img
img
img
img
img
یان

توصیف یک عشقِ افلاطونی

گسترش: کتاب «یان آندره‌آ اشتاینر» اثرِ مارگریت دوراس به همت نشر شما به چاپ رسیده است. این کتاب آخرین رمانِ مارگریت دوراس از برجسته‌ترین زنان متفکر قرن بیستم است. دوراس نویسنده، منتقد ادبی، فیلم‌ساز و متفکر فرانسوی است که جایزه گنکور ادبیات فرانسه را دریافت کرده‌است. دوراس تأثیر بسزایی روی بسیاری از نویسندگان و فیلمسازان معاصر داشته است.

یان آندره‌آ اشتاینر معشوقه‌ی دوراس در ۱۴ سال پایانی زندگی‌اش بود. معشوقه‌ای که ۳۸ سال از او کوچک‌تر بود. به غیر از تفاوت سن بسیار زیاد اشتاینر یک همجنسگرا بوده است. همه‌ی این موارد باعث شده بود که از این رابطه به‌عنوان رابطه‌ای نامتعارف و عجیب نام برده شود. رابطه‌ی این دو برای مردم همیشه جذاب بوده و عشقی افلاطونی بینشان جاری بود. آن‌طور که دوراس و اشتاینر شرح می‌دهند، اشتاینر به مدت ۵ سال پیوسته برای دوراس که در اوج شهرت قرارداشته نامه می‌نوشته و پاسخی دریافت نمی‌کرده؛ حتی او نمی‌دانسته که نامه‌هایش خوانده می‌شود یا نه. اشتاینر عاشق شده بوده. عشقی که باخواندن یک کتاب از دوراس در او به‌وجود آمده بود. تا اینکه دوراس تصمیم می‌گیرد که پاسخ دهد و او را ببیند.

این رابطه به‌قدری برای دوراس جذاب و ستودنی بود و تأثیر شگرفی که اشتاینر بر زندگی دوراس گذاشته بود باعث شد که او آخرین رمانش را براساس این رابطه با نام یان آندره‌آ اشتاینر بنویسد و نحوه‌ی آشناییشان و رابطه‌شان را در آن شرح دهد. دوراس برای درک بهتر رابطه، دو داستان دیگر را هم در دلِ این داستان آورده است: یکی اسطوره‌ای و دیگری رابطه‌ی پسری خردسال با معلمش.

دوراس در اواخر زندگی‌اش این رمان را می‌نویسد و این رابطه عجیب یا به‌نوعی بیوگرافی را داستان‌وار شرح می‌دهد. او در هنگام نوشتن این کتاب در اوج شهرت و پختگی است. در خود نیازی به دیده‌شدن و خوانده شدن توسط مخاطب ندارد. مسئله اصلی‌اش در نوشتنِ این رمان، ادبیات است. با اینکه دوراس احساس نیازی به مخاطب ندارد تا با اضافه کردن یا تغییردادن متن خارج از اصول خود خواننده را جذب داستان کند، ولی آن‌قدر این رابطه جذاب است و خودِ داستان و نوعِ روایت دوراس بگونه‌ای است که مخاطب باکششی فراوان داستان را خواهد خواند.

مترجم این کتاب گلنار گلناریان رمان را مستقیماً از فرانسه به فارسی ترجمه کرده است و با توجه به آشنایی که با آثار دوراس داشته است و سال‌ها روی آثار دوراس تحقیق و پژوهش کرده به‌خوبی توانسته که لحن و نوع نگارش دوراس را در ترجمه ادا کند که کاری بس دشوار است.

قسمتی از کتاب یان آندره‌آ اشتاینر نوشته‌ی مارگریت دوراس:

تئودورا در طول زندگی‌اش خیلی کم حرف می‌زد، مثل بعضی از زن‌های انگلیسی، حرف زدن به نظرش دروغی و سر و صدای بیهوده می‌آمد. این زن سکوتِ نوشتار را انتخاب کرده بود.

شما از من پرسیدید که آن ایستگاه قطار در کدام نقطه آلمان بود. به نظر او، ایستگاه جنوبِ کراکوف بود، به سمت مرزهای جنوبی، در آن مناطقِ نفرین‌شده. او اصالتاً انگلیسی بود اما در بلژیک بزرگ شده بود. جغرافیای اروپا را چندان خوب بلد نبود. مثل خیلی از انگلیسی‌ها علاقه‌اش فقط به لندن، پاریس و کشورهای کنار دریا بود.

شما پرسیدید آیا آن مردی که نگهبان ایستگاه قطار بود، در خواب به سراغ تئودورا می‌آمد؟ گمان می‌کنم این را خودم نوشته بودم، بله، وقتی او خواب بود. مطمئن نبودم؛ اما آیا آن مرد رئیس ایستگاهی که تئودورا مدت دو سال زمان جنگ آنجا زندگی می‌کرد نبود؟ شاید هم این‌طور بود، شاید هم همدیگر را دوست داشتند، به این هم فکر کرده بودم و حتی اینکه شاید از همین غم بود که مدتی بعد مُرد.

گفتم تلاشی برای دانستن این موضوع نکردم، هیچ‌وقت از این قبیل سؤال‌ها درباره تئودورا نپرسیدم اما به نظرم محال هم نبود که این دو عاشق و معشوق هم شده باشند.

