
۶- در این بازیگرخانهٔ بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگاش برسد. [زندهبهگور، ص ۱۹]
۷- من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم، همهاش به چشمام یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بیمعنی است. [زندهبهگور، ص ۲۴]
۸- هر چه فکر میکنم، ادامهدادن به این زندگی بیهوده است. [زندهبهگور، ص ۲۶]
۹- اشتباهی به دنیا آمدهام، مثل چوب دو سر گهی، از اینجا مانده و از آنجا رانده. از همهٔ نقشههای خودم چشم پوشیدم، از عشق، از شوق، از همهچیز کناره گرفتم. دیگر در جرگهٔ مردهها به شمار میآیم. [زندهبهگور، ص ۲۶]
۱۰- دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود … . [زندهبهگور، ص ۳۵]
۱۱- من هیچوقت در کیفهای دیگرون شریک نبودهام، همیشه یه احساس سخت یا یه احساس بدبختی جلو منو گرفته – درد زندگی، اشکال زندگی. [صادق هدایت، کتاب سگ ولگرد، داستان تاریکخانه، تهران، نشر امیرکبیر، ۱۳۴۲، ص ۱۳۲]
جملات غمگین صادق هدایت
۱۲- ما همهمان تنها ایم، نباید گول خورد. زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون. ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند، بعضیها میخواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند و بعضیها هم ماتم میگیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید که آدم از گولزدنِ خودش هم خسته میشود. [صادق هدایت، کتاب سه قطره خون، داستان گجستهدژ، تهران، ۱۳۳۳، صص ۱۷۲-173]
۱۳- آدمیزاد یکه و تنها و بیپشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد و بوم او نیست. با هیچکس نمیتواند پیوند و دلبستگی داشتهباشد، خودش هم میداند. [صادق هدایت، پیام کافکا، ص ۱۲]
۱۴- گمنامی هستیم در دنیایی که دامهای بیشمار در پیش ما گستردهاند و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس میکند. [پیشین، ص ۱۳]
*********
اما جملات غمگین هدایت را بیش از کتابهایاش میباید در نامههایاش دید، بهویژه در نامههایی که در سالهای پایانی دههٔ ۲۰ شمسی یا دههٔ ۴۰ میلادی برای نزدیکاناش از جمله جمالزاده، مینوی، انجوی و شهیدنورایی ارسال کردهاست. در سالهای پایانی زندگی صادق هدایت، چنانکه از نامههایاش برمیآید، گویا فشار روی هدایت بسیار بیشتر از همیشه بوده و او دیگر آن تحمل و مقاومت سالهای گذشته را در برابر وسوسهٔ خودکشی نداشته و هر آن گامی بلند به سوی خودکشی برداشتهاست. از میانِ جملههایی در نامههای هدایت که غم و اندوه و درد هدایت در آنها زیاد است میتوان به جملات زیر اشاره کرد:
۱۵- … از هر کاری زده و خسته و بیزار ام و اعصابام خرد شده. مثل یک محکوم و شاید بدتر از آن شب را به روز میآوردم و حوصلهٔ همهچیز را از دست دادهام. نه میتوانم دیگر تشویق بشوم و نه دلداری پیدا کنم و نه خودم را گول بزنم. وانگهی میان محیط و زندگی و مخلفات دیگر ما ورطهٔ وحشتناکی تولید شده که حرف یکدیگر را نمیتوانیم بفهمیم … . [نامهٔ هدایت به جمالزاده به تاریخ ۱۵ اکتبر ۱۹۴۸]
