حکایت نخست
از حضرت رسالت ـ صلی الله علیه و سلم ـ آرند که فرموده است که مؤمن مزاحکن و شیرینسخن باشد و منافق ترشرو و گره بر ابرو. امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه گفته است که هیچ باک نیست اگر کسی چندان مزاح کنند که مؤمن از حد بدخویی و دایره ترشرویی بیرون آید.
حکایت دوم
جاحظ گوید: هرگز خود را چنان خجل ندیدم که روزی مرا زنی بگرفت و به در دکان استاد ریختهگر برد که همچنین من متحیر شدم که آن چه بود؟ از آن استاد پرسیدم گفت: مرا فرموده بود که تمثالی بر صورت شیطان برای من بساز گفتم: نمیدانم که بر چه شکل میباید ساخت تو را آورد که بدین شکل!
بوالعجب روی و گونهای داری
کس بدین روی و گونه نتوان کرد
بهر تصویر صورت شیطان
جز رخت را نمونه نتوان کرد
حکایت سوم
بهلول را گفتند: دیوانگان بصره را بشمار گفت: آن از حیز شمار بیرون است، اگر گویید عاقلان را بشمارم که معدودی چند بیش نیستند.
هرکه عاقل بینی او را بهره است
نقد وقت از مایهی دیوانگی
میزید از آفتاب حادثات
شادمان در سایهی دیوانگی
نفرینی الهی در پس تبعید از بهشت یا رسیدن به وصال از دروازههای متفاوت عشق
فیلسوفان برای مبارزه با مرگهراسی، توصیه میکنند مرگ را پیوسته پیش چشم و در دهان داشته باشیم، پیوسته به آن بیندیشیم، در اینصورت چنین هراسی از میان خواهد رفت؛ هراسی که به گفته میشل مونتنی بردگیآور است و زندگی را همواره با تلخکامی مواجه میسازد.
انسان از بدو تولد، زندگی و زنده بودن را بر مردگی و هیچی و پوچی ترجیح میدهد و این ترجیح، هم ترجیح ذاتی است و هم عُقلائی و استدلالی است.
حافظ به سبب چندبعدی بودن اشعارش و همچنین لحن سرودههایش که گهگاه به کفرگویی نزدیک میشد.
کمتر زوجی همچون شادروان دکتر اسلامی ندوشن و خانم دکتر شیرین بیانی میتوان یافت که نمونه مطلوبی از خانواده، علم و میهن دوستی را این چنین شایسته آینگی کنند.