اعتماد: رومن گاری، نویسنده، فیلمنامهنویس و قهرمان نیروی هوایی فرانسه، یکی از چهرههای منحصربهفرد ادبیات فرانسه و جهان در قرن بیستم است. او متولد ۱۹۱۴ در لیتوانی بود و با نام واقعی رومن کاتسف، زندگیای پرفرازونشیب داشت. گاری تنها نویسندهای است که دوبار جایزه گنکور را دریافت کرده: یکبار به نام خودش برای «ریشههای آسمان» و بار دیگر با نام مستعار امیل آژار برای «زندگی در پیش رو». گاری در ۱۹۸۰ در اوج شهرت خودکشی کرد و پس از آن، رازِ «گاری/آژار/بوگات» آشکار شد، موضوعی که هنوز هم در ادبیات فرانسه بحثبرانگیز است.
رمان «سرهای استفانی» در سال ۱۹۷۴ منتشر شد، زمانی که گاری هنوز راز نوشتن با نام امیل آژار را فاش نکرده بود. نکته جالب اینکه گاری این اثر را ابتدا با نام مستعار شاتان بوگات به انگلیسی نوشت و منتشر و بعدتر، خودش آن را به زبان فرانسه ترجمه کرد. این رمان پس از تقریباً شش دهه با ترجمه ابوالفضل اللهدادی از سوی نشر نو به فارسی منتشر شده است.
«سرهای استفانی» از آثار کمترشناخته شده، اما بسیار خلاقانه گاری است که در آن، طنز تلخ، نگاه پوچگرایانه به مرگ و بازیهای فرمی خاص او همچنان دیده میشود. عنوان رمان بلافاصله ذهن را درگیر میکند: «سرهای استفانی»؟ چند سر؟ چرا؟ این پرسشها، ورودیای است به دنیایی که گاری در آن، واقعیت را خم میکند، به مرگ میخندد و مخاطب را در وضعیتهایی قرار میدهد که میان ترس و خنده در نوسان است.
رمان داستان مردی را روایت میکند که بهطور ناگهانی دست به قتلی میزند، اما قتل او با آنچه انتظار داریم، متفاوت است: او سر زنی به نام استفانی را جدا میکند – اما بعد از آن، سرهای دیگری از استفانی ظاهر میشوند. استفانی نماد زن رویایی و در عین حال غیرقابل دسترس است و شخصیت اصلی نمیتواند از حضور روانی و کابوسوار او رهایی یابد. در واقع، این سرها استعارههایی است از ذهن مرد در مواجهه با عشق، خشونت و شکست روانی. گاری در روایت، از سبک کلاسیک فاصله میگیرد و گاه رمان به مونولوگی روانی تبدیل میشود، گاه طنزی تئاتریکال میگیرد و گاه یادآور کابوسهای سوررئالیستی است.
در «سرهای استفانی»، گاری سراغ یکی از مضامین مورد علاقهاش میرود: مرگ و پوچی انسان معاصر. اما او به جای تاملات سنگین اگزیستانسیالیستی، از زبان طنز، هجو و گاه فکاهی برای بیان دردناکترین حقایق هستی استفاده میکند.
سرهای متعدد استفانی تنها ابژههایی فیزیکی نیستند، بلکه استعارههایی از خاطرات، اضطراب، وسواسهای ذهنی و زخمهای عشقیاند. در جهانی که در آن مرگ به یک امر عادی تبدیل شده، قهرمان داستان با اقدام به قتل، در واقع تلاشی برای رهایی از سلطه حافظه و هویت میکند. اما این رهایی ممکن نیست؛ گذشته مدام برمیگردد، به شکل سرهایی که جدا شدهاند، اما هنوز زندهاند.
از منظر فرمی، رمان ساختاری غیرخطی و تجربی دارد. در برخی لحظات، راوی خود به تمسخر روایت میپردازد؛ خواننده را خطاب قرار میدهد؛ قواعد ژانر پلیسی، عاشقانه یا فلسفی را برهم میزند. به این معنا، «سرهای استفانی» نوعی ضدِ رمان نیز هست: رمانی که نه به دنبال انسجام روایی، بلکه به دنبال انفجار معناست.
رومن گاری استاد خلق موقعیتهای پارادوکسیکال است: قتل را به کمدی بدل میکند؛ عشق را به خشونت میآمیزد و فلسفه را با جوکهای تاریک میآراید.
با اینکه «سرهای استفانی» به اندازه «زندگی در پیش رو»، «ریشههای آسمان» و «خداحافظ گاری کوپر» شناخته شده نیست، اما نمونه درخشانی از خلاقیت بیحد گاری در آمیختن طنز و تراژدی است. در این اثر، نویسنده یکبار دیگر مرز میان روانپریشی و عقلانیت، عشق و نفرت، واقعیت و خیال را درمینوردد.
اهمیت این رمان، علاوه بر پرداختن به روانشناسی وسواس و وسوسه نابودی، در فرم تجربی و جسارت بیانی آن نیز هست. گاری به خواننده اجازه نمیدهد در متن «جا خوش کند». او مدام ما را از خواب بیرون میکشد، با چاقوی زبانش ما را قلقلک میدهد و نشان میدهد چطور ذهن انسان میتواند خودش را به ویرانی بکشاند، بیآنکه متوجه شود.
برخی منتقدان فرانسوی رمان را «اثر روانشناختی دیوانهوار» توصیف کردهاند. برنار پِنگو، منتقد ادبی، آن را «نمایشنامهای درون ذهن» نامید و گفت: «در این رمان، گاری سکانسهایی خلق میکند که همزمان هم ما را میخندانند و هم عصبی میکنند. به ندرت نویسندهای توانسته مرز این دو حس را چنین دقیق لمس کند.» دیگر نویسندگان، پاتریک مودیانو – که خودش برنده گنکور و نوبل ادبیات شده – از این رمان به عنوان «اثری که فقط از ذهن گاری ممکن بود بیرون بیاید» یاد کرده است. او آن را «کابوس طنزآلودی» میداند که به حافظه جمعی پس از جنگ فرانسه نیز طعنه میزند.
رمان «سرهای استفانی» نه فقط اثری ادبی، بلکه تجربهای ذهنی و حسی است. گاری با خلق جهانی که در آن مرز واقعیت و خیال مخدوش شده، مخاطب را به تماشای خودِ خودش دعوت میکند: بخشی که عاشق است، بخشی که میکشد و بخشی که هرگز رها نمیشود. در این رمان، نویسنده بار دیگر ثابت میکند که استاد بازی با ذهن است. اگر «زندگی در پیش رو» رمانی است درباره عشق در دل رنج، «سرهای استفانی» نمایشی است از شوخی با مرگ در دل جنون.
اثری، حاصل سالها فکر و مطالعه، و پاسخی عمیق و بنیادی به پرسشهای پیرامون ماهیت، نقش و جایگاه زن در روند ساختن هویت و حقیقت انسانی.
«سرزمین زیکولا» قانونی سخت و منصفانه دارد.
آیا میتوان جنون را نه به عنوان بیماری، بلکه به عنوان شیوهای برای مواجهه با دردهای وجودی تفسیر کرد؟
بوکاک استدلال میکند که روانکاوی فروید میتواند بهعنوان لنزی برای تحلیل انتقادی جامعهی مدرن به کار رود.
محتوای رمان، انسجامی مثالزدنی دارد و حجم عظیم جزئیات دقیق تاریخی، علمی و فرهنگی خواننده را به شگفت وامیدارد.