۱۶- … نکبت و خستگی و بیزاری سرتاپایام را گرفته. دیگر بیش از این ممکن نیست. به همین مناسبت نه حوصلهٔ شکایت و چسناله دارم و نه میتوانم خود را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم. فقط یک جور محکومیت قیآلودی است که در محیط گند بیشرم مادرقحبهای باید طی کنم. همهچیز بنبست است و راه گریزی هم نیست. [نامهٔ قبلی]
۱۷- از حال ما خواسته باشی در نهایت کثافت عمر را به بطالت میگذرانیم». [نامهٔ هدایت به مینوی]
۱۸- اوضاع خراب اندر خراب است. هیچ امید بهبودی نمیرود. این هم آخر و عاقبت ما بود. [نامهٔ هدایت به شهیدنورایی مربوط به تیرماه ۱۳۲۸]
۱۹- از اوضاع و احوال حقیر خواسته باشید مانند سابق به طرز احمقانهای میگذرد. فقط روزها میآیند و میروند؛ نه حقی داریم که از کسی بازخواست کنیم نه میهنی که به گذشته و آیندهٔ آن علاقهمند باشیم. نه آیندهای که برای بهبودی آن بکوشیم و نه زال و زاتولی که در تأمین آیندهٔ آن تلاشی بکنیم و نه دماغی و دلی که به کاری سر خودمان را گرم کنیم. بدتر از Huis clos [دوزخ] سارتر همهچیز بیطرفانه میگذرد؛ با جار و جنجال و سروصدا. ما هم روزی چند چروک بیشتر، چند ناخوشی تازه، چند موی سفید برای فردای خودمان ذخیره میکنیم. از زندگی حیوانی و نباتی هم گذشته، به حالت سنگ افتادهایم. این هم یک جور-اش است: گیتی است کی پذیرد همواری؟ [نامهٔ صادق هدایت به شهیدنورایی به تاریخ ۵ آذرماه ۱۳۲۸]
۲۰- فقط امیدوار ام بمب اتمی آنقدر ارزان بشود که توی کلهٔ من هم یکی از آنها را بزنند. [نامهٔ تیرماه ۱۳۲۹]
۲۱- ما هم میسوزیم و میسازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همهچیز. [نامهٔ اردیبهشتماه ۱۳۲۶]
۲۲- نمیدانم چرا انقدر خسته شدهام. همهچیز مرا از جا در میکند. عاقبت خوبی ندارد. برای هیچ جور کاری دل و دماغ ندارم. این هم یکجورش است. [نامهٔ مهرماه ۱۳۲۷]
۲۳- هنوز در قید حیات ایم و روزها را به احمقانهترین طرزی که بشود به شب میرسانیم. [نامهٔ اردیبهشتماه ۱۳۲۸]
************
اکنون ماهها از خودکشی شایان میگذرد و او نیز ماههای پایانی عمر کوتاهاش تقریباً همان حالی را داشت که صادق هدایت در ماههای پایانی زندگیاش داشت، پر از ناامیدی، خستگی و بیانگیزگی. آری برای مقاومت در برابر وسوسهٔ خودکشی به انگیزه نیاز است، گاه حتی انگیزهای کوچک میتواند به فردِ وسوسهشونده برای مقاومت کمک کند، اما چه میتوان در باب آن روز گفت که فرد وسوسهشونده خستهتر از همیشه است و انگیزه هم دستنیافتنیتر.
عشق آمده است تا زندگی را شرح کند.
عیدست و نوبهار و چمن سبز و خرمست ماییم و روی دوست که نوروز عالمست بابافغانی بهاران بر شما همراهان دیرین و همیشگی مرکز فرهنگی شهر کتاب خجسته باد. آرزومندیم که روزگار بر شما پرطراوت و دلخواه بگذرد و تندرستی قرینهی تام و تمام زندگیتان باشد. بهار ۱۴۰۴ فرخنده باد.
بهترین نویسندگان اسپانیایی، پیوند ناگسستنیِ مردم این کشور با ادبیات و دنیای کلمات را برای همهی انسانها در سراسر جهان تعریف و آشکار کردهاند.
گفتوگو با شاهین محمدیزرغان
درآمدی بر طنز در تاریخ بیهقی*