شما پرسیدید که نظر خودم چیست. پاسخ دادم که من هیچ‌وقت حتی اسمشان را هم نپرسیدم، نه اسم آن مرد را و نه اسم آن زن جوان سفیدپوشی که طرحش را کشیده بودند. گفتم به محض آنکه این داستان را شنیدم، این اسم را بر زبان آوردم، این اسمی که قطعاً قبلاً شنیده بودم: تئودورا کاتس. آخر، بعد از چند سال، اطرافیانم آن زن سفیدپوشِ گم‌شده در اروپایِ مرگ‌زده را به این اسم صدا می‌زدند.

باید بگویم که می‌دانم از قبل تئودورا را می‌شناختم اما آنچه به یاد می‌آورم فقط راجع به بتی فرناندز است که خوب می‌شناختمش و همان‌طور که قبلاً گفتم، از دوستان تئودورا کاتس جوان بود. می‌دانستم بتی فرناندز او را بسیار دوست داشت و ستایشش می‌کرد.

من هیچ‌گاه این اسم، آن ایام، آن سفیدی پیراهن را، آن انتظار ساده‌دلانه برای رسیدن قطار مرگ یا قطار عشق را فراموش نکردم؛ هیچ‌کس نمی‌دانست کدام، هیچ‌کس هیچ‌وقت نفهمید.

شما گفتید، من حتی اگر تئودورا را نمی‌شناختم و هیچ‌وقت به او نزدیک نمی‌شدم، باز باید آنچه از او در سر داشتم را به شما بگویم، نیز اینکه عاقبتش به کجا انجامید.

به گمانم که او قبل از پایان جنگ به انگلستان برگشت. ابتدا در لندن در یک مجله ادبی معتبر استخدام شد و بعد با جی. او، نویسنده انگلیسی، ازدواج کرد. خوشحال نبود. من او را به‌خصوص بعد از ازدواجش با نویسنده انگلیسی شناختم. نویسنده‌ای در سطح جهانی و بسیار موفق و من بسیار تحسینش می‌کردم. تئودورا هیچ‌وقت او را چندان دوست نداشت؛ نه به‌عنوان نویسنده و نه به عنوان یک مرد.

از من پرسیدید حال و روز تئودورا در لندن چطور بود. گفتم چاق شده بود و دیگر با شوهرش معاشقه نمی‌کرد، دیگر میلی نداشت. می‌گفت: ترجیح می‌دهم بمیرم.

شما گفتید:

-آیا آن زن، در لندن، همان زنِ ایستگاه قطار آلمانی بود؟

-هیچ‌وقت سعی نکردم بفهمم. این بیشترین چیزی است که می‌توانم بگویم؛ اما به نظر من، چنین چیزی محال نبود. تغییر کرده بود، حتی اگر می‌مرد باید تحولی در او صورت می‌گرفت، باید خانواده‌ای انگلیسی و یا اهل هر جای دیگر او را می‌خواست، اما نه، هیچ‌کس درباره جسد تئودورا کاتس حرفی نزد.

-به‌هرحال این احتمال می‌رود که از ایستگاه خارج شده باشد.

-بله. مگر این‌که بعد از شکست آلمانی‌های نازی او را در ایستگاه پیدا کرده باشند و همان‌جا رها کرده باشندش، در همان ایستگاه قطار؛ همان‌طور که هزاران «زندانی سیاسی» را در اردوگاه‌ها رها کرده بودند؛ اما در مورد معشوقش هیچ‌وقت چیزی معلوم نشد. هیچ. تئودورا آنجا بود، در همان ایستگاه قطار. هنوز هم جلو چشمم است، با کت و دامنی سفید اتوشده همان روز و کمی بعد، همان روز، آغشته به لکه‌های خون.

گمان می‌کنم به همین دلیل است که هیچ‌کس فراموشش نکرد. به خاطر سفیدی لباسش. آن سفیدی پیراهن، آن دقت و توجه بیش‌ازحد و عجیبی که به لباس‌هایش داشت، باعث شد کسانی که درباره‌ی او شنیده بودند، هیچ‌وقت فراموشش نکنند: آن کلاه‌های پارچه‌ای سفید، آن صندل‌ها، همه‌ی این چیزها، دستکش‌هایش. داستانش در سرتاسر اروپا دهان‌به‌دهان می‌گشت. هیچ یقینی از او نمی‌شد داشت. هنوز نمی‌دانیم او که بود، چرا آنجا بود، در آن ایستگاه قطار، به مدت دو سال.

بله، آن سفیدی پیراهن‌ها و کت و دامن‌ها داستانش را در تمام دنیا پخش کرد: یک بانوی کاملاً انگلیسی در لباسی کاملاً سفید که در انتظار قطار بود.

برای مردم دنیا، منظره‌ی بی‌نقص این سفیدی است که در خاطر مانده است. برای برخی هم لبخندش غالب است.

یان آندره‌آ اشتاینر در ۱۱۲ صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  مناظره دو مفهوم از آزادی و انسان‌بودگی

نگاهی به تنش‌ها و تفاوت‌‌های فکری هانا آرنت و آیزایا برلین

  چه کسی رولان بارت را کشت؟

مروری بر «نقش هفتم زبان» نوشته لوران بینه

  کتابی که برای اولین بار پوآرو را معرفی کرد

این کتاب مهیج یکی از برترین کتاب‌های آگاتا کریستی است.

  درد عمیق و نسخه طبیب

چرا بشر امروزی بیش از هر زمان دیگری احساس تنهایی می‌کند و این احساس سلامت روان و جسم او را کاملاً تحت‌تاثیر قرار داده است؟

  شرح گفتگوی قهرمان آشفته‌حال با روان‌کاوش

نگاهی به رمان «مغز اندرو»